Wednesday, February 24, 2021

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 

داستانی از غول های نهان و آخوندهای پنهان در درون ما ایرانیان


رضا در کنار بوتیک برادر بزرگش ایستاده بود و تسبیح زنان ذکر و دعا میخواند. اوقاتش مثل همیشه تلخ و قمر در عقرب بود و با فیس و افاده به اطراف و اکناف نگاه میکرد. روی در ورودی مغازه روی تابلو با خط درشت نوشته بود:

بوتیک زنانه و دخترانه لاکچری

از پذیرفتن بانوان بدحجاب معذوریم

در همین حیص و بیص دو جوان بیکار که در همان حوالی پرسه میزدند از راه رسیدند. یکی از آنها دستش را گذاشت روی شانه مانکنی که در جلوی ویترین بود و در همان حال نگاهی به لباس های شیک و پیک. دوستش گفت:

- بیا بریم ناصر، این لباسا برا انگل زاده هاس، ما که هشتمون گرو نه مونه

- دیدن که مالیات نداره

- تو این مملکت حتی نفس کشیدنم مالیات داره

از کنارشان دو دختر چادری رد شدند . نگاهی انداختند به لباسها و سپس وارد بوتیک شدند.  در جا چادرشان را از سر بر داشتند. لباس های مدل بالا و گرانقیمتی بتن داشتند و چهره ای بزک کرده. ناصر زل زد به لمبر باسن هایشان. آب دهانش را قورت داد و گفت:

- عجب کونی، چه پستونایی، نظرت چیه قاسم

- وصف العیش نصف العیش از هیچی که بهتره

- میگم اینا رو کیا میگان

- از ما بهترون 

ادامه داستان


No comments:

Post a Comment