Wednesday, October 22, 2014

ازدواج سفید - داستان کوتاه



اصلن هوش و حواسم نبود که آن پسر خوش تیپ مو فرفری ازم خوشش آمده  و  گاه و بیگاه  تعقیبم میکند . سرم توی لاک خودم بود و از خانه که خارج میشدم یک راست میرفتم مدرسه و هرگز پشتم را نگاه نمی کردم .  توی دلم میگفتم که اشتباه میکنم و فکر و خیال برم داشته است و نباید به هر کس و ناکسی سوظن داشته باشم  . حتمن هم همینطور است .
اما فکرهای آزار دهنده  وقت و بیوقت از سر و کولم بالا میرفتند و نیشم میزدند . هر کاری هم که کردم که از شرشان  خلاص شوم نمیشد و مثل خوره روح و جانم را می مکیدند .

 گهگاهی هم فکرهای شیرین و عاشقانه به مغزم خطور میکردند و جسم و روحم را در بر میگرفتند و مرا در خلوت راز آلودم به رویاهای دور و دراز میبردند .  بخودم میگفتم نکند که عاشقم گشته و دوستم دارد . اما شکل و شمایلم را در کجا دیده بود ، در چه زمان .  چرا در مقابلم آفتابی نمیشد . راستی اگر روزی سر صحبت را باز میکرد  باید چه عکس العملی در برابرش نشان میدادم . هر چه فکر میکردم بیشتر گیج و ویج میشدم .
بعدش به یاد حرفهای مادرم و نحوه آشنایی اش با پدر خدا بیامرزم می افتادم . با چه شور و شوقی از آن دوران پرهیجان و آمیخته با بیم و هراس سخن میگفت . وقتی تعریف میکرد بعد از آنهمه سال چشمهایش میدرخشید و گاه قطره های زلال اشک به گونه اش  می نشست .

بالاخره روز مبادا رسید ، درست روبروی ایستگاه اتوبوس ، نمی دانم که از کجا ناگهان ظاهر شد . در مقابلم ایستاد و با تبسمی بر لب