داستان تازه ای از مهدی یعقوبی(هیچ)
تا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است - مهدی یعقوبی (هیچ)
بیاعتنا مباش
ماریان تورسکی
دوستان عزیز،
من یکی از معدود بازماندگان کسانی هستم که تقریباً تا آخرین لحظهی پیش از آزادسازی آشوویتس در این اردوگاه بودم. انتقال ما از این اردوگاه یا به اصطلاح تخلیهی آن در ۱۸ ژانویه آغاز شد.
ما در صفی ۶۰۰ نفری به راه افتادیم و در شش روز و نیمِ بعدی بیش از نیمی از همراهانم جان باختند. به احتمال قوی، من تا مراسم یادبود سال آینده زنده نخواهم ماند. این قانون طبیعت است. پس لطفاً ببخشید که احساساتی سخن خواهم گفت.
آخرین شعر مولانا
افلاكي) دربارهي سبب سرودن اين غزل نوشته: (حضرت سلطانولد) در مرض فوت (مولانا) از خدمت بيحد و رقـّت بسيار و بيخوابي، به غايت ضعيف شده بود و دايم نعرهها ميزد و جامهها پاره ميكرد و نوحهها مينمود و اصلا ً نميغنود. همان شب (حضرت مولانا) فرمود كه «بهالدين، من خوشم. برو سري بنه و قدري بياسا.» چون (حضرت ولد) سر نهاد و روانه شد اين غزل را فرمود و (چلبي حسامالدين) مينوشت و اشكهاي خونين ميريخت:
حکایت شغال و سگ زرد
آورده اند که شغالی به غاری خلوت گزیده بود و همه روز به حمد و ثنا مشغول بود و در آن نزدیکی مرغزاری با صفا بود که از زیبایی دم طاووس بدان رشک بردی و آب جویش از اشک عاشق زلال تر بودی. وحوش و سباع بسیار در آن مرغزار روزگار گذاشتندی و سگ و یوز و آهو و خرگوش و دیگر وحوش به مصاحبت هم دل خوش کرده و از قرابت هم وجدی حاصل داشتند.
سعادت بود صحبت دوستان
میان گل و سبزۀ بوستان
و مر ایشان را بدین دنیا هیچ کدورتی بر خاطر نبود مگر این که هر شبی چند، مرغی گم میشد و از او نشانی نمی یافتند مگر چندین پر که بر زمین ریخته و از آن بی نشان بجای مانده
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود. و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با باری الک دولک میگذراندند.
و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.
زنان هخامنشی ۳ برابر مردان حقوق می گرفتند
حدود ۷۰ سال پیش، در سال ۱۳۱۲/۱۹۳۳م، در جریان كاوشهای موسسه شرقشناسی دانشگاه شیكاگو به سرپرستی «ارنست هرتسفلد» ایرانشناس، مجموعهای از گل نوشتهها در باروی شمال شرقی تخت جمشید به دست آمد. این مجموعه كه مشتمل بر حدود ۳۰هزار لوح بود، متعلق به سالهای ۵۰۹ تا ۴۹۴ ق.م است و به خط میخی ایلامی نوشته شده است. چهار سال بعد، این مجموعه برای مطالعه به طور امانی به دانشگاه شیكاگو سپرده شد.از آن زمان تاكنون، بخشی از نتایج مطالعات محققان این دانشگاه منتشر شده است.
سال گذشته، در بهار ۱۳۸۳، دكتر «گیل استاین»، مدیر موسسه شرقشناسی دانشگاه شیكاگو، ۳۰۰ گل نوشته از متنهای ترجمه شده باروی تخت جمشید را از سوی دانشگاه شیكاگو در جعبههای ضد اسید و ضد رطوبت به ایران بازگرداند.
مرگ بر دیکتاتور
وسطای درس بود که ناگاه سرانگشتی نرم و آرام کوبیده شد به در. خانم معلم تا رفت به سمت در. مدیر مدرسه که یک بسیجی و مسلمان دو آتشه بود در را باز کرد و آمد داخل. دو مامور هم دم در ایستاده بودند.
ولتر را در زمان بیماری و بستر مرگ بسیار شکنجه دادند تا از عقایدش بازگردد،
او در برابر سه شکنجهگر مقاومت میکند و خود را به هذیانگویی میزند. کشیشان به عنوان آخرین سؤال، از محتضر میپرسد:
«آیا به خدای عیسای مسیح ایمان دارید»؟
ولتر مشتی بر سر فرساک زده و خطاب به او میگوید:
بگذارید راحت بمیرم