داستان تازه ای از مهدی یعقوبی
آن روز عباس آقا مرد همسایه مان در حالی که زیر لب غرغر میکرد چنان سیلی محکمی به مادرم زد که تمام صورتش خونمالی شده بود منم از ترس خودم را در گوشه آشپزخانه پنهان کردم و در حالی که اشکهایم روی صورتم سر میخوردند عروسکم را با دو تا دستانم سخت در بغل گرفته بودم و میلرزیدم