Tuesday, April 26, 2016

مهمان - مهدی یعقوبی


داستان کوتاه
اصلا فراموش کرده بود حاج حسن ، مایه دار معروف که اصل و نسبش به سادات میرسید و شهره خاص وعام . قرار است قبل از عزیمت به اماکن مقدسه چند روز در خانه اش اطراق کند و دماغی چاق .  هوش و حواسش را زنها و بچه های قد و نیم قدش برده بودند و بدهکارهایش .
چند سالی همه هم و غمش این شده بود که خدا پسری بهش بدهد تا سر پیری عصای دستش شود و امورات زندگی اش را سر و سامان . اما خداوند حق تعالی انگار باهاش لج کرده بود و آنچه در دنیا ازش بدش می آمد نصیبش . یعنی 5 تا دختر  بهش داده بود آنهم چه دخترانی  مثل پنجه های آفتاب و یکی از یکی خوشگل تر .