شاید باور کردن این داستان تکاندهنده سخت باشد اما واقعی است و بسیاری از علما و مراجع تقلید که عقلشان صدها برابر از من و شما بیشتر است مهر تائید بر آن زدند . این داستان محیرالعقول را بخوانید و پند و اندرزها را بکار بندید تا باشد که از خواب غفلت بیدار گشته و به صراط مستقیم هدایت شوید .
حمید بن مهران از کسانی بود که نزد مأمون از حضرت رضا علیه السلام بدگویی میکرد و امام را ساحر و فرزند ساحر می خواند و به او جسارت فراوان مینمود. او روزی از مأمون خواست جلسه ای ترتیب دهد تا با امام به مجادله بپردازد و قدر و شأن او را پایین آورد.
مأمون گفت:«هیچ چیزی برای من محبوبتر از این نیست که بتوانی عظمت مقام علی بن موسی را در نظر مردم بشکنی.»
بنابراین مجلسی بزرگ تشکیل داد و کارگزاران و قضات و بزرگان شهر را جمع نمود و از حضرت رضا علیه السلام خواست در آن مجلس حاضر شود. مجلس تشکیل شد و امام تشریف آورد.
حمید بن مهران رو به امام کرد و در کمال بی ادبی و جسارت گفت:« مردم چه حکایتها از شما تعریف میکنند و چه نسبتها به شما میدهند که خود شما آنها را قبول ندارید. مثلاً میگویند به دعای شما باران آمده! باران که هر سال میآید. چرا مردم آن را یکی از معجزات شما میشمرند و خیال میکنند شما در دنیا نظیری ندارید! امیرالمؤمنین مأمون است که مثل و نظیر ندارد و شما را این گونه احترام میکند!»
حضرت رضا علیه السلام در کمال ادب و آرامش فرمود:«من مردم را منع نمی کنم که نعمتهایی را که خداوند به من داده بازگو کنند. گر چه من با این نعمتها فخرفروشی نمیکنم. اما اینکه گفتی مأمون به من احترام میگذارد، این همانند احترام پادشاه مصر نسبت به حضرت یوسف است، و حال آن دو هم روشن است...»
حمید بن مهران غضبناک شد و گفت:« ای فرزند موسی بن جعفر! تو از حد خودت تجاوز کرده ای و سخنان بیهوده میگویی. باریدن بارانی را که وقتش مقدر و معلوم است و عقب و جلو نمی افتد به خود نسبت میدهی و به آن فخر میکنی؟! گویا معجزه ابراهیم خلیل آورده ای که پرندگان را زنده کرد و آنها پرواز کردند! اگر راست می گویی این دو شیر روی پرده را زنده کن تا مرا بدرند. و الّا دعا کردن و باران آمدن که معجزه نیست!»
امام رضا علیه السلام به غضب آمد که غضب او غضب خداوند است و با صدای بلند بر آن دو شیر فریاد زد که:« این فاجر و تبهکار را بدرید!» ناگهان نقشهای آن دو شیر بر روی پرده جان گرفتند و جهیدند و آن ملعون را گرفتند و بلافاصله دریدند و خوردند و کوچکترین اثری از او باقی نگذاشتند.
سپس امام فرمود:«اکنون به جای خود بازگردید.»
شیران رفتند و دوباره نقش روی پرده شدند. مأمون که از این صحنه به شدت ترسیده بود، گفت:« الحمد لله که خداوند ما را از شر حمید بن مهران نجات داد.» سپس گفت:«یا ابن رسول الله! خلافت متعلق به جد شما رسول الله است و بعد از او شما سزاوار آن هستید. اگر میخواهید، من اکنون خلافت را به شما واگذار کنم.»
امام فرمود:«من اگر خلافت را می خواستم، به تو مهلت نمیدادم. ولی خداوند به من امر فرموده که تو را به حال خود رها کنم.»
سپس امام فرمود:«اکنون به جای خود بازگردید.»
شیران رفتند و دوباره نقش روی پرده شدند. مأمون که از این صحنه به شدت ترسیده بود، گفت:« الحمد لله که خداوند ما را از شر حمید بن مهران نجات داد.» سپس گفت:«یا ابن رسول الله! خلافت متعلق به جد شما رسول الله است و بعد از او شما سزاوار آن هستید. اگر میخواهید، من اکنون خلافت را به شما واگذار کنم.»
امام فرمود:«من اگر خلافت را می خواستم، به تو مهلت نمیدادم. ولی خداوند به من امر فرموده که تو را به حال خود رها کنم.»
بحارالانوار، ج 49، ص 183. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 167-172