Wednesday, April 08, 2020

مرگ زاپاتا




۱۰ آوریل، سالگرد جان‌باختن امیلیانو زاپاتا

مرگ زاپاتا:
روبر اسکارپیت  ترجمه ی: اردشیر نیک پور
ادبیات داستانی مکزیک
چندی پس از رسیدن به مکزیک برای یک دیدار تشریفاتی به دیدن وزیر فرهنگ رفته بودم. در یکی از سرسراهای طبقه ی دوم وزارت فرهنگ که با نقاشی های دیواری زیبای نقاش نام دار مکزیکی دیگوریورا (1) تزئین شده است، به تماشا ایستاده ام.

یکی از صحنه ها بیش از بیش توجه مرا به خود جلب کرد. این صحنه نیز مانند دیگر صحنه های نقاشی خاطرات انقلاب بزرگ مکزیک را که از سال 1910 تا 1920 طول کشید، مجسم می کرد. شخص اصلی و برجسته ی این صحنه بیش از هر چیز دیگر نظرم را جلب کرد او مردی بود لاغراندام و کشیده قامت که بر اسب خود نشسته بود. پیراهن و شلوار سفید روستایی های مکزیک را بر تن داشت. چهره ی لاغرش زیر یک جفت سبیل بسیار پرپشت و تابیده پنهان بود. چشمانی داشت که هر کس یک بار آنها را می دید هرگز فراموششان نمی توانست بکند. این چشم ها که نگاهی ژرف و جدی داشت با پرتوی آرام و مقاومت ناپذیر و سرشار از سادگی در زیر کلاهی بزرگ می درخشید.
در پشت سر من یکی گفت: چهره ی جالب و زیبایی است، نیست این طور؟
برگشتم. او دوست من پروفسور آ…. دون خزوس (2) بود که دوستان یک دلش او را شوشو (3) می خواندند. من از او پرسیدم: این کیست؟
– چه طور؟ مگر شما او را نمی شناسید. بلی شما در اروپا درباره ی پانشوویلا رهبر انقلاب دهقانی شمال مکزیک چیزهایی شنیده اید، او چهره ی جالبی است، لیکن این یکی بزرگ تر از اوست و امیلیانو زاپاتا (4) نام دارد.
– من نام او را به طور مبهم به خاطر می آورم. او رهبر هواداران تقسیم اراضی میان دهقانان و کشاورزان بود. نیست این طور؟
– بلی، اما در واقع او خیلی بزرگ تر از این ها بود. ببینید در مرثیه ای عامیانه نام او را آورده اند و آن را با خطوطی که با تاج های گل زیور یافته است در اینجا نوشته اند.
من آن خط را خواندم:
در کواتوتلای (5) مورلوس (6) مردی
بسیار عجیب زاده شد.
گوش به من دارید تا به شما بگویم
حرف های من نقره است،
اوامیلیانو زاپاتا نام دارد
و محبوب ترین انسان هاست.
دون خزوس به سخن خود چنین افزود: او سرنوشتی عجیب داشت. این پون (7) که در کوائوتلا در بردگی و فقر به دنیا آمد در دل مردم کشور ما جایی نظیر کوائوهتوک، آخرین فرمان روای آزتک ها دارد. زندگی او به راستی عجیب بود. مرگش نیز با بی رحمی بزرگی صورت گرفته است که نظیر آن را تنها در کهن ترین افسانه های ملی ما می توان یافت.
– چگونه مرد؟
دون خزوس از دادن جواب مستقیم طفره رفت و از من پرسید: به نظرتان مرد جالبی است، نیست این طور؟
– بلی چهره ی جالبی دارد.
– پس گوش کنید، من فردا برای استفاده از آب های گوگردی به کوائوتلا می روم. آنجا تقریباً در صد کیلومتری شهر مکزیکو قرار دارد. بیایید پایان هفته را با من به آنجا برویم. قول می دهم که در آنجا چیز جالبی خواهید دید.
کوائوتلا که در دره ای ژرف و در پای کوه های پوپوکاتپتل وزن خوابیده جای گرفته است شهری است دل انگیز و باصفا که بوی تند و زننده ی تخم مرغ فاسد که از چشمه های گوگردی آن برمی خیزد صفا و زیبایی آن و آرامش و آسایشی را که آدمی در آن به دست می آورد نمی تواند به هم بزند. دشت گرداگرد آن را کشتزارهای نی شکر فرا گرفته است و خط آهنی پر پیچ و خم که به آن کانرو (8) نام داده اند از میان آنها می گذرد.
من و دون خزوس بامداد یک شنبه در یکی از واگن های روباز نشستیم و روی به راه نهادیم. هرچه آفتاب از فراز کوه های آتش فشانی بالاتر می آمد بر گرمای هوا می افزود و ما برای مبارزه با گرما سر نی شکری را که به طور مورب بریده شده بود می مکیدیم. پس از دو ساعت به نزدیکی های انژینو (9) یعنی کشتزارهای نی شکر رسیدیم.
دون خزوس به چالاکی از واگن به پایین پرید و مرا از میان کشتزارهای نی شکر به سوی خانه ی کوچکی که از دور دیده می شد راه نمایی کرد. مردی که تقریباً شصت سال داشت در برابر در آن خانه نشسته بود. چون نزدیک تر شدم دریافتم که نابیناست. دون خزوس فریاد زد: آهای، هوستو (10)، من دوستی را پیش شما آورده ام.
– شوشو، هر کس با تو به خانه ی من آمده است بسیار خوش آمده است و صفا آورده است.
پس از آنکه دون خزوس ما را به هم دیگر معرفی کرد، سیگارهای کوچک سیاهی را که خود ساخته بود به ما تعارف کرد و آن گاه گیتارش را که در کنارش قرار داشت برگرفت.
دون خزوس گفت: رفیق، مهمان ما بسیار خشنود می شود که شما شمه ای از امیلیانو زاپاتا برایش بگویید.
نابینا با خود گفت: سردار من زاپاتا، شوشو چند سال است که او مرده است.
– در سال 1919…..
– در ماه آوریل،…
باز نابینا با نوک انگشتانش ضربه ای بر تارهای گیتارش نواخت و به خواندن کوریدویی (11) پرداخت.
آقایان گوش به من دارید:
تا مرثیه ای دل خراش برایتان بخوانم.
زیرا زاپاتا، انقلابی بزرگ،
بی آن که ناله ای بکند مرد.
سال نوزده قرن نوزدهم،
چون لکه ای در صفحه ی تاریخ،
و در خاطرها باز خواهد ماند.
و دهقان و کشاورز هرگز آن را فراموش نخواهد کرد.
هنگامی که ناقوس دهکده به نوا درمی آید می گوید:
به خاطر زاپاتاست که به ناله درآمده ام،
زاپاتای شایسته و دلیر.
نابینا آهی کشید و گفت: آی دیوس (12)، (یعنی ای خدا) شوشو مثل این است که هم اکنون در آنجا هستم و می بینم.
نابینا آهسته و آرام حرف می زد، گفتی می خواست کلمات را در تیرگیی که در آن فرو رفته بود، پیدا کند. او از شور و هیجان نخستین روزهای انقلاب، از روزهایی که زاپاتا بر مادیان کرند خود می نشست و سرخ پوستان استان مورله را با نوید زمین و آزادی برمی انگیخت داستان ها زد. پورفیریودیاز، دیکتاتور پیر، گریخته بود. پانشوویلا شمال را در دست داشت و در شهر مکزیکو، فرانسیسکو مادرو، رئیس کوچکی که ریش بزی و عینک ذره بینی داشت، انقلاب را با اشکال قانونی اداره می کرد، زیرا او تحصیل کرده بود.
این کار در نظر ما سرخ پوستان بی چاره بسیار ساده بود. اسپانیایی ها بیشتر زمین های ما را از دستمان گرفته بودند. سپس سفیدپوستان اسپانیایی ها را بیرون راندند اما آنان زمین ها را برای خود نگه داشتند، حتی زمین های دیگری را هم غصب کردند. اکنون موقع آن رسیده بود که ما ارث پدران خود را بخواهیم. ما گاه چشم به سوی «زن خوابیده» می دوختیم به این امید که از جای برخیزد و پیش گویی های پیشین را جامه ی عمل بپوشاند.
اما انقلاب از راه های قانونی به زودی به نتیجه نمی رسد. رهبران ظریف که عینک می زنند و ریش بزی می گذارند، به خاطر نیت های خیری که دارند، آری شاید به همین سبب دوست ندارند مردم سلاح به کف بگیرند. مادرو بهتر آن می دانست که به سیاست مداران و نظامیان تکیه کند نه به مردم. اما او اشتباه می کرد. تازه نظم برقرار شده بود که ژنرال هوئرتا، مادرو را سرنگون کرد و پنهانی تیربارانش کرد و ریش استادی و عینک ذره بینی و نیت های خیرخواهانه اش را در خاک مدفون کرد.
آن گاه انقلاب حقیقی و واقعی آغاز یافت.
ما زمین هایی را که به زور از ما گرفته بودند و حاضر نبودند پس بدهند دوباره به دست آوردیم. البته همیشه کار به خوشی و خوبی پایان نمی یافت. ما دچار اشتباهاتی هم شدیم. زاپاتا هم از نخستین کسانی بود که اشتباه کرد. ما پس از قرن ها انتظار املاک و زمین های خود را دوباره به دست آوردیم، اما چون عادت به مالک بودن نداشتیم با خطر سوءاستفاده ها و اشتباهات بزرگ مواجه بودیم و برای اشتباه خود بهایی گران و بسیار هم گران پرداختیم.
در شهر مکزیکو رؤسای جمهور ارتجاعی و انقلابی به ترتیب جای یک دیگر را می گرفتند. یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند. پس از هوئرتا، کارانزا رئیس جمهور شد. آمریکایی ها در کار کشور مکزیک مداخله کردند و در وراکروز پیاده شدند. لیکن زاپاتا که بد گمان شده بود جنوب را محافظت کرد و زمین ها را در اختیار دهقانان نگاه داشت. برای کشور قانون اساسی و قوانین کشاورزی تنظیم شد. لکن زاپاتا که مادرو را فراموش نکرده بود سلاح بر زمین نگذاشت.
سال ها گذشت و مکزیک به زندگی خود ادامه داد.
ما به خوبی احساس می کردیم، که پایان کارمان فرا رسیده است. انقلابی روی داده بود و آن کاملاً مال ما نبود. دیگر زمان شورش و عصیان به پایان رسیده بود. روز به روز سردار ما زاپاتا افسرده تر و گرفته تر می شد. او به آسانی نیروهایی را که می آمدند او را شکست بدهند عقب می نشانید و قدرت خود را گسترش می داد. فقیران و بیچارگان و طبقات پایین اجتماع او را پشت و پناه خود می دانستند و دوستش می داشتند.
باز انگشتان نابینا سیم های گیتار را به ارتعاش آورد.
زاپاتا به اندوه بسیار گفت:
زن، دیگران هم آسوده اند،
می گویی من نیز بیاسایم؟ دریغ من جرئت ندارم؛
من چون مرغ سرگردانی هستم؛
تا دمی که در کوهساران،
با یاران همراهم هستم،
همه ی سرخ پوستان دشت ها،
مالک زمین خود خواهند بود.
همه ی سرداران و فرمان دهان می کوشند
تا قهرمان غول آسا را برافکنند.
در پیکارها از رنج خود سودی نخواهند برد
تنها با عذر و خیانت او را از پای….
نابینا سخن از سرگرفت و گفت: آری خیانتی بزرگ بود. مأموران حکومت افسری را پیدا کردند که حاضر به چنین پستی و فرومایگی شد. او گواخاردو (13) نام داشت.
گواخاردو به ظاهر چنین وانمود کرد که بر حکومت شوریده و با نیروهای زیر فرمانش می خواهد انقلاب کند. او پیامی به زاپاتا فرستاد که می خواهد به او بپیوندد و زیر فرمانش قرار گیرد و از او تقاضای ملاقات کرد.
زاپاتا دهقانی تمام عیار و چون کویوتی (گرگ آمریکایی) بدگمان و حیله گر بود. از گواخاردو خواست که راست گویی و درستی خود را اثبات کند، البته نه با حرف که کار شهریان است بلکه با عمل. گواخاردو ناچار شد به گروه های دولتی حمله کند و با آنان بجنگد. او این کار را بی کوچک ترین تأثری انجام داد حتی می گویند بعضی از مردان خود را که زاپاتا به خیانت متهمشان کرده بود، توقیف و اعدام کرد. راستی کار دشواری بود لیکن حکومت آماده بود حتی به بهای ریختن خون بی گناهان این کار را انجام بدهد.
سرانجام زاپاتا به درستی و راست گویی گواخاردو ایمان آورد.
شبی ستاد خود را احضار کرد. من هم جزو آن بودم. او به ما گفت که تصمیم گرفته است فردا از گواخاردو در ملکی نزدیک شینامکا (14) دیدن کند. بنا بود هر یک از آن دو گروهی از مردان مسلح به آنجا بروند و سپس دو به دو با هم گفت و گو کنند. مرا هم جزو عده ای که می بایست همراه زاپاتا باشند انتخاب کردند. آن شب نگرانی و دلهره ای عجیب بر دل ما نشسته بود، بسیاری از فرمان دهان کوشیدند که سردار خود را از رفتن به آن میعادگاه باز دارند، گفتند که بهتر است به جای او یکی از آنان این مأموریت را انجام دهد و برای ملاقات زاپاتا با گواخاردو وقت دیر نشده است. اما سردار زاپاتا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: من خود می روم. و همه خاموش شدند زیرا کسی به خود جرئت نمی داد روی حرف او حرفی بزند. او مدتی دست همه ی ما را فشرد.
فردای آن روز ما چون به نزدیکی ملک اربابی رسیدیم زاپاتا فرمان ایست داد و دستور داد اطراف را بررسی کنند. همه چیز به نظر عادی می آمد و دیده ورانی که شب برای اکتشاف فرستاده شده بودند خبر از خطری ندادند. ملک اربابی ساختمان بزرگ سفیدرنگی بود که از دور در پرتو خورشید و در میان گرد و خاک دیده می شد. در بزرگ آن در میانه ی نمای ساختمان چون دهانه ی تنوری باز بود.
سردار من زاپاتا دوباره فرمان حرکت داد. من دیدم که لگام و تنگ اسبم باز شده است. ناچار عقب تر ماندم تا آنها را مرتب کنم وقتی می خواستم دوباره روی زین بنشینم صدایی به گوشم رسید:
– کومپانرو (15) کومپانرو.
و از پس بوته ی یک ماگی پسرکی یازده ساله بیرون دوید. او نفس نفس زنان فریاد کرد: بایستید، بایستید، ژنرال کجاست؟
– پسرجان او جلوتر رفته است. چه کارش داری؟
– او نباید به ملک اربابی برود. در آنجا دامی برای او نهاده اند.
– چه می گویی؟
– من هم اکنون شنیدم که دو تن از سربازان گواخاردو در این باره حرف می زدند و می گفتند به محض این که زاپاتا و همراهانش وارد حیاط بشوند کشته خواهند شد.
من دیگر وقتی برای بحث یا اندیشیدن نداشتم. از بازوی پسرک گرفتم و او را به ترک خود نشاندم و مهمیز بر پهلوهای اسب خود کوفتم تا هرچه زودتر خود را به یاران خود که تقریباً به در ملک اربابی رسیده بودند برسانم. به پسرک گفتم: اگر دروغ گفته باشی پوست از سرت می کنم.
گروه وارد حیاط می شد. من با تمام قوای خود فریاد زدم، لیکن بادی که از تاخت اسب ایجاد می شد صدای مرا با خود می برد. من هنوز دویست متری با آنان فاصله داشتم که سواران وارد حیاط شدند، اما خبری نشد و من پس از چند لحظه امیدوار شدم.
تازه به در ورودی رسیده بودم که ناگهان صدای تیر بلند شد. گروهانی که در پشت بام ها پنهان شده بود به حیاط تیراندازی می کرد. من در چند متری در ورودی اسبم را نگاه داشتم. از در که هم چنان بازمانده بود حیاط را که غرق در پرتو آفتاب بود دیدم. زاپاتا را دیدم که تیر خورد و آهسته و آرام از اسب به پایین افتاد. پیراهن سفید زیبای دهقانی او غرق خون بود. هرگز، آری هرگز من این منظره را فراموش نخواهم کرد.
در این لحظه تیری صفیرکشان از کنار گوش من رد شد و اسبم رم کرد و به عقب جست. سربازان مرا دیده بودند. شتابان لگام اسبم را برگردانیدم و با پسرک که هم چنان بر ترک من نشسته بود از آنجا گریختم. از هر سو تیر بر سر ما می ریخت. ناگهان احساس کردم که ضربه ی سختی به گیجگاه راستم خورد. چشمانم تیره شد. همه ی نیروهایم را جمع کردم و پیش از آن که از هوش بروم جلو اسبم را به دست پسرک دادم.
هنگامی که به هوش آمدم اسبم من و پسرک را به کوهستان پناهگاهمان رسانیده بود. پسرک از من مراقبت می کرد.
من کور و نابینا شده بودم اما هرگز در فکر خود نبودم، اگرچه در تیرگی همیشگی فرو رفته ام لیکن همیشه سردارم زاپاتا در برابر چشمم است و گویی هم اکنون است که به تیر دشمن از پای درآمده و آهسته و آرام از اسب پایین می افتد.
قطره های درشت اشک بر گونه های او فرو ریخت. او بار دیگری گیتارش را به ناله درآورد و این قطعه را خواند:
ای شقایق که بوی خوش در هوای
کوهساران و کشتزاران می پراکنی،
دیگر مردی را که رهبر،
مبارزان بود نخواهی دید.
ای مرغ سرخ گلو، بخوان و گریه کن
آوازی جان سوز برخوان
زیرا زاپاتا هم اکنون مرده است،
او را به غدر کشته اند.
ای میخک کوچک که می پرستمت،
در گوش جویبار چه گفتی؟
گفتی که زاپاتا هنوز زنده است،
و بی گمان روزی به میان یاران بازخواهد گشت؟
به هنگام خواندن دعا بر گور زاپاتا،
دیدم که زنبقی سپید بر آن رسته است،
آن را چیدم و،
بر گور او نهادم.
شامگاهان که قطار روباز و پرتکان راه آهن ما را از میان مزارع نی شکر به شهر مکزیکو باز می آورد من روی به دوستم کردم و پرسیدم:
– دون خزوس، بگو ببینم پسرکی که هست و می گفت چه نام داشت؟
او جواب داد، حتماً حدس زده اید که او شوشو نام داشته است یعنی من بودم.
پی‌نوشت‌ها:
1. Diego Rivera
2. Don Jesus
3. Chucho
4. Emiliano Zapata
5. Cuautla
6. Morelos
7. Peon کارگر کشاورزی
8. Canero
9. Ingenio
10. Husto
11. Corrido مرثیه ی عامیانه.
12. Ay Dios
13. Guajardo
14. Chinameca
15. Companero در زبان اسپانیایی یعنی هم قطار.

No comments:

Post a Comment