Thursday, October 31, 2019

نامه های پدری به دخترش - جواهر لعل نهرو


روی عکس کلیک کنید
یادم می آید در 15 سالگی این کتاب را در مغازه ای در شهرم بابلسر دیدم از جلدش خوشم آمده بود اما پول خریدش را نداشتم ، چند هفته پولم را جمع کردم و خریدم و با ذوق و شوق شروع به خواندن.

 جواهر لعل نهرو نیز در مقدمۀ چاپ اول این کتاب می‌نویسد:
 «این نامه‌ها را در تابستان سال 1928 برای دخترم ایندیرا نوشتم. در آن وقت او در ییلاق «مسوری» در ارتفاعات هیمالیا به سر می‌برد و من بر روی جلگه‌های کم ارتفاع پایین بودم. مجموعۀ آنها نامه‌های خصوصی و شخصی بود که برای یک دختر کوچک ده‌ساله فرستاده شده بود. اما دوستانی که نظر و راهنمایی آنان برای من بسیار پرارزش است، در این نامه‌ها فوایدی دیدند و پیشنهاد کردند که آنها را به گروه وسیع‌تر و عدۀ بیشتری عرضه دارم. نمی‌دانم که آیا پسران و دختران دیگر هم آنها را خواهند پسندید یا نه؟ امیدوارم کسانی که این نامه‌ها را می‌خوانند به تردیج بیندیشند که دنیای ما مثل خانوادۀ بزرگی از ملت‌هاست.
نوشتن نامه‌ها به طور ناگهانی قطع می‌شود؛ زیرا آن تابستان دراز به پایان رسیده بود و ایندیرا هم می‌بایست از کوهستان بازمی‌گشت. در تابستان سال بعد (1929) دیگر برای او ییلاق مسوری یا آسایشگاه کوهستانی وجود نداشت. سه نامۀ آخر هم مربوط به دوران خاصی هستند و شاید آوردن آنها در این کتاب مناسب نباشد؛ اما این سه نامه را نیز بر کتاب افزوده‌ام، زیرا تصور نمی‌کنم فرصتی به دست آورم تا آنها را ادامه دهم».
این کتاب را محمود تفضلی ترجمه کرده بود.

Wednesday, October 30, 2019

عکس هایی از هلند


 کشور هلند هنوز در آخرین ماه پاییز بهاری است
این عکس ها را چند روز پیش در مسیر دوچرخه سواری گرفتم

ایران و ایرانی از نظر دیگران






Tuesday, October 29, 2019

داستانی کوتاه از بورخس



به ساعت کوچک ایستگاه که نگاه کردم، یکی دو دقیقه از یازده شب گذشته بود. پیاده به طرف هتل راه افتادم. حس آسودگی و بی قیدی‌ایی که جاهای آشنا به جان آدم می ریزد، مثل دفعات قبل به جانم ریخت. در بزرگ آهنی باز بود. عمارت توی تاریکی فرو رفته بود.
وارد سرسرا شدم که آینه‌های دودی‌اش تصویر گلدان‌ها را در خود منعکس می کرد. عجیب آنکه مهمانخانه‌چی مرا به جا نیاورد و دفتر ثبت نام را مقابلم گذاشت. قلم را که با زنجیر نازکی به پیشخان بسته بودند برداشتم.
آن را در مرکب‌دان برنجی فرو کردم و روی دفتر ثبت نام خم شدم که ناگهان یکی از آن عجایبی را که قرار بود آن شب با آن ها روبه رو شوم دیدم.
اسم من خورخه لوئیس، روی صفحه ثبت نام مسافران نوشته شده بود وجوهر آن هم هنوز کاملا خشک نشده بود.
مهمانخانه‌چی گفت: «گمان می‌کردم جنابعالی تازه به طبقه بالا تشریف برده‌اید.» بعد هم با دقت بیشتری مرا نگاه کرد و گفت: «معذرت می خواهم قربان. آن یکی خیلی شبیه شما بود. شما البته جوانتر از ایشان هستید.»
یرسیدم: «توی کدام اتاق است؟»

Monday, October 28, 2019

چند عکس از هلند


چند روز قبل در هوای سرد پاییزی سوار دوچرخه ام شدم
و بیش از 150 کیلومتر رکاب زدم
این عکس ها را هم در مسیرم گرفتم



سامرست موام - فاجعه بزرگ انسان ها در هلاک نوع بشر نیست



کارت پستال قدیمی





یک نامه عاشقانه

 

Friday, October 25, 2019

خاطرات روزانه اعتماد السلطنه - افتخار شاشاندن شاه ...



روی عکس کلیک کنید
 صبح نیت کرده بودم حمام بروم. تامل که نمودم ملتفت شدم که نروم تمیزتر می مانم. نرفتم. همانطور آب نکشیده حضور شاه شرفیاب شده، زمین بوس کردم. دهان مبارک را باز نمودند آنچه فحش فاحش بود نثار چاکر نموده، با لگد مبارک به آبگاه بنده کوبیدند. از درد بیخود شده، نفس گیر گردیدم. با خوف هر چه تمام تر علت مرحمت قبله عالم را سوال کرده، دانستم که الحمدالله کدورتی از بنده نبوده است. نفسی تازه برون دادند و فرمودند افتخار شاشاندن ما امروز به تو رسیده است. خدا می داند چه شعفی به من دست داد. با کمال ذوق دویده، گلدان کریستال را که ...


خیال نکنید اینجا اروپا یا خیابانی در لس آنجلس است




 

Thursday, October 24, 2019

آرزو - داستان کوتاه - مهدی یعقوبی



- بابا بزرگ 
- چیه پسرم
- حقیقت داره آدم اگه چهل تا کار خوب بکنه هر آرزویی تو دلشه داشته باشه برآورده میشه
- اینو از کی شنیدی
- مادر قبل از اینکه بره اون دنیا بهم گفته بود
- مادرت
- آره قبل از خواب همیشه برام قصه میگفت
- حتما قصه بود ،قصه ها آمیخته با افسانند،
- افسانه یعنی چی
- همون چیزایی که تو کتابای آسمانی اومده
- کتاب آسمونی
- منظورم قصه های بچه گونه اس مث زندگی حضرت یونس تو شکم نهنگ و یا با عصا دریارو شکافتن و ... ازین چیزا


 

ویل دورانت - مرگ تمدن ها زمانی فرا می رسد






Tuesday, October 22, 2019

دوبیتی های مهدی یعقوبی




 سکوت و ظلمت و چشم انتظاری
به لب میخوانمت با بیقراری
تو اینجا نیستی اما صدایت
بهاران میرسد با هر قناری



کسی نجوا به گوشم ساز کرده است
مرا از بیکران آواز کرده است
من اینجایم نمیدانم که اما
که روحم در کجا پرواز کرده است


Saturday, October 12, 2019

گنج در تابوت - داستان کوتاه - مهدی یعقوبی







گنج در تابوت - مهدی یعقوبی
بالاخره پس از هفته ها بی خبری به شیخ احمد اطلاع دادند دخترش فاطمه را که از خانه فرار کرده بود در یکی از پارک های شهر با پسری موفرفری دیده اند، دست در دست هم . کسی که این خبر را بهش داده بود حاج غلامحسن یارغارش بود که از قدیم و ندیم نان و نمک هم را خورده بودند.
شیخ احمد که از شنیدن خبر کفری شده بود و دود از کله اش بلند. در حالی که در ایوان خانه پشت سر هم به قلیانش پک میزد و بصورتی عصبی تند و تند تسبیح. یکهو از این رو به آن رو شد و لگد محکمی زد به قلیان و پرتابش کرد به حیاط خانه. نعره کشید و گفت:
- میکشمت دختر هر جایی، نون و نمک منو میخوری و اونوقت اینطوری ازم تشکر میکنی، جرواجرت میدم، خودم با همین دستای خودم خفه ات می کنم




نهضت ادبی شعوبیه در برابر اشغالگران تازی


روی عکس کلیک کنید

Wednesday, October 09, 2019

Monday, October 07, 2019

سهراب سپهری



زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره‌ها می‌ماند
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است
 که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با امید است

در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا می رفتم. از پشت بام می پریدم پایین. من شر بودم. مادرم پیش بینی می کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ...ببین منو نمیگه ها از زبون سهراپ سپهریه... ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم.
روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم، و مدتی سواری کردیم. دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم.از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم.چه کیفی داشت! شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم. تاریکی و اضطراب را میان مشت های خود می فشردیم. تمرین خوبی بود.هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود.

خانه ما همسایه صحرا بود. تمام رویاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار می رفتم.
بزرگتر که شدم عموی کوچکم تیراندازی را به من یاد داد. اولین پرنده ای که زدم یک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید و هوای صبح را میان فکرهایم می نشاند. در شکار بود که ارگانیزم طبیعت را بی پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم.
                                                            کتاب هنوز در سفرم

 

ویکتور هوگو - خداوند بیهوده وقت خود را تلف می کند


روی عکس کلیک کنید

Saturday, October 05, 2019

دهخدا - آخر، یک شب تنگ آمدم. گفتم:«ننه!» گفت:«هان». گفتم




مشروطه خالی
آخر، یک شب تنگ آمدم. گفتم:«ننه!» گفت:«هان». گفتم: «آخر مردم دیگر هم زن و شو هرند؛ چرا هیچ کدام مثل تو و بابام شب و روز به جان هم نمی افتند؟» گفت: «مرده شور کمال و معرفتت را ببرد با این حرف زدنت که هیچ وقت به پدر ذلیل شده ات نگفتی از این جا پاشو، آن جا نشین». گفتم: «خوب، حالا جواب حرف مرا بده». گفت: «هیچی، ستاره مان از اوّل مطابق نیامد». گفتم: «چرا ستاره تان مطابق نیامد؟» گفت: «محض این که بابات مرا به زور برد.» 


Friday, October 04, 2019

طرح ممنوعیت ختنه پسران در سوئد خشم جوامع یهودی و مسلمان را برانگیخت



در جریان نشست سالانه «حزب مرکزی سوئد» در آخر هفته گذشته، اهداف و برنامه‌های اجتماعی آینده این حزب به رای گذاشته شد که طی آن طرح «ممنوعیت ختنه پسران در صورت نبود دلیل پزشکی موجه» به تصویب اعضا رسید.

در پی این اقدام آرون ورستاندیگ، دبیر شورای جوامع یهودیان سوئد در یک مصاحبه گفت: «بسیار شگفت‌زده و ناامید شده‌ام. این یعنی اگر طرح تبدیل به واقعیت شود آن وقت زندگی به عنوان یک یهودی یا یک مسلمان کاملا غیرممکن خواهد بود.»


وینستون چرچیل - وقتی اسب های توانا اجازه ورود به میدان مسابقه را نداشته باشند




Wednesday, October 02, 2019

Tuesday, October 01, 2019

حکایت قمرالملوک وزیری و درشکه چی


روی عکس کلیک کنید


 ﮔﻮیند ﺭﻭﺯﯼ قمر الملوک ﻭﺯیری ﺍولین ﺧﻮﺍﻧﻨده  ﺯﻥ ﺍیرﺍﻥ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺩﺭﺷﮑﻪ ﺑﻪ ﺟﺎیی می‌رﻓﺖ. ﺩﺭﺷﮑﻪ ﭼﯽ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﻗﻬﻮه‌ﺧﺎﻧﻪ‌ﺍﯼ ﺭﺩ می‌شوﺩ ﮐﻪ ﮔﺮﺍﻣﺎﻓﻮﻧﺶ ﺁﻫﻨﮕﯽ ﺍﺯ قمر ﺭﺍ ﭘﺨﺶ می‌کرﺩ.
ﺩﺭﺷﮑﻪ‌ﭼﯽ ﺁﻫﯽ می‌کشد ﻭ می‌گوید ﭼﻪ می‌شد ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﭘﻮﻟﯽ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩ ﺗﺎ می‌توﺍنستم ﻗﻤﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﭘﺴﺮﻡ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻢ
ﻗﻤﺮ می‌گوید ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ دیده‌ﺍﯼ، ﺷﺎید ﻗﻤﺮ ﺩﺭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﭘﺴﺮ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ.
ﺩﺭﺷﮑﻪ‌ﭼﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺣﺴﺮﺕ ﺁﻫﯽ کشید ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﺧﺎﻧﻢ ﻗﻤﺮ ﮐﺠﺎ ﻭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﮐﺠﺎ؟ ﺗﺎ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﻫﺎیی ﻣﺜﻞ تیموﺭﺗﺎﺵ‌ﻫﺎ ﻭ ﺣﺎﺝ ﻣﻠﮏ ﺍﻟﺘﺠﺎﺭﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﺠﺎ ﺩﺳﺖ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻥ قمر می‌رﺳﺪ؟
قمر ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺭﺷﮑﻪ‌ﭼﯽ، ﺍﺯ ﮐﻢ ﻭ کیف ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﺁﻥ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ می‌شود ﻭ می‌فهمد ﮐﻪ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩیگر ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺭ ﺟﻨﻮﺏ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ.
ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻗﻤﺮ ﻫﻤﻪ ﻣﻘﺪﻣﺎﺕ یک ﺟﺸﻦ ﻣﺠﻠﻞ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﻭ ﻗﺎﻟﯽ ﻭ میز ﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻭ شیرینی ﻭ میوه ﻭ ﺑﺮﻧﺞ ﻭ ﺭﻭﻏﻦ ﻭ دیگ ﻭ دیگور ﺁﻣﺎﺩه ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ می‌دﻫﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺤﻞ ﻋﺮﻭﺳﯽ