اصلن هوش و حواسم نبود که آن پسر خوش تیپ مو فرفری ازم خوشش آمده و گاه و بیگاه تعقیبم میکند . سرم توی لاک خودم بود و از خانه که خارج میشدم یک راست میرفتم مدرسه و هرگز پشتم را نگاه نمی کردم . توی دلم میگفتم که اشتباه میکنم و فکر و خیال برم داشته است و نباید به هر کس و ناکسی سوظن داشته باشم . حتمن هم همینطور است .
اما فکرهای آزار دهنده وقت و بیوقت از سر و کولم بالا میرفتند و نیشم میزدند . هر کاری هم که کردم که از شرشان خلاص شوم نمیشد و مثل خوره روح و جانم را می مکیدند .
گهگاهی هم فکرهای شیرین و عاشقانه به مغزم خطور میکردند و جسم و روحم را در بر میگرفتند و مرا در خلوت راز آلودم به رویاهای دور و دراز میبردند . بخودم میگفتم نکند که عاشقم گشته و دوستم دارد . اما شکل و شمایلم را در کجا دیده بود ، در چه زمان . چرا در مقابلم آفتابی نمیشد . راستی اگر روزی سر صحبت را باز میکرد باید چه عکس العملی در برابرش نشان میدادم . هر چه فکر میکردم بیشتر گیج و ویج میشدم .
بعدش به یاد حرفهای مادرم و نحوه آشنایی اش با پدر خدا بیامرزم می افتادم . با چه شور و شوقی از آن دوران پرهیجان و آمیخته با بیم و هراس سخن میگفت . وقتی تعریف میکرد بعد از آنهمه سال چشمهایش میدرخشید و گاه قطره های زلال اشک به گونه اش می نشست .
بالاخره روز مبادا رسید ، درست روبروی ایستگاه اتوبوس ، نمی دانم که از کجا ناگهان ظاهر شد . در مقابلم ایستاد و با تبسمی بر لب