در دبیرستان که بودم خیلی دوست داشتم کتاب شکست سکوت کارو را
که کتابی ممنوعه بود بخوانم. که پیدا کردم و خواندم.
من در آن دوران از معروف ترین شعرای ایران بودم. حتی، نصرت رحمانی که پابه پای من از شهرت همه جانبه برخوردار بود از من عقب افتاد
علتش خیلی ساده بود: نصرت رحمانی عصیان صامت بود. من عصیان عاصی
و من یک وقت متوجه شدم که ویگن برادر کارو نیست
کارو برادر ویگن شده است! باور کنید. در همان زمانی که من و نصرت رحمانی معروف ترین شعرای دوران بودیم، زمان ِ منحصر به کشور ما وقت نداشت که نیما را بشناسد
و گرنه امکان نداشت نصرت رحمانی و من ـ به خصوص من ـ یکه تاز دوران باشیم. در همان دوران، شعرای یکپارچه ای داشتیم که به یک طریق بزرگ بودند. احمد شاملو، سیاوش کسرایی، امید خراسانی، هوشنگ ابتهاج، اخوان ثالث، نادر نادر پور، اینها همه وجود داشتند. اما در آن دوران، من معروف ترین شاعر روز بودم
کارو، ماسه ها و حماسه ها
توفان عشق
نامش توفان عشق بود … توفان عشق یا اشک های زندگی نام اولین کتابی که من در تبریز نوشتم.گمان می کنم هفده ساله بودم. در این کتاب بود که تحت تأثیر عشق نخستین، من هم منشی خودم را با مرگ آشنا ساختم و هم خودم برای نخستین بار مُردم. منشی من ویگن بود.
من امیدوار بودم. خدا می داند با چه صمیمیتی امیدوار بودم که بلافاصله پس از چاپ این کتاب تمام خدایان ادب سر از بستر خواب فردوس سراپا سراب بر می داشتند و پرچم ابدیت مرا، در دو راهی مرگ و زندگی، بر می افراشتند.
کتاب پایان یافته بود و من و ویگن به راه افتادیم … کجا؟ به سوی ناشرین … من آن وقت ها کلی بزن بهادر بودم و تصمیم مشترک ما این بود که اگر ناشری خدای نکرده … عوضی حرف زد و نفهمید که سروکارش با چه اثر فناناپذیری است، مشترکاً مادرش را به عزایش بنشانیم.
که می داند؟ شاید به خاطر توسری هایی که آن روز امید من، امید ما برای نخستین بار از دست روزگار خورد من سال ها بعد نوشتم:
به هر دری که زدم
سری شکسته شد …
به هر جا که سر زدم
دری بسته شد …
نه دگر، سرزنم به دری …
نه دگر در زنم به سری …
که روح در به درم،
از سر و در زدن …
خسته شد …
ناشران تبریز خیلی خونسرد و متین شاهکار مرا مسخره کردند و من و ویگن، علی رغم تصمیمی که برای زدن طرف گرفته بودیم، آنچنان خرد شدیم که تمامی تمسخرات را سرافکنده پذیرفتیم. هرچه گفتند سرافکنده شدیم، شنیدیم و خجالت کشیدیم و هیچ نگفتیم …
شتابان به خانه برگشتیم … رفتیم زیر زمین و مثل ابر از یاد رفتۀ بهاران زار زار گریه کردیم … تمامی اهل خانه به دلداری ما شتافتند … چپ و راست از ویگن می خواستم اون آهنگ را بنوازد … ویگن هم از ترس و هم از فرط محبتی که به من داشت جز اطاعت محض چاره ای نداشت … گیتار ویگن می نالید … و من با اشک های حسرت بار خود ناله های گیتار را نوازش می دادم.
به اهل خانواده گفتم اگر این کتاب من چاپ نشود من یکراست می روم پیش پدرم. هم ویگن خندید و هم مادرم و هم بقیۀ افراد خانواده. خندۀ تمسخرانه، خنده ای که وحشت بود و یک نوع تلاش عبث برای منحرف کردن خط سیر سیل اشک های من،که مرا به سوی گورستان رهنمون می کرد.
برای نخستین بار رفتم سراغ مشروب. در یک ساعت یک بطر ودکا را سرکشیدم. خانواده ما لاشۀ مرا در رستوران تک افتاده پیدا کرده بودند. در بیمارستان شوروی هرچه پرمنگنات یدکی داشتند به روده های من تحویل دادند … من مردم و زنده شدم …
خـودکشی
کارو در 1334ش پس از انتشار کتاب معروفش شکست سکوت و در سن 28 سالگی، بعد از نوشتن یک وصیت نامه و به علتی نامعلوم دست به خودکشی می زند که خود از آن به 280 سال رنج و مشقت یاد می کند. در بخشی از این وصیت نامه آمده است:
«می دانم پس از مرگم ثروتمندی، از میان ثروتمندان شهر ما پیدا خواهد شد که لاشۀ مرا به خاطر اضافه کردن شهرتی بر شهرت های کذایی خود، به خاک بسپارد.
اما نه ! ثروتمندان محترم
لطفاً مرا با پول خود، به خاک نسپارید. لاشۀ مرا با کارد آشپزخانۀ رنگ و رو رفته مان، که قلم تراش مداد شب های نویسندگی من است، در هم بدرید!
و پاره های سرگردان لاشۀ مرا
در پست ترین نقاط شهر، به سگ ها بسپارید … !
من می خواهم، از لاشۀ من،چندین سگ گرسنه سیر شوند … .
شما آدمک های کمتر از سگ، که هیچ انسان گرسنه ای از درگاهتان سیر نشود … .
من می میرم … اما مرگ من، مرگ زندگی من نیست!
مرگ من، انتقامی است که
زندگی من، از جعل کنندۀ نام خودش می گیرد.
من می میرم تا زندگی زیر دست و پای مرگ نمیرد! …
مرگ من، عصیان یک زندگی است که نمی خواهد بمیرد
کارو، شکست سکوت
No comments:
Post a Comment