دادسرای امور جنایی مشهد ورود خبرنگاران را ممنوع اعلام کرده بود . خبر های ضد و نقیضی از گوشه و کنار به گوش میرسید ، در راهروی دادسرا هر کس در گوشی با دیگری در باره علت این ممنوعیت پچپچه میکرد . قضیه از این قرار بود که دو آخوند نه چندان معروف به شکل فجیعانه ای درشهر کشته شده بودند . قاتل بعد از کشتن ، آلت تناسلی مقتولان را بریده و دردهانشان گذاشته بود . مدارک نشان میداد که هر دوقتل توسط یک فرد یا گروه صورت گرفته است .
مسئولان قضایی در چند نشست کاملا محرمانه تاکید کرده بودند نگذارند که به هیچ عنوان این خبر به جایی درز پیدا کند . آنها درست میگفتند ، درز این خبر امنیت شهر و حتی کشور را به خطر می انداخت ، چرا که کشتن یک آخوند آنهم به این شکل اگر چه طعم و بوی سیاسی هم نداشته باشد ، تبدیل به جوک و لطیفه بر لبان معاندان نظام و خوراک تبلیغاتی لذیذی برای رسانه های غربی میشد تا اوضاع و احوال مملکت را بهم بریزند . این رسانه ها یا ماهواره های ضد انقلاب بنا بر آمار رسمی خود نظام ، بیش از 40 میلیون بینده دارند و رسانه ای کردن خبر قتل دو آخوند با آلت تناسلی بریده بردهانشان ، یعنی واویلا .
******
نرگس سر به زانو در گوشه اتاق نشسته بود ، چهره آرامی داشت و مانند بقیه اندوه مبهمی در چهره اش موج نمی زد . فقط کمی شوکه بنظر میرسید . 14 سال بیشتر نداشت . پدرش در جنگ ایران و عراق کشته شده بود و مادرش کلثوم بر اثر فقر و مسکنت در خانه رجبعلی آخوند کلفتی میکرد و درست دو ماه قبل بطور ناگهانی فوت کرده بود یعنی در واقع او را کشته بودند . او با چشمهای خودش قاتل را دیده بود قاتلی که اکنون با او در یک خانه زندگی میکرد .
موضوع از این قرار بود که یک روز که زن رجبعلی به علت بیماری چند روز در بیمارستان بستری بود . کلثوم هوس کرد بعد از شست و شوی لباسها و آب و جارو کردن حیاط در خانه رجبعلی به حمام برود . ، چون در خانه خود حمامی نداشت و دوهفته ای بود که خود را نشُسته بود .آنروز حوالی غروب ، او لباسهای خود را در آورد و شیر آب را باز کرد و مثل عادت معمول در زیر آب گرم مشغول زمزمه ترانه ای از گذشته های دور شد که ناگاه پیش نماز مسجد یعنی آخوند رجبعلی به خانه بر میگردد و وقتی در حمام را باز میکند با پیکر لخت کلثوم مواجه میشود . در جا توفانی از شهوت در رگانش گر میگیرد ، انگار حوری بهشتی را که در قرآن وعده داده شده بود در مقابل چشمانش آنهم لخت و عور می بیند و یا چیزی برتر از حوری های بهشتی.
رجبعلی چند لحظه خود را کنترل میکند و در دلش صلواتی میفرستد و شروع میکند به خواندن دعاهایی در باب رفع شیاطین . هر چه بیشتر ورد میخواند هوسش بیشتر میشد ، وضعیت شلم شوربایی در وجودش بر پا شده بود. زبانش دعا میخواند ولی آلت تناسلی اش در زیر تنبان آهنگ دیگری میزد . با خود میگفت :
- « یک زن لخت ، لخت عور آنهم در حمام خانه من ، خدایا این خواب یا بیداریست ... » .
عبا عمامه اش را به سرعت برق در آورد و با سلام و صلوات در حالی که سر تا پایش از قوه ای مرموز می لرزید به طرف حمام رفت و در را باز کرد و در حالی که کلثوم وحشت زده بود ، گفت :
- « نترس ، عسلم . من همین حالا عقد صیغه را جاری میکنم . » .
کلثوم میگفت :
- « من بازمانده یک سرباز شهید در جبهه های جنگ هستم . این کار را با من نکن . »
- « چه بهتر صوابش بیشتر است . من سنت ... را اجرا میکنم ، تو را هم با این عمل عاقبت به خیر میکنم ، کسی که با نواده پیغمبر جماع کند دروازه های هفت آسمان برویش باز میشود و بی پرسش نکیر و منکر به بهشت خواهد رفت ... » .
آن روز با همه التهابات دردناکش گذشت و ماهها ادامه یافت . کلثوم یک زمان متوجه شد که حامله شده است . باورش نمی شد اما حقیقت داشت . از ترس آبروریزی روز و شب در خلوتش گریه میکرد و سر و صورت و شکم خود را با ناخن مانند بیماران روانی زخمی میکرد بطوری که سراسر بدنش خونین مالی شده بود .
دیگر وقتی که به نرگس دخترش نگاه میکرد لبخند نمی زد . یک لقمه نان هم از سر سفره به دهان نمی گذاشت ، یاس و ناامیدی از سر و صورتش بالا میرفتند و به وجودش چنگ می انداختند . روزی دو سه بار به حمام میرفت و احساس میکرد که هر چه خود را می شوید تمیز نمی شود . شب تا صبح کارش شده بود گریه و گاه که خوابش میبرد در کابوس های وحشتناکش رجبعلی را میدید که سوار بر اسب سفید مانند امام زمان بطرفش هجوم می آورد و با شمشیر فرقش را از وسط به دو نیم میکند .
به مسجد نمی رفت ، حتی در روز های محرم که همه برسر و سینه میزدند و حسین حسین میگفتند . از هر چه دین و مذهب عقش گرفته بود . با خودش کفر میگفت و نمیتوانست جلوی افکارش را که بی در و پیکر بهش هجوم می آوردند بگیرد ، میگفت : « شاید استغفرالله امامان معصوم نیز مانند رجبعلی بودند . مگر امام حسن خودش بیش از 120 زن نداشت ، مگر پیغمبر خودش در سن پیری با دخترانی که سن نوه و نبیره اش بودند ، همبستر نمی شد مگر ، مگر .. . »
نرگس دخترش از همه قضایا از سیر گرفته تا پیاز خبر داشت . هر چند که خم به ابرو نمی آورد و خود را به کوچه علی چپ میزد . او خودش از راه سوراخ قفل اتاقش دیده بود که چگونه رجبعلی بیرحمانه مادرش را کشته بود : « آنشب رجعبلی مانند میرغضب به خانه شان آمده بود و در حالی که هی پشت سر هم به ریشهای حنایی خود ور میرفت و سبیل کلفتش را می جوید . مادرش را به مرگ تهدید میکرد .
نرگس در اتاقش دراز کشیده و خود را به خواب زده بود و رجبعلی در اتاقش را قفل . دستکشی سیاه در دست کرده بود و هی به چپ و راست قدم میزد و به زمین و زمان فحش . سپس در حالی که از داد و هوار دهانش مانند پوزه های گرگهای هار کف کرده بود ، بعد از توپ و تشرهای بسیار گیسوی کلثوم را بطرز وحشیانه ای در چنگش گرفت و با زور و ضرب او را به داخل حمام کشاند ه بود و به زیر ضربه های مشت و لگد . کلثوم هم مانند یک تکه سنگ مقاومتی از خود نشان نمی داد ، او مدتها بود که مرده بود و تنها یک جسد از او بر جای مانده بود . انگار از سرنوشتی که برایش رقم زده بودند راضی به نظر میرسید . رجبعلی که انگار شیاطین در وجودش حلول کرده باشند سرش را به دیوار میکوبید و موهایش را میکند و به صورتش تف . تا اینکه متوجه شد بدنش در زیر ضربات کوبنده و سنگینش کبود و بی حس شده است و تنها جسدی سرد ازش باقی مانده است . دستهایش را شست و دوباره بی آنکه آبی از آبی تکان بخورد جور و پلاسش را جمع کرد و رفت .
. دوباره شد پیش نماز مسجد . با سیمایی نورانی در خیابانها با آن شال سبزش بر کمر گام بر میداشت و همه فکر میکردند که او از تخم و ترکه اولیای مقدس است و مردی وارسته .
پس از مرگ کلثوم ، رجبعلی بعد از خواندن یک روضه کوتاهی در نزد قوم و خویشان ، اظهار کرد که میخواهد نرگس را مانند فرزندی نزد خود نگه دارد و از او مواظبت نماید و چنان که مرسوم بود همه قوم و خویشان به به و چه چه زدند و از این کار انساندوستانه رجبعلی که دست یک بچه آنهم دختر یتیم را گرفته است پشتیبانی کردند و دعا .
نرگس هم که چاره ای نداشت و دختر بی کس و کاری بود قبول کرد که در خانه رجبعلی بماند . امامانند یک مار زخم خورده که منتظر انتقام خون مادرش بود . این را میشد از چشمانش خواند . از رفتار عجیب و غریبش ، بدنبال زمان مناسب بود که زهر خودش را بریزد .
زن رجبعلی خدیجه ، رفتار غریبانه نرگس را حمل بر مرگ مادرش میکرد و فکر میکرد پس از چندی که آبها از آسیاب بیفتد او هم مانند دیگران حالش خوب میشود و براه می افتد .
خدیجه هم مانند هزاران هزار زن این مرز و بوم از روز ازدواج با این آخوند که جای پدرش بود ، روز خوشی را ندیده بود . در واقع از دست این حیوان ذله شده بود و آرزوی مرگ میکرد . مانند یک کنیز باهاش برخورد میشد و تنها دلیل آوردن کلثوم درگذشته برای کلفتی در خانه اش نه برای کمک به خانواده شهدا ، که برای آن بود که رجبعلی نقشه هایی در سر داشت . وگرنه او بارها مریض شده بود و رجبعلی به جای همدردی با او ، با اینکه از تب میسوخت تازیانه اش میزد و فاحشه اش خطاب میکرد .
در تمام این سالها این آخوند چموش و موذی مانند یک جنده در رختخواب با او برخورد میکرد و ای کاش جنده . صد ها بار بدتر . و او را در رختخواب از درد میکشت
چند ماهی گذشت . خدیجه ، نرگس را بعد از جر و بحث های فراوان با شوهرش دوباره به مدرسه فرستاد . رجبعلی با فرستادن او به مدرسه بشدت مخالف بود و معتقد بود که فرستادن دختر به مدرسه موجب فسق و فجور و پراکندن شهوت و منحرف کردن مردان در جامعه می شود و از اینقرار بهتر است که در خانه بماند و به خیاطی و آشبزی بپردازد .
نرگس سرانجام به مدرسه رفت و با آنکه دوستان زیادی پیدا کرده بود اما هرگز سایه غم از گونه اش محو نمی شد . نیمه شبها مادرش را درخواب میدید که در زیر شلاق ها فریاد کمک کمک میزد . در روز هم وقتی که به خانه می آمد از چهره رجبعلی وحشت میکرد . صورتش مانند یک میت میشد رنگ پریده و کبود. تازه به سن بلوغ رسیده بود . چشم های براق و ابروهای بهم چسبیده اش که مانند کمانی در زیر پیشانی اش بر روی صورتش سایه انداخته بود ند ، موهای سیاهش که تا کمرش قد کشیده و با اندک تکانی از روی باسنش به اطراف یله میشدند ، همه چشمها را به خود مجذوب میکرد و پستانهاهایش که بطرز شهوت آلودی بزرگ و بزرگتر میشد و حتی وقتی که چادر به سر میکرد نمی توانست آن را از دیده جوانان محل پنهان کند . و از همه دلرباتر ، صورت گل انداخته اش . درست به مثل یک نرگس رویایی می ماند که در کنار چشمه ها در سیپده دم بهاری به رقص بر میخاست .
رجبعلی بارها به او گفته بود که من پدرت هستم و در این خانه احتیاج نیست که روسری سر کنی و گاه و بیگاه که خدیجه بیرون از خانه خارج میشد با انواع ترفند و هدیه ها به گیسوان تابدارش شهوت آلود دست میکشید و بر پستان هایی که وقتی در هنگام راه رفتن به جنبش در می آمدند ، تاب مقاومت را نه تنها از او که از هر مردی میگرفت .
نرگس در آن خانه احساس بیگانگی عجیبی میکرد . از در و دیوار تا گلدانهای کنار پنجره تا رنگهای اتاقش برایش رنگ مرگ داشتند . احساس میکرد که تنها دلیل زنده بودنش همان انتقام خون مادرش میباشد و دیگر هیج .
خدیجه هم احساس ترحم به او میکرد و از اینکه میدید نرگس هر روز زیبا و زیباتر میشود و چهره طماع و هوس آلود شوهرش ، ترس بر دل و جانش بر او چیره میشد . میدانست که رجبعلی ، با همه نماز و روزه اش ، چه جانور سهمناکی میباشد و این هلوی تازه رسیده را بالاخره یک روز به دهان خواهد زد . از حالت و رفتار او و جانم جانم گفتنش هر کس می فهمید که دیر یا زودبا یک صیغه خواندن کار را تمام خواهد کرد . همان کاری را که با مادرش کرده بود .
تازه او آخوند بود و در این مملکت آخوندی ، هم قیچی و هم ریش در دستش . دم و دستگاه دولتی همه هم در خدمتش . چیزی که در این مملکت ارزش نداشت ، موجودی بنام زن بود . زنی که حتی بی ارزشتر از یک برده محسوب میشد .
خدیجه چند بار با بهانه تراشی ها خواست که نرگس را به خانه عمویش که او هم یک جانباز شیمایی بود بفرستد که رجبعلی با توپ و تشر یک ماه او را در خانه زندانی کرد و روزی یک وعده بهش غذا میداد و او را تهدید کرده بود که اگر بار دیگر در امور خانواده دخالت کند طلاقش میدهد . او معتقد بود که اگر نرگس را پیش عمویش بفرستد ،بعد از چند روز به دوبی یا هند و افغانستان ، مانند دیگر دختران این مملکت فرار خواهد کرد و دست آن لاشخوارهای بی همه چیز خواهد افتاد .
او گلویش پیش نرگس گیر کرده بود و شب و روز دهها نقشه در سر خود میپروراند تا به چنگش بیندازد و دلی از عزا در بیاورد . تنها مانعی که در سر راهش میدید زنش بود میخواست بنحوی کلک او را هم بکند .
آدم بی شیله پیله ای بنظر میرسید و در روضه خوانی چنانکه تمامی اهل آن دیار میگفتند لنگه نداشت ، چنان با ادا و اطوار و لحن سوزناک صدایش در مصیب خوانی مردم را سحر و جادو میکرد که سنگدل ترین شان بدون اشک از در مسجد بیرون نمی رفتند . در روز تاسوعا و عاشورا سنگ تمام میگذشت و در گوشی به مردمی که بدن خود را زخمی و خونین میکردند میگفت: « اگر آقا صد تا مثل شما را در آن روز و روزگار داشت نه تنها یزید را سر به نیست میکرد که ایران و روم را هم ضمیمه خاک خود میکرد » .
با اینچنین 24 ساعت فکر و ذهنش چه در هنگامی که نماز میخوانند و چه روزه میگرفت یا بر سر منبر می رفت و ملت را به گریه و زاری می انداخت نرگس بود و یاک آن چهره اش از خاطرش محو نمی شد
نرگس شده بود همه چیزش . دیگر خدیجه با آنکه 20 سال جوانتر از او بود سیرش نمی کرد . نه تنها سیرش نمی کرد . بلکه در هفته یک بار هم نزدش نمی خوابید . با دیدن نرگس چشمانش برق میزد . صورتش نورانی میشد و خون در رگانش از قوه ای غریزی به غلیان می افتاد .
بالاخره روز موعود رسید . گویی ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در دست هم داده بودند تا آن صحنه را چفت و جور کنند . موضوع از این قرار بود که یک روز پدر خدیجه که در شهر بابلسر زندگی میکرد ، بشدت مریض شده بود و مادرش تلفن زده بود که به کمکش احتیاج دارد . با شنیدن این خبر درجا رجبعلی دست به جیبش برد و با آنکه آدم بخیلی بود مقداری اسکناس های درشت به کف دستش گذاشت و او را روانه شهر زادگاهش . درست بعد از چند لحظه که زنش از خانه خارج شد . عمامه سیاهش را مانند دستمالی در دست گرفت و شروع به خواندن بادا بادا مبارک بادا ... کرد . او که تا بحال موسیقی را حرام و از مصادیق لهو و لعب میدانست و بر منبرها دوستداران موسیقی را لعن و نفرین میکرد . شروع به خواندن یک ترانه ای از خواننده ای ضد انقلاب فراری که معلوم نبود از کجا از برش کرده است کرد : « آمنه ، آمنه چشم تو جام شراب منه . جونم زدستت آتیش گرفته ... » .
نرگس دلایل اینهمه دست افشانی و پاکوبی را خوب میدانست و برای همین ابزار و ادوات دفاع از خود را در اتاقش جمع کرده بود . انگار روز انتقام سر رسیده بود . آنشب ناگهان از آسمان صدای رعد و برق سهمناکی شنیده شد . بادهای تند و وحشی شروع به وزیدن کرده بودند . مرغ و خروسها نابهنگام به هم می پریدند و سر وصدا میکردند . گاه گاهی در و پنجره ها بر اثر همان بادها بهم میخوردند و مانند فیلم های ترسناک باز و بسته میشدند .
رجبعلی بر سر و رویش یک شیشه عطری را که از مکه برایش سوقاتی آورده بودند خالی کرد بطوری که تمام فضای خانه بوی عطر میداد و دو دسته گل سرخ را که از جنب حرم خریده بود در گلدان روی میز گذاشت .
نرگس در اتاقش را بسته بود و خود را به خواب زده بود و طرحهایی را که از قبل ریخته بود را در ذهنش مرور میکرد .
با اینچنین ترسی نهانی وجودش را بهم میریخت . یک دختر بچه بود . فرزند یک کشته در جنگ یک یتیم . بارها در خلوت تنهایی پدرش را صدا زده بود و با مادرش زمزمه میکرد و اشک میریخت . اشکهایی که تمامی نداشتند . غم و غصه او روح لطیف و زلالش را در هم شکسته بودند و درد سنگین بیکسی .
در همین افکار غوطه ور بود که ناگاه رجبعلی با لحن نرمی صدایش زد : « نرگس ، نرگس شام چی شد ... » . نرگس هم بلند شد و سفره را پهن کرد و آماده . به رجبعلی نگاه کرد که هنوز که هنوز است با دست غذا میخورد و هی ملچ و ملوچ . پی در پی میگفت : شام امشب عجب لذیذ است . یک چشم به ران پای او و یک چشم به ران پای مرغ سرخ کرده داشت .
نرگس هم جوابی نمی داد و گاهی با گردنبندش که روی آن نوشته بود « فاطمه زهرا » نگاه میکرد و باخودش زمزمه میکرد :
- یا فاطمه زهرا آیا هرگز این سختی ها را در زندگی ات داشتی که چنین عزیز مردم جهان شدی . آیا هرگز درد گرسنگی را کشیده ای . ، روز و شب شلاق و شکنجه ... آه فاطمه ، فاطمه ... » .
در این هنگام رجبعلی رشته افکار او را برید و در حالی که بر خلاف همیشه لبخندی به لب داشت گفت :
- « نرگس جان ، امشب میخواهم سنت نبی را با تو در میان بگذارم . میدانی که منظورم چیست . » .
- « سنت نبی »
- « بله جانم سنت محمد رسول خدا که درود فرشتگان بر او باد » .
- « همانطور که میدانی تو اکنون سن ات از سن عایشه هم چند سال بیشتره ، خدا و پیغمبر رو خوش نمی آد که به سنتها پشت پا بزنی »
- « من که دستورات خدا را مو به مو اجرا میکنم » .
- « نفهمیدی ،نفهمیدی »
سپس قهقهه چندش آوری سر داد و کمی به نرگس نزدیک شد و دستش را روی زانویش گذاشت و او را کمی لمس
- : « عزیز دلم ، ای حبه نبات ، منظورم سنت صیغه هستش » .
و بیدرنگ عقد صیغه را خواند و سه بار تکرار کرد و وقتی که از نرگس چیزی نشنید بلند شد و با حالتی شهوانی در آغوشش گرفت .
نرگس مقاومتی نکرد و وقتی که دید رجبعلی آخوند شلوار خود را در آورده است و لخت و مادرزاد گشته است گفت :
- « من تشنه ام ، میرم شربت درست کنم . » .
رجبعلی گفت :
- « به به ، زبان در آوردی عروسکم . منم تشنه هستم . اما تشنه پستان های مرمرینت ، تشنه لبای عسلت ، زیر شکمت . خوب عیبی نداره برا منم یه شربتی بریز » . و سپس با نرگس به آشپزخانه براه افتاد تا به او در ریختن شربت کمک کند که نرگس گفت :
- « خوبیت نداره ، من حالا زن خونه ام و همه چیزو برات آماده میکنم »
- « ای فدای غنچه لبت ، چشم »
و سپس با قهقهه رفت لم داد به متکا و دستهایش را روی زانویش گذاشت و شروع کرد به چرخاندن دانه های تسبح
نرگس در آشپزخانه را بست و دارویی را که از قبل آماده کرده بود در لیوانی ریخت و با شربت بهم زد . دارویی بشدت خواب آور و یک لیوان هم شربت برای خود ریخت و در دستش گرفت و میخواست به رجبعلی بدهد که رجبعلی او را در دستانش گرفت و روی زانوانش نشاند و شروع به بوسیدن گونه ها و گلو و زیر گلویش کرد و با آن که هی نفس نفس میزد ولش نمیکرد .
نرگس گفت :
- « اول شربت » .
سپس با خنده ای زهرآگین و چشمانی که از حس انتقامی سهمناک میدرخشید به چشمانش زل زد . رجبعلی خواست شربت را از دستش بگیرد که نرگس گفت
- : « نه خودم در دهانت می ریزم » .
- « چه بهتر از این ... الا یا ایهاالساقی ادرکاسا و ناولها .. »
هیولای غریزه در تمامی رگ و پی اش رخته کرده بود و به تنها چیزی که فکر میکرد زیر شکم نرگس بود .
نرگس شربت را بر لب رجبعلی برد و رجبعلی که بر اثر تلاش و تقلای زیاد تشنه شده بود . یکریز شربت را سرکشید و بعد از چند لحظه سرش چرخید و گیج رفت و مثل یک مرده لخت مادر زاد بر زمین دراز کش شد .
نرگس با آن کینه ای که ازش در سینه داشت با چاقوی تیزی که از قبل با خود همراه داشت مانند یک قصاب ماهر آلت تناسلی او را برید و بر دهانش گذاشت و در اتاق خود رفت .
تا بحال آنهمه احساس آرامش نکرده بود . حس میکرد که خدا و روح مادرش و بچه ای که در شکم مادرش بود از این کار راضی اند . پنجره را باز کرد و نفسی عمیق کشید . به آسمان نگاه کرد ، ابر ها پر کشیده بودند و ستاره گانی که تو گویی با دستانش میتوانست آنها را بگیرد در نزدیکی ها میدرخشیدند .
صبح که از خواب بیدار شد ، بار و بندیل خودش را جمع کرد و به سوی مقصدی نامعلوم براه افتاد . تصمیمش را گرفته بود که در شهر هر آخوندی که بیش از یک زن دارد و مانند رجبعلی دست به جنایت میزند به سزای اعمالشان برساند .
او بعد از اینکه یک حجت الاسلام را که با بیرحمی دختر و پسرش را در سالهای دور محارب اعلام کرده بود و حکم اعدامشان را صادر کرده بود و حتی خود فرمان آتش به جوخه های اعدام داده بود را در حرمسرایش، به همان ترتیب کشت و بعد از آن نامه ای را به آخوندهای شهر پست کرد و آنها را از عواقب کارشان ترساند . او در نامه نوشته بود که منتظر باشند .
آخوند ها از آن روز در شهر یک شب نمی توانستند راحت چشم بر هم بگذارند .از زنان خود میترسیدند . حتی از سایه های خود در تنهایی . به غذاهایی که بر سفره ها میگذاشتند شک داشتند و یا وقتی به منبر میرفتند و به هنگام تشنگی به آنها آب میدادند . خود رهبری یک نامه با مهر و امضای خودش و به صورت محرمانه به وزیر اطلاعا ت داد که این قتلها را با سرعت هرچه بیشتر رسیدگی کنند و حتی تیر از کمان در رفته را به فرمان او به کمان باز آورند .
اطلاع رسانی تنها و تنها از طریق روابط عمومی دادگستری صورت میگرفت تا با با دادن خبرهای دروغ ذهن قاتل یا قاتلان را منحرف کنند و دستشان را بازتر تا سر نخی بدست بیاورند .
شنیده شده بود که علم الهدی امام جمعه مشهد در یک نشست بین ائمه جماعات گفته بود - : « حساب کنید که یک شب شما در خانه خوابیده اید و صبح در حالی که بیضه بریده تان را در دهانتان گذاشته اند پیدایتان میکنند » .
از این سخن ائمه جماعات در ظاهر می خندیدند اما در باطن لرزه مرگ بر جانشان می افتاد .
چتری از وحشت در شهر سایه افکند بود و نرگس که هرگز کسی به او بویی نبرده بود با کینه ای که ذرات وجودش را فرا گرفته بود . مانند شبحی در کوچه خیابانها گشت میزد و در وجودش روح هزاران دختر سیاه بخت فریاد میکشیدند .
مهدی یعقوبی