Tuesday, January 09, 2024

حکایت اتحاد و اتفاق - پیرمرد و فرزندانش

 



حکایت اتحاد و اتفاق

پیرمرد و فرزندانش

روزی روزگاری پیرمردی زندگی میکرد، که پسران زیادی داشت. پسرای این پیرمرد هرروز باهم دعوا میکردند. هر روزی که میگذشت پیرمرد، پیرتر و ضعیف تر میشد و هرروز نگرانتر می شد که این دعوا بین فرزندانش همیشه ادامه پیدا کند و همدیگر رو نابود کنند. او هرروز از فرزندانش میخواست که با آرامش و شادی کنار هم زندگی کنند اما فرزندان گوش شنوا نداشتند و همون رفتار همیشگیشون رو انجام میدادند. یک روز، پیرمرد همه پسرانش را فرا خواند و به آنها بسته ای از چوب داد و گفت:” از شما پسرانم میخوام که هرکدومتون امتحان کنید و ای بسته چوب را بشکنید.” پسران یکی، یکی امتحان کردند اما هیچکدومشون قدرت این را نداشتند که این چوب ها را بشکند. فرزندان به پدر گفتند:” متاسفیم پدر، اما ما قدرت اینو نداریم که این چوپ ها رو بشکنیم.”

پیرمرد بسته ی چوب ها رو باز کرد و به هرکدوم از پسران یک چوب داد و گفت:” پسران عزیزم، حالا دوباره امتحان کنید و بشکنید چوب ها رو!!!” ترکه ها چوب به راحتی توسط پسران شکسته شدند. یکی از پسران که از این رفتار پسر تعجب کرده بود از پدر پرسید:” پدر منظورت از این کارها چیه؟” پدر گفت:” دقیقا مثل همین ترکه های چوب اگه شما ها باهم باشید و درکنار هم، هیچکس قدرت اینو نداره که شما ها رو بشکنه، اما اگه تنها باشید آدم های زیادی تو دنیا وجود دارند که از هر لحاظی از شما بهترند و دقیقا مثل همین چوب شما رو میشکنند، اگر شما ها باهم باشید و متحد شید میتونید با هر خطری روبرو شید.

اون روز همه فرزندان ارزش یکدیگر و کنار هم بودند رو بخوبی یادگرفتند.""



No comments:

Post a Comment