داستان از این قرار بود که بدیع در ملاقات با بهاالله مامور بردن نامه ای به شاه شد که به لوح سلطان معروف است.
شاه نامه را نخوانده پاره کرد و دستور شکنجه و کشتن او را داد.
در کتاب داستان دوستان شرح کشتن او توسط یکیاز میرغضبان شاه اینگونه توضیح داده میشود:
…..یکی از احبّای قدیم طهران میگفت همسایه جدیدی برای ما رسیده بود و شب اوّل پیغام داد آیا شما میآیید اطاق ما یا ما بیاییم برای دیدن شما؟
وی را به اطاق خود خواستیم. معلوم شد قدیمها از میرغضبان دربار ناصرالدّینشاه بوده. با بطری عرق خود آمده بود.
ولی دیگر پشمهایش ریخته و دندانهایش آویخته؛ امّا چشمها همچنان مَهیب و سِبلَتها پرپشت و مُرعِب بود.
ما خیلی آدم به امر شاه کشتیم. ولی هرگز آن جوانی که کاغذی برای شاه آورد از خاطرم نمیرود، نمیدانم او را از چه ساخته بودند، از آهن بود، از فولاد بود؟ از چه بود، نمیدانم….
سیخها را در آتش گذارده خوب که سرخ میشد یکی پس از دیگری بر بدن او میگذاردیم که اسم یک نفر بابی را بگوید؛ لب از لب باز نکرد.
چند نفر سر او کار میکردیم و فایدهای نبخشید و مُقرّ نیامد. بالاخره کاری که هرگز نکرده بودیم، کردیم. آجری را در آتش گذاشتیم؛ سرخِ سرخ که شد بر سینهاش چسباندیم.
ولی چشمهای او به جاهای دیگر بود. مثل این که بدن را تخلیه کرده و رفته بود و ما بیجهت از آن لب و دهان توقّع کلمهای داشتیم.
آخرش هم سرش را با تُخماق خُرد کردیم و جسد او را با لباس زیر سنگی در گلندوک انداختیم
No comments:
Post a Comment