وقت آن شد قدم تازه جهان بر دارم
از نشستن که به مرداب سکون بیزارم
همه ذرات وجودم متموج شب و روز
شوق پرواز در آتش به دل تبدارم
من بر آنم که در اعماق شب تیره و تار
روی گهواره خورشید که سر بگذارم
به فغان آمده ام من به ستوه آدمها
خسته از زندگی در دایره تکرارم
رنگ مردار گرفته همه سو دور و برم
من تبار گل سرخی به سر کهسارم
ننگ و نفرت به من ار در شب قیرین نفسی
به فراموشی و خاموشی که سر بسپارم
نغمه سبز چکاوک به دل حنجره ام
عشق ورزی که به زیبایی در عالم کارم
کهکشانهای پر از یاس و شقایق هایم
به بهاران سر هر شاخه که گل می آرم
در همه روح و رگم یکسره توفان شراب
میکند مست مرا زمزمه دلدارم
آسمان دل من نیمشبان نورانیست
خفته با ماه به هر شب سر گندمزارم
به تکاپو همه عمرم پی زیبایی ها
عطر و احساس قناری که دهد پندارم
من پس از مرگ که حتی به سحرگاهان باز
من پس از مرگ که حتی به سحرگاهان باز
می شوم شاخه گلی بر سرتان می بارم
مهدی یعقوبی