Friday, February 09, 2024

خیلی خیلی خصوصی - مهدی یعقوبی - هیچ

 

نیمه های شب بود و من از پس روزی  سخت و تکراری در خوابی عمیق فرو  رفته بودم که ناگهان زنگ در به صدا در آمد. از این پهلو به آن پهلو  غلتیدم و  غرولندی کردم. چند ثانیه بعد دوباره باز زنگ در بصدا در آمد ممتد و کشدار. خمیازه ای کشیدم و لعنتی فرستادم.  با خودم گفتم این وقت شب چه کسی میتواند باشد. پا شدم  و در خواب و بیداری از لای کرکره نگاهی انداختم به خیابان. کسی به چشم نمی زد. نم نم باران می آمد و افقها تیره و تاریک. با خودم گفتم نکند فک و فامیل همان زن محجبه ای باشد که در خیابان به عکس تبلیغی زن  نیمه برهنه اسپری می پاشید و من بهش گفتم داری با حجابش میکنی

ادامه داستان

No comments:

Post a Comment