Sunday, October 06, 2024

فیه مافیه مولانا - آفتاب را آن لطف هست که پیش خفاش بمیرد، اما چون امکان ندارد، می گوید

 


آدمی را خواهی که بشناسی او رادر سخن آر؛

 از سخن او، او را بدانی

 و اگر طراّر باشد و کسی به وی گفته باشد

 که از سخن مرد را بشناسند 

و او سخن را نگاه دارد قاصدتا او را در نیابند


قاف قربت

آفتاب را آن لطف هست که پیش خفاش بمیرد، اما چون امکان ندارد، می گوید که: ای خفاش، لطف من به همه رسیده است. خواهم که در حق تو نیز احسان کنم، تو بمیر تا از خفاشی بیرون آیی و از نور جلال من بهره مند شوی و عنقای قاف قربت گردی.


فدای دوست شدن

پیش او دو «من» نمی گنجد. تو «من» می گویی و او «من» یا تو پیش او بمیر، یا او پیش تو بمیرد تا دویی نماند. اما آن که او بمیرد، امکان ندارد ـ نه در خارج و نه در ذهن که: «و هو الحی الذی لا یموت» ـ او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی، برای تو بمردی تا دویی برخاستی.

اکنون چون مردن او ممکن نیست، تو بمیر تا او بر تو تجلی کند و دویی برخیزد.

خوب و محبوب...

فرمود که هرکه محبوب است، خوب است، نه برعکس. لازم نیست که هرکه خوب باشد، محبوب باشد. خوبی جزو محبوبی است و محبوبی اصل است. چون محبوبی باشد، البته خوبی باشد. جزو چیزی از کُلش جدا نباشد و ملازم کُل باشد.

در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوب تر، اما محبوب مجنون نبودند. مجنون را می گفتند که از لیلی خوب ترانند؛ برتو بیاریم. او می گفت که آخر من لیلی را به صورت دوست نمی دارم و لیلی صورت نیست.


دلارام، آرام دل

در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم، مِلک او شود، نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی [می کوشند] و تحصیل نجوم و طلب و غیر ذلک می کنند و هیچ آرام نمی گیرند؛ زیرا آن چه مقصود است به دست نیامده است.

آخر، معشوق را «دلارام» می گویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد.

پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟ این جمله خوشی ها و مقصودها چون نردبانی است و چون پایه های نردبان جای اقامت و باش نیست، از بهر گذشتن است. خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز بر او کوته شود و در این پایه های نردبان عمر خود را ضایع نکند.


یار حقیقی

یار، خوش چیزی است؛ زیرا که یار از خیال یار قوّت می گیرد و می بالد و حیات می گیرد.

مجنون را خیال لیلی قوّت می داد و غذا شد. جایی که خیال معشوق مجازی را این قوّت و تأثیر باشد که یار او را قوّت بخشد، یار حقیقی را چه عجب می داری که خیال او در صورت و در غیبت قوّتش بخشد؟


آفتاب باید شدن

پس آدمی را از این خوش ها و لطف ها که پرتو و عکس حق است، ببایدش گذشتن و بر این قدر نباید قانع گشتن. هرچند که این قدر از لطف حق است و پرتو جمال اوست، اما باقی نیست؛ به نسبت به حق باقی است، به نسبت به خلق باقی نیست. چون شعاع آفتاب که در خانه ها می تابد. هرچند که شعاع آفتاب است و نور است، اما ملازم آفتاب است. چون آفتاب غروب کند، روشنایی نماند. پس آفتاب باید شدن تا خوف جدایی نماند

اسرار خودی

آدمی عظیم چیزی است. در وی همه چیز مکتوب است. حجب و ظلمات نمی گذارد که او آن علم را در خود بخواند.

حجب و ظلمات، دل مشغولی های گوناگون است، تدبیرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون.

با این همه که در ظلمات است و محجوب پرده هاست، هم چیزی می خواند و از آن واقف است؛ بنگر که چون این ظلمات و حجب برخیزد، چه سان واقف گردد و از خود چه علم ها پیدا کند.


غفلت و بیداری

اکنون عالَم به غفلت قائم است؛ که اگر غفلت نباشد، این عالَم نماند. شوق خدا و یاد آخرت و شکر و وجد، معمار آن عالَم است. اگر همه آن رو نماید، به کلی به آن عالم رویم و این جا نمانیم و حق تعالی می خواهد که این جا باشیم تا دو عالم باشد. پس دو کد خدا را نصیب کرد ـ یکی غفلت و یکی بیداری ـ تا هردو خانه معمور ماند.


عقل مطلوب

عقل چندان خوب است و مطلوب است که تو را بر دَرِ پادشاه آورد. چون بر دَرِ او رسیدی، عقل را طلاق ده که این ساعت، عقل زیان توست و راهزن است. چون به وی رسیدی، خود را به وی تسلیم کن. تو را با چون و چرا کاری نیست. مثلاً... بیمار، عقل او چندان نیک است که او را بَرِ طبیب آرد. چون بَرِ طبیبش آورد، بعد از آن عقل او در کار نیست و خویشتن را به طبیب باید تسلیم کردن.


این نفس آدمی...

این نفس آدمی محل شبهه و اشکال است. هرگز به هیچ وجه نتوان از او شبهه و اشکال را بردن، مگر که عاشق شود. بعد از آن در او شبهه و اشکال نماند که! «حُبّک لشئ یعمی و یُصِمُّ».


دریا

حیف است به دریا رسیدن و از دریا به آبی یا به سبویی قانع شدن. آخر از دریا گوهرها و صدها هزار بهره برند.

از دریا آب بردن، چه قدر دارد و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند؟


چراغ و بلندی

چراغ اگر می خواهد که او را برای بلندی نهند، برای دیگران می خواهد و برای خود نمی خواهد. او را چه زیر و چه بالا ـ هرجا که هست ـ منوّر است، الّا که می خواهد که نور او به دیگران برسد.


این آفتاب که بر بالای آسمان است، اگر زیر باشد، همان آفتاب است، الّا عالم تاریک می ماند. پس او بالا برای خود نیست، برای دیگران است.


ادراک سخن

این سخن برای آن کس است که او به سخن محتاج است که ادراک کند.

اما آن که بی سخن ادراک کند، با وی چه حاجت سخن است؟ آخر آسمان ها و زمین ها همه سخن است، پیش آن کسی که ادراک می کند و زاییده از سخن است که «کن فیکون» پس به پیش آن که آواز پست را می شنود، مشغله و بانگ چه حاجت باشد؟

فیه مافیه  مولانا


No comments:

Post a Comment