Tuesday, October 25, 2022

بی‌اعتنا مباش ماریان تورسکی


 

بی‌اعتنا مباش

ماریان تورسکی

دوستان عزیز،

من یکی از معدود بازماندگان کسانی هستم که تقریباً تا آخرین لحظه‌ی پیش از آزادسازی آشوویتس در این اردوگاه بودم. انتقال ما از این اردوگاه یا به اصطلاح تخلیه‌ی آن در ۱۸ ژانویه آغاز شد.

ما در صفی ۶۰۰ نفری به راه افتادیم و در شش روز و نیمِ بعدی بیش از نیمی از همراهانم جان باختند. به احتمال قوی، من تا مراسم یادبود سال آینده زنده نخواهم ماند. این قانون طبیعت است. پس لطفاً ببخشید که احساساتی سخن خواهم گفت.


مخاطب من در درجه‌ی اول دختر و نوه‌هایم هستند: آن‌چه می‌گویم به هم‌سن‌وسال‌ها دخترم و نوه‌هایم ارتباط دارد؛ به نسل جدیدی، به‌ویژه جوان‌ترین‌ها، که از آن‌ها نیز کم‌سن‌وسال‌ترند.


وقتی جنگ جهانی دوم شروع شد من نوجوان ]۱۳ ساله[ بودم. پدرم سربازی بود که ریه‌اش در جنگ به‌شدت مجروح شده بود. وضعیت خانوادگیِ ما عجیب بود. مادرم اهل نواحی مرزیِ لهستان-لیتوانی-بلاروس بود، جایی که ]در جنگ جهانی اول[ محل تاخت و تاز، غارت، چپاول و تجاوز نظامیانی بود که روستاها را می‌سوزاندند تا چیزی نصیب ارتشی نشود که پس از آن‌ها به آنجا می‌رسید. می‌توان گفت که از طریق پدر و مادرم آشناییِ دست‌اولی با جنگ داشتم.


هر چند تنها ۲۰ یا ۲۵ سال از زمان جنگ جهانی اول می‌گذشت اما به اندازه‌ی قیام‌های قرن نوزدهم لهستانی‌ها و انقلاب فرانسه دور به نظر می‌رسید. امروز وقتی با جوانان دیدار می‌کنم، می‌فهمم که از پرداختن به موضوع جنگ، هولوکاست و نسل‌کشی بعد از ۷۵ سال کمی خسته و ملول‌اند. آن‌ها را درک می‌کنم. به همین دلیل به شما جوانان قول می‌دهم که از درد و رنجم حرف نزنم. از تجربیاتم و دو راه‌پیمایی طولانیِ مرگبار حرف نخواهم زد، نخواهم گفت که چطور در پایان جنگ ۳۲ کیلو شده بودم و خسته و فرسوده مُشرف به موت بودم. از بدترین بخش آن چیزی نخواهم گفت، یعنی مصیبت فراق عزیزانی که به زور از شما جدا می‌شدند و می‌دانستید که چه سرنوشتی در انتظارشان است. نه، از این چیزها حرف نخواهم زد. می‌خواهم با شما درباره‌ی نسل دخترم و نوه‌هایم صحبت کنم.


می‌بینم که الکساندر فان دِر بِلِن، رئیس جمهور اتریش، این‌جا در میان ما هستند. آقای رئیس جمهور، به یاد خواهید آورد که میزبان من و رهبران «کمیته‌ی بین‌المللی آشوویتس» بودید و درباره‌ی آن دوران حرف زدیم. در آن دیدار گفتید: آشوویتس از آسمان نازل نشد. به عبارت دیگر، به امری کاملاً بدیهی اشاره کردید. مسلّم است که آشوویتس از آسمان نازل نشد. هر چند این حرف پیش‌پا‌افتاده به نظر می‌رسد اما حاکی از فهم نکته‌ای ژرف و بی‌نهایت مهم است. بیایید لحظه‌ای در عالَم خیال به برلین اوایل دهه‌ی ۱۹۳۰ سفر کنیم. تقریباً در مرکز شهر هستیم، در ناحیه‌ای موسوم به محله‌ی باواریایی‌ها. سه ایستگاه با خیابان کودام و باغ‌وحش فاصله داریم. یعنی محل کنونیِ ایستگاه متروی بایریش پلاتس. و این‌جا، روزی در اوایل دهه‌ی ۱۹۳۰، سر و کله‌ی عبارتی روی نیمکت‌ها پیدا می‌شود: «نشستن یهودیان ممنوع است.» ممکن است بگویید «خب، این ناخوشایند است، نامنصفانه است، حرف خوبی نیست، اما این دور و بر تا دلتان بخواهد نیمکت هست و می‌توانید هر جا که خواستید، بنشینید. مشکلی وجود ندارد.» این ناحیه محل اقامت روشنفکران آلمانیِ یهودی‌تبار بود.


«آشوویتس از آسمان نازل نشد.» آشوویتس آهسته‌آهسته پیش رفت، پاورچین‌پاورچین جلو رفت، نزدیک و نزدیک‌تر شد تا سرانجام این اتفاقات در این‌جا رخ داد.


آلبرت اینشتین، نِلی زاکس برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات، و والتر راتناو، کارخانه‌دار، سیاستمدار و وزیر امور خارجه‌ی آلمان، در این محله زندگی می‌کردند. یک روز سر و کله‌ی این نوشته در استخر محل پیدا شد: «ورود یهودیان به این استخر ممنوع است.» ممکن است بگویید «خب، این ناخوشایند است اما در برلین جاهای زیادی برای شنا کردن وجود دارد، دریاچه‌ها و نهر‌های فراوانی هست ــ عملاً مثل ونیز است ــ بنابراین می‌توانید بروید و جای دیگری شنا کنید.» بعد سر و کله‌ی تابلوی دیگری پیدا می‌شود. «یهودیان مجاز به عضویت در گروه‌های همسراییِ آلمانی نیستند.» خب که چی؟ می‌خواهند آواز بخوانند و موسیقی بسازند؟ خب دور هم جمع شوند و آواز بخوانند. بعد نوبت به تابلوی دیگری می‌رسد. «کودکان غیرآریایی یهودی اجازه ندارند که با کودکان آریاییِ آلمانی بازی کنند.» خب می‌توانند با خودشان بازی کنند. بعد سر و کله‌ی تابلوی دیگری پیدا می‌شود. «فقط بعد از ساعت 5 عصر نان و دیگر مواد غذایی را به یهودیان می‌فروشیم.» ممکن است بگویید که «این واقعاً مایه‌ی دردسر است چون انتخاب آدم محدود می‌شود اما در نهایت هنوز می‌توان بعد از ساعت 5 خرید کرد». این طور است که به تدریج می‌پذیریم که می‌توان آدم‌ها را حذف و محروم کرد.


این طور است که به تدریج می‌پذیریم که می‌توان به آدم‌ها انگ زد. این طور است که به تدریج می‌پذیریم که می‌توان آدم‌ها را بیگانه شمرد. مردم آرام‌آرام، به تدریج، روز به روز به این وضعیت عادت می‌کنند ــ قربانیان، مقصران، شهود و تماشاچیان همگی به تدریج می‌پذیرند که اقلیتی که اینشتین، نلی زاکس، هاینریش هاینه و مندلسون‌ها را به دنیا تقدیم کرد، متفاوت است. به تدریج می‌پذیرند که یهودیان را می‌توان به حاشیه‌ی جامعه راند، می‌پذیرند که یهودیان غریبه‌اند و عامل انتشار میکروب‌ها و وقوع بیماری‌های همه‌گیرند. این افکار هولناک و خطرناک زمینه را برای اتفاقات بعدی مهیا می‌کند.


حکومتِ وقت زیرکانه رفتار می‌کند و مطالبات کارگران آلمانی را برآورده می‌سازد. قبلاً روز جهانی کارگر را در آلمان جشن نمی‌گرفتند؟ مهم نیست، حالا در روزهای تعطیل، سازمان دولتی «قدرت از طریق شادی» مراسمی برای کارگران برگزار می‌کند و به سازمان‌دهی تعطیلات آن‌ها می‌پردازد. بیکاری را از بین می‌برند و بر طبل غرور ملی می‌کوبند: «آلمان، ننگ ورسای را از خود بزدا. غرورت را احیا کن.» در عین حال، حکومت مواظب است که مردم به تدریج در بی‌تفاوتی و بی‌اعتنایی غرق شوند و به شر واکنش نشان ندهند.


به این ترتیب، حکومت می‌تواند به روند شرارت شتاب بخشد. از این‌جا به بعد، جریان امور تسریع می‌شود. استخدام یهودیان ممنوع می‌شود. مهاجرت یهودیان ممنوع می‌شود. سپس شرارت به گتوها گسترش می‌یابد: به ریگا؛ به کوناس؛ به گتوی من در ووچ ]لودز[. اکثر ساکنان این گتو را به کالمهوف-کِلمنو-می‌فرستند و در کوره‌ها می‌سوزانند. بقیه را به آشوویتس می‌فرستند و با زیکلون بی در کوره‌های آدم‌سوزی مدرن به قتل می‌رسانند.


این‌جاست که به معنای واقعی سخن رئیس جمهور فان در بلن پی می‌بریم: «آشوویتس از آسمان نازل نشد.» آشوویتس آهسته‌آهسته پیش رفت، پاورچین‌پاورچین جلو رفت، نزدیک و نزدیک‌تر شد تا سرانجام این اتفاقات در این‌جا رخ داد.


دخترم، نوه‌ام، هم‌سن‌وسال‌های دخترم، هم‌سن‌وسال‌های نوه‌هایم ــ شاید نام پریمو لِوی را نشنیده باشید. پریمو لوی یکی از نامدارترین زندانیان آشوویتس بود. این سخن او معروف است: «هولوکاست رخ داد، بنابراین می‌تواند ]دوباره[ رخ دهد، می‌تواند هرکجا رخ دهد.»


بگذارید برایتان خاطره‌ای تعریف کنم. در سال ۱۹۶۵ در زمان مبارزه برای حقوق بشر، حقوق مدنی، و حقوق آمریکاییان آفریقایی‌تبار به کمک بورسیه‌ای در آمریکا بودم. افتخار داشتم که در راه‌پیمایی از سِلما تا مونتگمری با مارتین لوتر کینگ همراه شوم. وقتی هم‌قطارانم فهمیدند که در آشوویتس بوده‌ام، پرسیدند «فکر می‌کنی چنین چیزی فقط در آلمان می‌تواند رخ دهد؟ یا در هر جای دیگری هم می‌تواند اتفاق بیفتد؟» گفتم: «می‌تواند برای شما هم اتفاق بیفتد. اگر حقوق مدنی نقض شود، اگر حقوق اقلیت‌ها رعایت نشود و زیر پا گذاشته شود. اگر مثل سِلما قانون زیر پا گذاشته شود، در این صورت چنین چیزهایی می‌تواند رخ دهد.»


«هولوکاست رخ داد، بنابراین می‌تواند ]دوباره[ رخ دهد، می‌تواند هرکجا رخ دهد.»


چه باید کرد؟ باید هر کاری می‌توانید بکنید. اگر بتوانید از قانون اساسی دفاع کنید، از حقوقتان دفاع کنید، از نظم دموکراتیک دفاع کنید، از حقوق اقلیت‌ها دفاع کنید ــ در این صورت می‌توانید بر این مشکل غلبه کنید.


اکثر ما اروپایی‌ها به سنت یهودی-مسیحی تعلق داریم. دین‌داران و بی‌دینان همگی ده فرمان را به عنوان اصل اساسیِ تمدن‌مان می‌پذیرند. یکی از دوستانم، رومن کِنت، رئیس «کمیته‌ی بین‌المللی آشوویتس»، که پنج سال قبل این‌جا در مراسم یادبود آشوویتس سخنرانی کرد، امروز در جمع ما حاضر نیست. او بر مبنای تجربه‌ی هولوکاست و آن دوران هولناک بی‌اعتنایی، فرمان یازدهم را وضع کرد. این فرمان چنین است: بی‌اعتنا مباش!

این همان چیزی است که می‌خواهم به دخترم و نوه‌هایم بگویم. به هم‌سن‌وسال‌های دخترم و نوه‌هایم در همه‌جا، در لهستان، اسرائیل، آمریکا، اروپای غربی و اروپای شرقی. این بسیار مهم است. نباید نسبت به دروغ‌های تاریخی بی‌اعتنا باشید. وقتی گذشته را به خاطر مصالح سیاسی امروز تحریف می‌کنند نباید بی‌تفاوت باشید. وقتی اقلیت‌ها با تبعیض مواجه‌اند نباید بی‌اعتنا باشید. حکومتِ اکثریت جوهره‌ی دموکراسی است اما دموکراسی در عین حال به معنای رعایت و حفظ حقوق اقلیت است. وقتی یک مرجع قدرت، قرارداد اجتماعیِ موجود را نقض می‌کند نباید بی‌تفاوت باشید. به این فرمان پایبند باشید. به فرمان یازدهم: بی‌اعتنا مباش!

اگر بی‌اعتنا باشید حتی متوجه نخواهید شد که آشوویتس دیگری دارد از بالای سرِ خودتان و فرزندانتان از آسمان نازل می‌شود.

برگردان: عرفان ثابتی

منبع آسو

ماریان تورسکی مورخ و روزنامه‌نگار لهستانی و از بازماندگان اردوگاه آشوویتس است. آن‌چه خواندید برگردان سخنرانی او در هفتاد و پنجمین سالگرد آزادسازی این اردوگاه است:


No comments:

Post a Comment