Saturday, April 13, 2024

تاریخ بیهقی ذکر حکایت افشین‌ و خلاص یافتن بودلف‌ از وی‌

 


ذکر حکایت افشین‌ و خلاص یافتن بودلف‌ از وی‌

اسمعیل بن شهاب گوید: از احمد بن ابی دواد شنیدم- و این احمد مردی بود که با قاضی قضاتی که داشت، از وزیران روزگار محتشم‌تر بود و سه خلیفت را خدمت کرد- احمد گفت: یک شب در روزگار معتصم نیم شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم‌، خوابم نیامد و غم و ضجرتی‌ سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم. با خویشتن گفتم: چه خواهد بود؟ آواز دادم غلامی را که بمن نزدیک او بودی بهر وقت، نام وی سلامه، گفتم: بگوی تا اسب زین کنند

گفت «ای خداوند، نیم شب است، و فردا نوبت تو نیست‌، که خلیفه گفته است ترا که بفلان شغل خواهد شد و بار نخواهد داد. اگر قصد دیدار دیگر کس است، باری‌ وقت برنشستن نیست.» خاموش شدم که دانستم، راست میگوید، امّا قرار نمی‌یافتم و دلم گواهی میداد که گفتی کاری افتاده است‌ . برخاستم و آواز دادم بخدمتکاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود، تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم، و خری زین کرده بودند، برنشستم و براندم و و البتّه‌ ندانستم که کجا میروم. آخر با خود گفتم که بدرگاه رفتن صواب‌تر، هرچند پگاه است، اگر باریابمی، خود بها و نعم‌، و اگر نه، بازگردم، مگر این وسوسه‌ از دل من دور شود. و براندم تا درگاه؛ چون آنجا رسیدم، حاجب نوبتی‌ را آگاه کردند، در ساعت نزدیک من آمد، گفت: آمدن چیست بدین وقت؟ و ترا مقرّر است که ازدی‌ باز امیر المؤمنین بنشاط مشغول است و جای تو نیست. گفتم: همچنین است که تو گویی؛ تو خداوند را از آمدن من آگاه کن، اگر راه‌ باشد، بفرماید تا پیش روم و اگرنه، بازگردم. گفت: سپاس دارم‌ . و در وقت‌ بازگفت و در ساعت‌ بیرون آمد و گفت: بسم اللّه‌، بار است‌، درآی. در رفتم‌، معتصم را دیدم سخت اندیشمند و تنها، بهیچ شغل مشغول نه‌ . سلام کردم، جواب داد و گفت: یا با عبد اللّه‌، چرا دیر آمدی؟ که دیری است که ترا چشم میداشتم‌ . چون این بشنیدم، متحیّر شدم. گفتم

یا امیر المؤمنین، من سخت پگاه آمده‌ام و پنداشتم که خداوند بفراغتی‌ مشغول است و بگمان بودم از بار یافتن و نایافتن. گفت: خبر نداری که چه افتاده است؟ گفتم: ندارم.

گفت: انّا للّه و انّا الیه راجعون‌، بنشین تا بشنوی. بنشستم، گفت: اینک‌ این سگ ناخویشتن شناس نیم کافر بو الحسن افشین بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد و بابک خرّم دین را برانداخت و بروزگار دراز جنگ پیوست تا او را بگرفت و ما او را بدین سبب از حدّ اندازه افزون بنواختیم و درجه‌یی سخت بزرگ بنهادیم، همیشه وی را از ما حاجت آن بود که دست او را بر بودلف- القاسم بن عیسی الکرخی العجلی- گشاده کنیم تا نعمت و ولایتش بستاند و او را بکشد که دانی عداوت‌ و عصبیّت‌ میان ایشان تا کدام جایگاه است، و من او را هیچ اجابت نمیکردم از شایستگی و کار- آمدگی بودلف و حقّ خدمت قدیم که دارد و دیگر دوستی که میان شما دو تن است

و دوش سهوی‌ افتاد که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم و باز نشد، اجابت کردم، و پس از این اندیشه‌مندم که هیچ شک نیست که او را چون روز شود، بگیرند، و مسکین‌ خبر ندارد، و نزدیک این مستحلّ‌ برند. و چندان است که بقبض‌ وی آمد، در ساعت هلاک کندش. گفتم: اللّه اللّه‌، یا امیر المؤمنین، که این خونی است ناحق و ایزد، عزّذکره، نپسندد، و آیات و اخبار خواندن گرفتم. پس گفتم: بودلف بنده خداوند است و سوار عرب‌ است، و مقرر است که وی در ولایت جبال‌ چه کرد و چند اثر نمود و جانی در خطر نهاد تا قرار گرفت، و اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه برپای شود. گفت: یا با عبد اللّه، همچنین‌ است که تو می‌گویی و بر من این پوشیده نیست، اما کار از دست من بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است‌ و عهد کرده‌ام بسوگندان مغلّظ که او را از دست افشین نستانم و نفرمایم که او را بستانند. گفتم: یا امیر المؤمنین، این درد را درمان چیست؟ گفت: جز آن نشناسم که تو هم اکنون نزدیک افشین روی، و اگر بار ندهد خویشتن را اندر افکنی‌، و بخواهش و تضرّع‌ و زاری پیش این کار بازشوی‌، چنانکه البتّه بقلیل و کثیر از من هیچ پیغامی ندهی و هیچ سخن نگویی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد، که حال و محلّ تو داند، و دست از بودلف بدارد و وی را تباه نکند و بتو سپارد و پس اگر شفاعت تو رد کند، قضا کار خود بکرد و هیچ درمان نیست

احمد گفت: من چون از خلیفه این بشنودم، عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم بمحلّت وزیری‌ و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دو سه سوار تاخته‌ فرستادم بخانه بودلف، و من اسب تاختن گرفتم، چنانکه ندانستم که در زمینم یا در آسمان، طیلسان‌ از من جدا شده و من آگاه نه، و روز نزدیک بود، اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم‌ و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده‌ . چون بدهلیز در سرای افشین رسیدم، حجّاب و مرتبه‌داران‌ وی بجمله پیش من دویدند بر عادت گذشته، و ندانستند که مرا بعذری باز باید گردانند که افشین را سخت ناخوش و هول‌ آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی، و مرا بسرای فرود آوردند و پرده برداشتند، و من قوم خویش را مثال دادم تا بدهلیز بنشینند و گوش بآواز من دارند. چون میان سرای برسیدم، یافتم افشین را بر گوشه صدر نشسته و نطعی‌ پیش وی فرود صفه باز کشیده و بودلف بشلواری و چشم ببسته آنجا بنشانده و سیّاف‌ شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیّاف منتظر آنکه بگوید: ده‌ تا سرش بیندازد. و چون چشم افشین بر من افتاد، سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست‌ . و عادت من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی، برابر آمدی و سر فرود کردی‌، چنانکه سرش بسینه من رسیدی. این روز از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد. من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم که بشغلی بزرگ رفته بودم، و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم؛ خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم‌ تا او را بدان مشغول کنم، از پی آنکه نباید که‌ سیّاف را گوید: شمشیر بران‌ . البتّه سوی من ننگریست. فراایستادم‌ و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم‌ را که این مردک‌ از ایشان بود- و از زمین اسروشنه‌ بود- و عجم را شرف بر عرب نهادم، هرچند که دانستم که اندر آن بزه‌یی بزرگ‌ است و لکن از بهر بودلف را تا خون وی ریخته نشود، و سخن نشنید. گفتم: یا امیر، خدا مرا فدای تو کناد، من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بار خدایی‌ کنی و وی را بمن بخشی، درین ترا چند مزد باشد. بخشم و استخفاف گفت: «نبخشیدم و نبخشم، که وی را امیر المؤمنین بمن داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هرچه خواهم، کنم، که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم.» من با خویشتن گفتم: یا احمد، سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی‌ چنین استخفاف کشی؟! باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید، بباید کشید از بهر بودلف را؛ برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم، سود نداشت، و بار دیگر کتفش‌ بوسه دادم، اجابت نکرد، و باز بدستش آمدم و بوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس بخشم مرا گفت: تا کی ازین خواهد بود؟ بخدای، اگر هزار بار زمین را ببوسی، هیچ سود ندارد و اجابت نیابی. خشمی و دلتنگی‌یی‌ سوی من شتافت، چنانکه خوی‌ از من بشد و با خود گفتم: این چنین مرداری‌ و نیم کافری بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف‌ میگوید! مرا چرا باید کشید؟ از بهر این آزاد مرد بودلف را خطری‌ بکنم، هرچه باد، باد، و روا دارم که این بکرده باشم که بمن هر بلائی رسد، پس گفتم: ای امیر، مرا از آزاد مردی آنچه آمد، گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی. و دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرت وی‌ چه آنان که از تو بزرگ‌تراند و چه از تو خردتر- اند، مرا حرمت دارند، و بمشرق و مغرب سخن من روان است. و سپاس خدای، عزّوجلّ، را که ترا ازین منّت در گردن من حاصل نشد. و حدیث من گذشت‌، پیغام امیر المؤمنین بشنو: می‌فرماید که «قاسم عجلی را مکش و تعرّض مکن‌ و هم اکنون بخانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است، و اگر او را بکشی، ترا بدل‌ وی قصاص‌ کنم.» چون افشین این سخن بشنید، لرزه بر اندام او افتاد و بدست و پای بمرد و گفت: این پیغام خداوند بحقیقت می‌گزاری؟ گفتم: آری، هرگز شنوده‌ای که فرمانهای او را برگردانیده‌ام؟ و آواز دادم قوم خویش را که درآیید. مردی سی و چهل اندر آمدند، مزکّی‌ و معدّل‌ از هر دستی‌ . ایشان را گفتم: گواه باشید که من پیغام امیر المؤمنین معتصم میگزارم برین امیر ابو الحسن افشین که می‌گوید: بودلف قاسم را مکش و تعرّض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی را بکشی، ترا بدل وی بکشند. پس گفتم: ای قاسم، گفت: لبّیک‌ . گفتم: تندرست هستی؟ گفت: هستم. گفتم:

هیچ جراحت داری؟ گفت: ندارم. کسهای‌ خود را نیز گفتم: گواه باشید، تندرست است و سلامت است. گفتند: گواهیم و من بخشم بازگشتم و اسب درتگ‌ افکندم چون مدهوشی‌ و دل شده‌یی، و همه راه با خود میگفتم: کشتن آن‌ را محکم‌تر کردم که هم اکنون افشین بر اثر من دررسد و امیر المؤمنین گوید: من این پیغام ندادم، بازگردد و قاسم را بکشد. چون بخادم رسیدم، بحالی بودم عرق بر من نشسته‌ و دم بر من چیره شده‌، مرا بار خواست و دررفتم و بنشستم. امیر- المؤمنین چون مرا بدید بر آن حال، ببزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک می‌کرد، و بتلطّف‌ گفت: یا با عبد اللّه، ترا چه رسید؟ گفتم: زندگانی امیر- المؤمنین دراز باد، امروز آنچه بر روی من‌ رسید، در عمر خویش یاد ندارم. دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید! گفت: قصّه گوی. آغاز کردم و آنچه رفته بود، بشرح بازگفتم. چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم و آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شدم و افشین گفت «اگر هزار بار زمین بوسه دهی، سود ندارد، قاسم را بخواهم کشت» افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه.

من بفسردم‌ و سخن را ببریدم و با خود گفتم: اتّفاق بدبین که با امیر المؤمنین تمام نگفتم که از تو پیغامی که نداده بودی، بگزاردم که قاسم را نکشد. هم اکنون افشین‌ حدیث پیغام کند و خلیفه گوید که من این پیغام نداده‌ام و رسوا شوم و قاسم کشته آید.

اندیشه من این بود، ایزد، عزّذکره، دیگر خواست، که خلیفه را سخت درد کرده بود از بوسه دادن من بر کتف و دست و آهنگ پای بوس کردن و گفتن او که اگر هزار بار بوسه دهی بر زمین، سود ندارد.

چون افشین بنشست، بخشم امیر المؤمنین را گفت: خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد، امروز این پیغام درست هست که احمد آورد که او را نباید کشت؟ معتصم گفت: پیغام من است، و کی تا کی شنیده بودی که بو عبد اللّه از ما و پدران ما پیغامی گزارد بکسی و نه راست باشد؟ اگر ما دوش پس از الحاح‌ که کردی، ترا اجابت‌ کردیم در باب قاسم، بباید دانست که آن مرد چاکرزاده خاندان ماست، خرد آن بودی که او را بخواندی و بجان بر وی منّت نهادی و او را بخوبی و با خلعت باز خانه‌ فرستادی. و آنگاه آزرده کردن بو عبد اللّه از همه زشت‌تر بود. و لکن هرکسی آن کند که از اصل و گوهر وی سزد، و عجم عرب را چون دوست دارد، با آنچه بدیشان رسیده است از شمشیر و نیزه ایشان؟ بازگرد و پس ازین هشیارتر و خویشتن‌دارتر باش.

افشین برخاست شکسته و بدست و پای مرده‌ و برفت. چون بازگشت‌، معتصم گفت: یا با عبد اللّه، چون روا داشتی، پیغام ناداده گزاردن‌؟ گفتم: «یا امیر- المؤمنین، خون مسلمانی ریختن نپسندیدم و مرا مزد باشد و ایزد، تعالی، بدین دروغم نگیرد .» و چند آیت قرآن و اخبار پیغامبر، علیه السّلام، بیاوردم. بخندید و گفت: راست‌ همین بایست کردن که کردی و بخدای، عزّوجلّ، سوگند خوردم که افشین جان از من نبرد که وی مسلمان نیست. پس من بسیار دعا کردم و شادی کردم که قاسم جان بازیافت و بگریستم. معتصم گفت: حاجبی را بخوانید. بخواندند، بیامد. گفت: بخانه افشین رو با مرکب خاصّ ما و بودلف قاسم عیسی عجلی را بر نشان و بسرای بو عبد اللّه بر عزیزا و مکرّما . حاجب برفت و من نیز بازگشتم و در راه درنگ می‌کردم تا دانستم که قاسم و حاجب بخانه من رسیده باشند. پس بخانه‌ بازرفتم، یافتم قاسم را در دهلیز نشسته‌ . چون مرا بدید در دست و پای من افتاد. من او را در کنار گرفتم و ببوسیدم و در سرای بردم و نیکو بنشاندم. و وی می‌گریست و مرا شکر میکرد. گفتم: مرا شکر مکن بلکه خدای را، عزّوجلّ، و امیر المؤمنین را شکر کن بجان نو که بازیافتی. و حاجب معتصم وی را بسوی خانه برد با کرامت‌ بسیار

و هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بوده‌اند و همگان برفته‌اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است. و غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را از من فایده‌یی بحاصل آید و مگر کسی را ازین بکار آید

و چون ازین فارغ گشتم بسر راندن تاریخ بازگشتم؛ و اللّه اعلم‌



No comments:

Post a Comment