هنوز خاطرات دوران 14 سالگی که مرا همین امام جمعه یعنی سخنران جلسه در انبار خانه اش به زنجیر بسته بود مانند کابوسی وحشتناک در اعماقم به جولان می آید و پنجه های تیغدارش را به رگ و روحم میکشد. وحشیانه پای می کوبید بر زمین و در حالی که کمربند چرمی اش را بر تن و بدن لخت و برهنه ام فرود می آورد نعره میکشید:
- میخوای فرار کنی ها ، پتیاره ، چوب تو ... فرو میکنم ، اینجا مملکت اسلامیه ، حساب و کتاب داره ، هر جایی هم بخوای در ری مث موش آبکشیده ورت میدارن و میارن اینجا
No comments:
Post a Comment