Saturday, December 11, 2010

قتل ناموسی (2)



دادسرای امور  جنایی مشهد ورود خبرنگاران را ممنوع اعلام کرده بود . خبر های ضد و نقیضی از گوشه و کنار به گوش میرسید ، در راهروی دادسرا هر کس در گوشی با دیگری در باره علت این ممنوعیت پچپچه میکرد  . قضیه از این قرار بود که دو آخوند نه چندان معروف به شکل فجیعانه ای درشهر کشته شده بودند .  قاتل بعد از کشتن ، آلت تناسلی مقتولان  را بریده  و دردهانشان گذاشته بود .  مدارک نشان میداد که هر دوقتل توسط یک فرد یا گروه صورت گرفته است .

مسئولان قضایی در چند نشست کاملا محرمانه  تاکید کرده بودند  نگذارند که  به هیچ عنوان این خبر به جایی درز پیدا کند . آنها درست میگفتند ، درز این خبر امنیت شهر و حتی کشور را به خطر می انداخت ، چرا که کشتن یک آخوند آنهم به این شکل  اگر چه طعم و بوی سیاسی هم نداشته باشد  ، تبدیل به  جوک و لطیفه بر لبان معاندان نظام و خوراک تبلیغاتی لذیذی برای رسانه های غربی میشد تا اوضاع و احوال مملکت را بهم بریزند . این رسانه ها یا ماهواره های ضد انقلاب  بنا بر آمار رسمی خود نظام ،  بیش از 40 میلیون بینده دارند و رسانه ای کردن خبر قتل دو آخوند با آلت تناسلی بریده بردهانشان ،  یعنی واویلا  . 

                  
                                                         ******
  نرگس  سر به زانو در گوشه اتاق نشسته بود ، چهره آرامی داشت و مانند بقیه اندوه مبهمی در چهره اش موج نمی زد .  فقط کمی شوکه بنظر میرسید .  14 سال بیشتر نداشت .  پدرش در جنگ ایران و عراق کشته شده بود و مادرش کلثوم بر اثر فقر و مسکنت در خانه رجبعلی آخوند  کلفتی میکرد و درست دو ماه قبل بطور ناگهانی فوت کرده بود  یعنی در واقع او را کشته بودند . او با چشمهای خودش قاتل را دیده بود قاتلی که اکنون با او در یک خانه زندگی میکرد  .
موضوع از این قرار بود که یک روز که زن رجبعلی  به علت بیماری چند روز در بیمارستان بستری بود . کلثوم هوس کرد بعد از شست و شوی لباسها و آب و جارو کردن حیاط در خانه رجبعلی به حمام برود . ، چون در خانه خود حمامی نداشت و دوهفته ای بود که خود را نشُسته بود .
 آنروز حوالی غروب ، او لباسهای خود را در آورد و شیر آب را باز کرد و مثل عادت معمول در زیر آب گرم مشغول زمزمه  ترانه ای از گذشته های دور شد که ناگاه پیش نماز مسجد یعنی آخوند رجبعلی به خانه  بر میگردد و وقتی در حمام را باز میکند با پیکر لخت کلثوم مواجه میشود .  در جا توفانی از شهوت در رگانش گر میگیرد  ، انگار حوری بهشتی را که در قرآن وعده داده شده بود در مقابل چشمانش آنهم لخت و عور می بیند  و یا چیزی برتر از حوری های بهشتی.
رجبعلی  چند لحظه خود را کنترل میکند و در دلش صلواتی میفرستد و شروع  میکند به خواندن دعاهایی در باب رفع شیاطین  . هر چه بیشتر ورد میخواند هوسش بیشتر میشد  ، وضعیت شلم شوربایی در وجودش بر پا شده بود. زبانش دعا میخواند ولی آلت تناسلی اش در زیر تنبان آهنگ دیگری میزد . با خود میگفت :

- «  یک زن لخت ، لخت عور آنهم در حمام خانه من ، خدایا این خواب یا بیداریست ... » .
عبا عمامه اش را به سرعت برق در آورد و با سلام و صلوات در حالی که  سر تا پایش از قوه ای مرموز می لرزید به طرف حمام رفت و در را باز کرد و در حالی که کلثوم وحشت زده بود ، گفت :

-  « نترس ، عسلم . من همین حالا عقد صیغه را جاری میکنم . » .
 کلثوم میگفت :
- « من بازمانده یک سرباز شهید در جبهه های جنگ هستم . این کار را با من نکن . »  
- «  چه بهتر صوابش بیشتر است . من سنت ...  را اجرا میکنم ، تو را هم با این عمل عاقبت به خیر میکنم ،  کسی که با نواده پیغمبر جماع کند دروازه های هفت آسمان برویش باز میشود و بی پرسش نکیر و منکر به بهشت خواهد رفت ... » .


آن روز با همه التهابات دردناکش گذشت و ماهها ادامه یافت .  کلثوم یک زمان متوجه شد که حامله شده است . باورش نمی شد اما حقیقت داشت .  از ترس آبروریزی  روز و شب در خلوتش گریه میکرد  و سر و صورت و شکم خود را با ناخن مانند بیماران روانی زخمی میکرد بطوری که سراسر بدنش خونین مالی شده بود .
 دیگر وقتی که به نرگس دخترش نگاه میکرد لبخند نمی زد . یک لقمه نان هم از سر سفره به دهان نمی گذاشت   ، یاس و ناامیدی از سر و صورتش بالا میرفتند و به وجودش چنگ می انداختند . روزی دو سه بار به حمام میرفت و احساس میکرد  که هر چه خود را می شوید  تمیز نمی شود . شب تا صبح کارش شده بود گریه و گاه که خوابش میبرد در کابوس های وحشتناکش رجبعلی را میدید که سوار بر اسب سفید مانند امام زمان بطرفش هجوم می آورد و با شمشیر فرقش را از وسط به دو نیم میکند .
  به مسجد نمی رفت ، حتی در روز های محرم که همه   برسر و سینه میزدند و حسین حسین میگفتند . از هر چه دین و مذهب عقش گرفته بود .  با خودش کفر میگفت و نمیتوانست جلوی افکارش را که بی در و پیکر بهش هجوم می آوردند بگیرد ، میگفت : « شاید استغفرالله امامان معصوم نیز مانند رجبعلی بودند . مگر امام حسن خودش بیش از 120 زن نداشت ، مگر پیغمبر خودش در سن پیری با دخترانی که سن نوه و نبیره اش بودند ، همبستر نمی شد مگر ، مگر .. . »
   

نرگس دخترش  از همه قضایا از سیر گرفته تا پیاز خبر داشت . هر چند که خم به ابرو نمی آورد و خود را به کوچه علی چپ میزد .  او خودش از راه سوراخ قفل اتاقش دیده بود که چگونه رجبعلی بیرحمانه مادرش را کشته بود : « آنشب رجعبلی مانند میرغضب به خانه شان آمده بود و در حالی که هی پشت سر هم به ریشهای حنایی خود ور میرفت و سبیل کلفتش را می جوید .  مادرش را به مرگ تهدید میکرد  .
    نرگس در اتاقش دراز کشیده و خود را به خواب زده بود و رجبعلی در اتاقش را قفل .  دستکشی سیاه در دست کرده بود و هی به چپ و راست قدم میزد و به زمین و زمان فحش .  سپس در حالی که از داد و هوار دهانش مانند پوزه های گرگهای هار کف کرده بود ، بعد از توپ و تشرهای بسیار گیسوی کلثوم را بطرز وحشیانه ای در چنگش گرفت و  با زور و ضرب او را به داخل حمام کشاند ه بود و به زیر ضربه های مشت و لگد  .   کلثوم هم مانند یک تکه سنگ مقاومتی از خود نشان نمی داد ، او مدتها بود که مرده بود و تنها یک جسد از او بر جای مانده بود . انگار از سرنوشتی که برایش رقم زده بودند راضی به نظر میرسید . رجبعلی که انگار شیاطین در وجودش حلول کرده باشند سرش را به دیوار میکوبید و موهایش را میکند و به صورتش تف . تا اینکه متوجه شد بدنش در زیر ضربات کوبنده و سنگینش کبود و بی حس شده است و تنها جسدی سرد ازش باقی مانده است . دستهایش را شست و دوباره بی آنکه آبی از آبی تکان بخورد جور و پلاسش را جمع کرد و رفت .
 . دوباره شد  پیش نماز مسجد . با سیمایی نورانی در خیابانها با آن شال سبزش بر کمر گام بر میداشت و همه فکر میکردند که او از تخم و ترکه اولیای مقدس است و مردی وارسته .

پس از مرگ کلثوم ،  رجبعلی بعد از خواندن یک روضه کوتاهی در نزد قوم و خویشان ، اظهار کرد که میخواهد نرگس را مانند فرزندی نزد خود نگه دارد و از او مواظبت نماید و چنان که مرسوم بود  همه قوم و خویشان به به و چه چه زدند و از این کار انساندوستانه رجبعلی که دست یک بچه آنهم دختر یتیم را گرفته است پشتیبانی کردند و دعا .
  نرگس هم که چاره ای نداشت و دختر بی کس و کاری بود  قبول کرد که در خانه رجبعلی بماند . امامانند یک مار زخم خورده  که منتظر انتقام خون مادرش بود . این را میشد از چشمانش خواند . از رفتار عجیب و غریبش ، بدنبال زمان مناسب بود که زهر خودش را بریزد . 


زن رجبعلی خدیجه ،  رفتار غریبانه نرگس را حمل بر مرگ مادرش میکرد و فکر میکرد پس از چندی که آبها از آسیاب بیفتد او هم مانند دیگران حالش خوب میشود و براه می افتد .
خدیجه هم مانند هزاران هزار زن این مرز و بوم از روز ازدواج با این آخوند که جای پدرش بود ، روز خوشی را ندیده بود . در واقع از دست این حیوان ذله شده بود و آرزوی مرگ میکرد . مانند یک کنیز باهاش برخورد میشد و تنها دلیل آوردن کلثوم درگذشته برای کلفتی در خانه اش نه برای کمک به خانواده شهدا ، که برای آن بود که   رجبعلی نقشه هایی در سر داشت .  وگرنه او بارها مریض شده بود و رجبعلی به جای همدردی با او ،  با اینکه از تب میسوخت  تازیانه اش  میزد و فاحشه اش خطاب میکرد .
در تمام این سالها این آخوند چموش و موذی مانند یک جنده در رختخواب با او برخورد میکرد و ای کاش جنده . صد ها بار بدتر . و او را در رختخواب از درد میکشت

چند ماهی گذشت . خدیجه ، نرگس را بعد از جر و بحث های فراوان با شوهرش دوباره به مدرسه فرستاد . رجبعلی با فرستادن او به مدرسه بشدت مخالف بود و معتقد بود که فرستادن دختر به مدرسه موجب فسق و فجور و پراکندن شهوت  و منحرف کردن مردان در جامعه می شود و از اینقرار بهتر است که در خانه بماند  و به خیاطی و آشبزی  بپردازد . 
نرگس سرانجام به مدرسه رفت و با آنکه دوستان زیادی  پیدا کرده بود اما هرگز سایه غم از گونه اش محو نمی شد . نیمه شبها مادرش را درخواب میدید که در زیر شلاق ها فریاد کمک کمک میزد . در روز هم وقتی که به خانه می آمد از چهره رجبعلی وحشت میکرد . صورتش مانند یک میت میشد رنگ پریده و کبود.  تازه به سن بلوغ رسیده بود . چشم های براق و ابروهای بهم چسبیده اش که مانند کمانی در زیر پیشانی اش بر روی صورتش سایه انداخته بود ند ، موهای سیاهش که تا کمرش قد کشیده و با اندک تکانی از روی باسنش به اطراف یله میشدند ،  همه چشمها را به خود مجذوب میکرد و پستانهاهایش که بطرز شهوت آلودی بزرگ و بزرگتر میشد و حتی وقتی که چادر به سر میکرد نمی توانست آن را از دیده جوانان محل پنهان کند . و از همه دلرباتر ،  صورت گل انداخته اش .  درست  به مثل یک نرگس رویایی می ماند که در کنار چشمه ها در سیپده دم بهاری به رقص بر میخاست . 
رجبعلی بارها به او گفته بود که من پدرت هستم و در این خانه احتیاج نیست که روسری سر کنی و گاه و بیگاه که خدیجه بیرون از خانه خارج میشد با انواع ترفند و هدیه ها  به گیسوان تابدارش شهوت آلود دست میکشید و بر پستان هایی  که وقتی در هنگام راه رفتن به جنبش در می آمدند ، تاب مقاومت را نه تنها از او که از هر مردی میگرفت  .

 نرگس در آن خانه احساس بیگانگی عجیبی میکرد . از در و دیوار تا گلدانهای کنار پنجره تا رنگهای اتاقش برایش رنگ مرگ داشتند . احساس میکرد که تنها دلیل زنده بودنش همان انتقام خون مادرش میباشد و دیگر هیج .
خدیجه هم احساس ترحم به او میکرد و از اینکه میدید نرگس هر روز زیبا و زیباتر میشود و چهره طماع و هوس آلود شوهرش ،  ترس بر دل و جانش بر او چیره میشد . میدانست که رجبعلی ، با همه نماز و روزه اش ، چه جانور سهمناکی میباشد و این هلوی تازه رسیده را بالاخره یک روز به دهان خواهد زد . از حالت و رفتار او و جانم جانم گفتنش هر کس می فهمید که دیر یا زودبا یک صیغه خواندن کار را تمام خواهد کرد  .  همان کاری را که با مادرش کرده بود .
تازه او آخوند بود و در این مملکت آخوندی  ، هم قیچی و هم ریش  در دستش . دم و دستگاه دولتی همه هم در خدمتش   . چیزی که در این مملکت ارزش نداشت ، موجودی بنام زن بود .  زنی که حتی بی ارزشتر از یک برده محسوب میشد .


خدیجه چند بار با بهانه تراشی ها خواست که نرگس را به خانه عمویش که او هم یک جانباز شیمایی بود بفرستد که رجبعلی با توپ و تشر یک ماه او را در خانه زندانی کرد و روزی یک وعده بهش غذا میداد و او را تهدید کرده بود که اگر  بار دیگر در امور خانواده دخالت کند طلاقش میدهد . او معتقد بود که اگر نرگس را پیش عمویش بفرستد ،بعد از چند روز به دوبی یا هند و افغانستان  ، مانند دیگر دختران  این مملکت فرار خواهد کرد و دست آن لاشخوارهای بی همه چیز خواهد افتاد .


او گلویش پیش نرگس گیر کرده بود و شب و روز دهها نقشه در سر خود میپروراند تا به چنگش بیندازد و دلی از عزا در بیاورد . تنها مانعی که در سر راهش میدید زنش بود میخواست بنحوی کلک او را هم بکند .
آدم بی شیله پیله ای بنظر میرسید و در روضه خوانی چنانکه تمامی اهل آن دیار میگفتند  لنگه نداشت ، چنان  با ادا و اطوار و لحن سوزناک صدایش در مصیب خوانی مردم را سحر و جادو میکرد که سنگدل ترین شان بدون اشک از در  مسجد بیرون نمی رفتند . در روز تاسوعا و عاشورا  سنگ تمام میگذشت و در گوشی به مردمی که بدن خود را زخمی و خونین میکردند  میگفت: « اگر آقا صد تا مثل شما را در آن روز و روزگار داشت نه تنها یزید را سر به نیست میکرد که ایران و روم را هم ضمیمه خاک خود میکرد » . 
با اینچنین 24 ساعت فکر و ذهنش چه در هنگامی که  نماز میخوانند و چه روزه میگرفت یا بر سر منبر می رفت و ملت را به گریه و زاری می انداخت نرگس بود و یاک آن چهره اش از خاطرش محو نمی شد 
نرگس شده بود همه چیزش . دیگر خدیجه با آنکه 20 سال جوانتر از او بود سیرش نمی کرد . نه تنها سیرش نمی کرد . بلکه در هفته یک بار هم نزدش نمی خوابید . با دیدن نرگس چشمانش برق میزد . صورتش نورانی میشد و خون در رگانش از قوه ای غریزی به غلیان می افتاد . 
بالاخره روز موعود رسید . گویی ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم داده بودند تا آن صحنه را  چفت و جور کنند . موضوع از این قرار بود که یک روز پدر خدیجه که در شهر بابلسر زندگی میکرد ،  بشدت مریض شده بود و مادرش تلفن زده بود که به کمکش احتیاج دارد . با شنیدن این خبر درجا رجبعلی دست به جیبش برد و با آنکه آدم بخیلی بود مقداری اسکناس های درشت  به کف دستش گذاشت و او را روانه شهر زادگاهش .  درست بعد از چند لحظه  که زنش از خانه خارج شد . عمامه سیاهش را مانند دستمالی در دست گرفت و شروع به خواندن بادا بادا مبارک بادا ... کرد . او که تا بحال موسیقی را حرام و از مصادیق لهو و لعب میدانست و بر منبرها دوستداران موسیقی را لعن و نفرین میکرد . شروع به خواندن یک ترانه ای از خواننده ای ضد انقلاب فراری که معلوم نبود از کجا از برش کرده است  کرد : « آمنه ، آمنه چشم تو جام شراب منه . جونم زدستت آتیش گرفته ... » .
نرگس دلایل  اینهمه دست افشانی و پاکوبی را خوب میدانست و برای همین ابزار و ادوات دفاع از خود را در اتاقش جمع کرده بود . انگار روز انتقام سر رسیده بود . آنشب ناگهان از آسمان صدای رعد و برق سهمناکی شنیده شد . بادهای تند و وحشی شروع به وزیدن کرده بودند . مرغ و خروسها نابهنگام به هم می پریدند و سر وصدا میکردند . گاه گاهی در و پنجره ها بر اثر همان بادها بهم میخوردند و مانند فیلم های ترسناک باز و بسته میشدند .
 رجبعلی بر سر و رویش یک شیشه  عطری را که از مکه برایش سوقاتی آورده بودند خالی کرد بطوری که تمام فضای خانه بوی عطر میداد و دو دسته گل سرخ را که از جنب حرم  خریده بود در گلدان روی میز گذاشت .
نرگس در اتاقش را بسته بود و خود را به خواب زده بود و طرحهایی را که از قبل ریخته بود را در ذهنش مرور میکرد .
با اینچنین ترسی نهانی وجودش را بهم میریخت .  یک دختر بچه بود . فرزند یک کشته در جنگ یک یتیم . بارها در خلوت تنهایی پدرش را صدا زده بود و با مادرش زمزمه میکرد و اشک میریخت . اشکهایی که تمامی نداشتند . غم و غصه او روح لطیف و زلالش را در هم شکسته بودند و درد سنگین بیکسی  . 
  در همین افکار غوطه ور بود که ناگاه رجبعلی با لحن نرمی صدایش زد : « نرگس ، نرگس شام چی شد ... » . نرگس هم بلند شد و سفره را پهن کرد و آماده . به رجبعلی نگاه کرد که هنوز که هنوز است  با دست غذا میخورد و هی ملچ و ملوچ . پی در پی میگفت  :  شام امشب عجب لذیذ است .  یک چشم به ران پای او و یک چشم به ران پای مرغ سرخ کرده داشت . 
نرگس هم جوابی نمی داد و گاهی با گردنبندش که  روی آن نوشته بود «  فاطمه زهرا »  نگاه میکرد و باخودش زمزمه میکرد :

-  یا فاطمه زهرا آیا هرگز این سختی ها را در زندگی ات داشتی که چنین عزیز مردم جهان شدی . آیا هرگز درد گرسنگی را کشیده ای . ، روز و شب شلاق و شکنجه ... آه  فاطمه ، فاطمه  ... » .
در این هنگام رجبعلی رشته افکار او را برید و در حالی که بر خلاف همیشه لبخندی به لب داشت گفت :

- « نرگس جان ، امشب میخواهم سنت نبی را با تو در میان بگذارم . میدانی که منظورم چیست . » .
-  « سنت نبی » 
-  « بله جانم سنت محمد رسول خدا که درود فرشتگان بر او باد » .
- « همانطور که میدانی تو اکنون سن ات از سن عایشه هم چند سال بیشتره ، خدا و پیغمبر رو خوش نمی آد که به سنتها پشت پا بزنی »
 - « من که دستورات خدا را مو به مو اجرا میکنم » .
-  « نفهمیدی ،نفهمیدی » 
سپس قهقهه چندش آوری سر داد و کمی به نرگس نزدیک شد و دستش را روی زانویش گذاشت و او را کمی لمس 

 - : « عزیز دلم ، ای حبه نبات ، منظورم سنت صیغه هستش » .
 و بیدرنگ عقد صیغه را خواند و سه بار تکرار کرد و وقتی که از نرگس چیزی نشنید بلند شد و با حالتی شهوانی در آغوشش گرفت .
نرگس مقاومتی نکرد و وقتی که دید رجبعلی آخوند شلوار خود را در آورده است و لخت و مادرزاد گشته است گفت :
 - « من تشنه ام ، میرم شربت درست کنم . » .
رجبعلی گفت :
 - « به به ،  زبان در آوردی عروسکم . منم تشنه هستم . اما تشنه پستان های مرمرینت ، تشنه لبای عسلت ، زیر  شکمت .  خوب عیبی نداره برا منم یه شربتی بریز » . و سپس با نرگس به آشپزخانه براه افتاد تا به او در ریختن شربت کمک کند که نرگس گفت :
- « خوبیت نداره ، من حالا زن خونه ام و همه چیزو برات آماده میکنم  »
- « ای فدای غنچه لبت ، چشم » 
و سپس با قهقهه رفت لم داد به متکا و دستهایش را روی زانویش گذاشت و شروع کرد به چرخاندن دانه های تسبح
نرگس در آشپزخانه را بست و دارویی را که از قبل آماده کرده بود در لیوانی ریخت و با شربت بهم زد . دارویی بشدت خواب آور و یک لیوان هم شربت برای خود ریخت و در دستش گرفت و میخواست به رجبعلی بدهد که رجبعلی او را در دستانش گرفت و روی زانوانش نشاند و شروع به بوسیدن گونه ها و گلو و زیر گلویش کرد و با آن که هی نفس نفس میزد ولش نمیکرد .
نرگس گفت :
- « اول شربت » .
 سپس  با خنده ای زهرآگین و چشمانی که از حس انتقامی سهمناک میدرخشید به چشمانش زل زد . رجبعلی خواست شربت را از دستش بگیرد که نرگس گفت

- : « نه خودم در دهانت می ریزم » . 
- « چه بهتر از این ... الا یا ایهاالساقی ادرکاسا و ناولها .. »

هیولای غریزه در تمامی رگ و پی اش رخته کرده بود و  به تنها چیزی که فکر میکرد زیر شکم نرگس بود .
نرگس شربت را بر لب رجبعلی برد و رجبعلی که بر اثر تلاش و تقلای زیاد تشنه شده بود . یکریز شربت را سرکشید و بعد از چند لحظه سرش چرخید و گیج رفت و مثل یک مرده لخت مادر زاد بر زمین دراز کش شد .
نرگس با آن کینه ای که ازش در سینه داشت با چاقوی تیزی که از قبل با خود همراه داشت مانند یک قصاب ماهر آلت تناسلی او را برید و بر دهانش گذاشت و در اتاق خود رفت .
 تا بحال آنهمه احساس آرامش نکرده بود . حس میکرد که خدا و روح مادرش و بچه ای که در شکم مادرش بود  از این کار راضی اند . پنجره را باز کرد و نفسی عمیق کشید . به آسمان نگاه کرد ، ابر ها پر کشیده بودند و ستاره گانی که تو گویی با دستانش میتوانست  آنها را بگیرد در نزدیکی ها میدرخشیدند . 
صبح که از خواب بیدار شد ، بار و بندیل خودش را جمع کرد و به سوی مقصدی نامعلوم براه افتاد .  تصمیمش را گرفته بود که در شهر هر آخوندی که بیش از یک زن دارد و مانند رجبعلی  دست به جنایت میزند به سزای اعمالشان برساند . 
او بعد از اینکه یک حجت الاسلام را که با بیرحمی دختر و پسرش را در سالهای دور محارب اعلام کرده بود و حکم اعدامشان را صادر کرده بود و حتی خود فرمان آتش به جوخه های اعدام داده بود را در حرمسرایش، به همان ترتیب کشت و بعد از آن  نامه ای را به آخوندهای شهر پست کرد و آنها را از عواقب کارشان ترساند . او در نامه نوشته بود که  منتظر باشند .

آخوند ها از آن روز در شهر یک شب نمی توانستند راحت چشم بر هم بگذارند .از زنان خود میترسیدند . حتی از سایه های خود در تنهایی . به غذاهایی که بر سفره ها میگذاشتند شک داشتند و یا وقتی به منبر میرفتند و به هنگام تشنگی  به آنها آب میدادند . خود رهبری یک نامه با مهر و امضای خودش و به صورت محرمانه به وزیر اطلاعا ت داد که این قتلها را با سرعت هرچه بیشتر رسیدگی کنند  و حتی تیر از کمان در رفته را به  فرمان او به کمان باز آورند . 
اطلاع رسانی تنها و تنها از طریق روابط عمومی دادگستری صورت میگرفت تا با با دادن خبرهای دروغ ذهن قاتل یا قاتلان را منحرف کنند و دستشان را بازتر تا سر نخی بدست بیاورند . 
شنیده شده بود که علم الهدی امام جمعه مشهد در یک نشست بین ائمه جماعات گفته بود - : « حساب کنید که یک شب شما در خانه خوابیده اید و صبح در حالی که بیضه بریده تان را در دهانتان گذاشته اند پیدایتان میکنند » .

از این سخن ائمه جماعات در ظاهر می خندیدند اما در باطن لرزه مرگ بر جانشان می افتاد .
چتری از وحشت در شهر سایه افکند بود و نرگس که هرگز کسی به او بویی نبرده بود با کینه ای که ذرات وجودش را فرا گرفته بود . مانند شبحی  در کوچه خیابانها گشت میزد و در وجودش روح  هزاران دختر سیاه بخت فریاد میکشیدند .




                                                   مهدی یعقوبی