Sunday, January 07, 2024

روایت شلاق بر تن زنی که با دامن و پیراهن قرمز قدم می‌زد

 



روایت شلاق بر تن زنی که با دامن و پیراهن قرمز قدم می‌زد

 رویا حشمتی

امروز صبح از اجرای احکام تماس گرفتن برای اجرای حکم ۷۴ ضربه شلاقم با وکیلم تماس گرفتم و با هم رفتیم دادسرای ناحیه ۷ از گیت ورودی رد شدیم و حجابم رو برداشتم رفتیم شعبه ی ۱ اجرای احکام.

‏کارمند شعبه گفت: «روسریت رو سرت کن که دردسر نشه»

‏گفتم: «اومدم بابت همین شلاقم رو بزنید سر نمی‌کنم»

‏تماس گرفتن و مامور اجرای حکم اومد بالا گفت: «حجابت رو سرت کن و دنبالم بیا»

‏گفتم: «سر نمی‌کنم گفت پس که نمی‌کنی؟ جوری شلاقت رو بزنم که بفهمی کجایی برات یه پرونده ی جدید هم باز می‌کنم هفتاد و چهارتای دیگه‌م مهمونمون باشی». باز سر نکردم.

‏رفتیم پایین چند تا پسر دیگه رو بابت شرب خمر آورده بودن مرد با تحکم تکرار کرد: «مگه نمیگم سر کن؟» نکردم دو تا زن چادری اومدن و روسری رو کشیدن رو سرم باز درش آوردم و این کار چند بار تکرار شد بهم از پشت دستبند زدن و روسری رو کشیدن رو سرم رفتیم طبقه‌ی زیر همکف یه اتاق بود ته پارکینگ قاضی و مامور اجرای حکم و زن چادری کنارم وایساده بودن.

‏ زن هی آه می‌کشید و می‌گفت: «میدونم میدونم»

‏قاضی معمم تو روم خندید یاد مرد خنزر پنزری بوف کور افتادم روم رو ازش برگردوندم.

‏در آهنی رو باز کردن دیوارای اتاق سیمانی بود به تخت ته اتاقک بود که جای دستبند و پابند آهنی دو طرف تخت بود به وسیله‌ی آهنی شبیه پایه‌ی بوم نقاشی کمی این طرفتر بود.

‏یه اتاق شکنجه‌ی قرون وسطایی بود.

‏قاضی پرسید: «خانم حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟»

‏انگار که وجود نداره جوابش رو ندادم گفت: «خانم با شمام» باز جواب ندادم.

‏مرد اجرای حکم گفت: «پالتوت رو در بیار»

‏پالتو و روسریم رو از پایه‌ی بوم شکنجه آویزون کردم گفت: «روسریت رو سر کن»

‏گفتم: «نمیکنم. قرآنت رو بذار زیر بغلت و بزن»

‏زن اومد و گفت: «خواهش می‌کنم لجبازی نکن» و شال رو کشید رو سرم.

‏قاضی گفت: «خیلی محکم نزن»

‏مردک شروع کرد به زدن شونه‌هام کتفم پشتم باسنم رونم ساق پام باز از نو تعداد ضربه ها رو نشمردم زیر لب می‌خوندم به‌نام زن به‌نام زندگی دریده شد لباس بردگی شب سیاه ما سحر شود تمام تازیانه ها تبر شود.

‏تموم شد اومدیم بیرون نذاشتم فکر کنن حتی دردم اومده حقیرتر از این حرفان رفتیم بالا پیش قاضی اجرای حکم دم در روسریم رو در آوردم زن گفت: «خواهش می‌کنم سرت کن» سرم نکردم و باز کشید رو سرم توی اتاق قاضی.

‏اضی گفت: «ما خودمون خوشحال نیستیم از این قضیه ولی حکمه و باید اجرا بشه» جوابش رو ندادم.

‏ گفت: «اگر میخواید طور دیگه‌ای زندگی کنید می‌تونید خارج از کشور باشید»

‏گفتم: «این کشور برای همه‌ست»

‏گفت: «بله ولی باید قانون رو رعایت کرد»

‏گفتم: «قانون کار خودش رو بکنه ما به مقاومت‌مون ادامه میدیم» از اتاق اومدیم بیرون و باز روسریم رو انداختم.


No comments:

Post a Comment