فلسفه ی ضرب المثل مشهور : خر ما از کرگی دم نداشت.
مردی خری ديدکه درگِل گیر کرده بود و صاحب خر از بيرون كشيدن آن
خسته شده بود ...
برای كمک كردن؛ دُم خر را گرفت ، وَ زور زد،
دُم خر از جای كنده شد!
فریاد از صاحب خر برخاست كه :
" تاوان بده! "
خود را در خانهای انداخت، زنی حامله آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چيزی می شست ... از آن فریاد و صدای بلندِ در ترسيد و بچه اش سِقط شد!
صاحبِ خانه نيز با صاحب خر همراه شد ...
مردِ گريزان بر روی بام خانه دويد. راهی نیافت
از بام به كوچهای فرود آمد كه در آن طبيبی خانه داشت
و جوانی پدربيمارش را در انتظار نوبت در سايه ی ديوار خوابانده بود.
مرد بر آن پيرمرد بيمار افتاد، چنان كه بيمار در جا مُرد!
فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد...
مَرد، به هنگام فرار، در سر پيچِ كوچه با یک يهودی رهگذر سينه به سينه شد و او را به زمين انداخت، تکه چوبی در چشم يهودی رفت و كورش كرد!
او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست ...
مردِ گريزان، به ستوه از اين همه، خود رابه خانه ی قاضی رساند كه پناهم ده ...
قاضی در آن ساعت با زنی شاكی خلوت كرده بود!
چون رازش را دانست، چاره ی رسوايی را در طرفداری از او يافت.
و وقتی از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به داخل خواند.
نخست از يهودی پرسيد.
یهودی گفت: " اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب می كنم. "
قاضی گفت : " ديه ی مسلمان بر يهودی، نصف بيشتر نيست! بايد آن چشم ديگرت را نيزنابينا كند تا بتوان از او يک چشم گرفت! "
وقتی يهودی سود خود را در انصراف ازشكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكوم شد!
جوانِ پدر مرده را پيش خواند.
گفت: " اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاده، هلاكش كرده است.به طلب قصاص او آمدهام. "
قاضی گفت: " پدرت بيمار بوده است و ارزش زندگی بيمار نصف ارزش شخص سالم است .
حكم عادلانه اين است كه پدر او را زيرهمان ديوار بخوابانیم و تو بر او فرودآيی، اما طوری كه فقط يک نيمه ی جانش را بگیری! "
جوان صلاح دیدکه گذشت کند، امابه سی دينار جريمه، به خاطرشكايت بی موردمحكوم شد!
چون نوبت به شوهر زنی رسيد كه از وحشت سقط جنین کرده بود، گفت :
:
" قصاص شرعی هنگامی جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال می توان آن زن را به حلال، درعقد اين مرد درآورد تا كودکِ از دست رفته را جبران كند، پس برای طلاق آماده
باش! "
مرد فریاد زد و با قاضی جدال می كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دويد ...
قاضی فریاد داد :
" هی! بايست كه اكنون نوبت توست! "
صاحب خر همچنان كه می دوید فرياد زد:
" من شكايتی ندارم، می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از
کرهگی دُم نداشت! "
"کتاب کوچه" احمد شاملو و ریتا ( آیدا ) سرکیسیان
No comments:
Post a Comment