Monday, June 26, 2023

دو گدا کنار کاخ سلطان محمود به گدائی مشغول بودند، یکی چاپلوس و


 


دو گدا کنار کاخ سلطان محمود به گدائی مشغول بودند، یکی چاپلوس و پیوسته مدح و ثنای سلطان میگفت و از درباریان صله و انعام میگرفت و دیگری همیشه ساکت بود.
روزی گدای چاپلوس از او پرسید:
تو چرا ساکتی و مثل من مدح سلطان نمیگوئی؟
گدا گفت:
کار را خوب است خدا درست کند، سلطان محمود خر کیست؟
خبر این گفتگو به سلطان رسید و گفت نشانش میدهم که سلطان محمود کیست. پس دستور داد مرغی را سر بریدند و پختند و در شکمش جواهر گرانبهایی گذاشتند و برای گدای چاپلوس فرستادند.
از قضا گدای چاپلوس سیر بود و مرغ را به گدای دیگر داد.
گدا هنگام خوردن جواهر را پیدا کرد و رفت. روز بعد بسلطان خبر دادند که گدای چاپلوس بر سر جای خود حاضر است و از گدای دیگر خبری نیست.
سلطان احضارش کرد و گفت من دیروز برای تو تحفه ایی درون طعام فرستادم که با فروش آن میتوانستی یک عمر با ناز و نعمت زندگی کنی؟
فقیر گفت من سیر بودم و مرغ را به رفیقم دادم.
سلطان محمود متحیر از عاقبت کار با خود گفت: الحق که کار را باید خدا درست کند، سلطان محمود خر کیست.

No comments:

Post a Comment