Friday, November 09, 2018

شعر یاغی - هوشنگ شفا



شعر یاغی از اولین شعرهایی بود که در دوران دبیرستان حفظ کردم و در زندانهای قرون وسطایی جمهوری اسلامی با خود زمزمه .
 
شعر یاغی  - هوشنگ شفا

برلبانم غنچه لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگير رو افسرده است
نه سرودي نه سروري نه هم اوازي نه شوري
زندگي گويي ز دنيا رخت بر بسته است
يا كه خاك مرده روي شهر پاشيده است
اين چه آييني چه قانوني چه تدبيري است
من از اين آرامش سنگين و صامت عاصي ام ديگر
من از اين آهنگ يكسان و مكرر عاصي ام ديگر

من سرودي تازه ميخواهم جنبشي شوري نشاطي نغمه ايي فريادههاي تازه مجوييم
من به هر آيين ومسلك كو كسي را از تلاشش باز دارد ياغي ام ديگر
من تو را درسينه اي اميد ديرين سال خواهم كشت
من اميد تازه ميخواهم . افتخاري آسمان گير و بلند آوازه ميخواهم
كرم خاكي نيستم اينك تا بمانم در مغاك خويشتن خاموش
نيستم شب كور كه ازخورشيد روشن گر بدوزم چشم
آفتابم من كه يكجا يك زمان ساكت نمي مانم
با پر زرين خورشید افق پيماي خويش
من تن بكرهمه گلهاي وحشي را نوازش ميكنم هر روز
جويبارم من كه تصوير هزاران پرده در پيشاني ام پيداست
موج بيتابم كه بر ساحل صدفهاي پري مي اورم همراه
كرم خاكي نيستم من افتابم جويبارم موج بيتابم
تا به چند اين گونه در يك دخمه بي پرواز ما ندن 

تا به چند اينگونه با صد نغمه بي آواز ماندن
شه پر ما آسماني را به زيرچنگ پروازه بلندش داشت
آفتابي را به خاري در حريم ريشخندش داشت
گوش سنگين خدا از نغمه شيرين ما پر بود
زانوي نصف النهاراز پاي كوب پر غرور ما چو بيد از باد ميلرزيد
اينك آن آواز و پروازه بلند واين خموشي و زمين گيري
اينك آن همبستري با دختر خورشيد و اين هم خوابگي با مادر ظلمت
من هرگز سر به تسليم خدايان هم نخواهم داد
گردن من زير بار كهكشان هم خم نمي گردد
زندگي يعني تكاپو زندگي يعني هياهو ز
ندگي يعني شب نو روز نو انديشه نو
رندگي يعني غم نو حسرت نو پيشه نو
زندگي بايست سرشار از تكان و تازگي باشد
زندگي بايست در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذيرد
زندگي بايست يك دم يك نفس هم ز جنبش وا نماند
گر چه اين جنبش براي مقصدي بيهود ه باشد
زندگاني همچنان آب است آب اگر راكد بماند
چهره اش افسرده خواهد گشت بوي گند ميگيرد
در ملال آب گيرش غنچه لبخند ميميرد
آهوان عشق از آب گل آلودش نمي نوشد
مرغكان شوق در آيينه تارش نمي جوشند
من سر تسليم بر درگاه هر دنياي ناديده فرو مي آورم جز مرگ
من ز مرگ از آن نمي ترسم كه پاياني است بر تور يك آغاز
بيم من از مرگ يك افسانه دلگير بي آغاز و پايان است
من سرودي را كه عطري كهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمي خواهم
من سرودي تازه خواهم خواند كش گوش كسي نشنيده باشد
من نمي خواهم به عشقي ساليان پابند بودن
من نمي خواهم اسير سحر يك لبخند بودن
من نبتوانم شراب ناز از يك چشم نوشيدن
من نه بتوانم لبي را بارها با شوق بوسيدن
من تن تازه لب تازه شراب تازه عشق تازه ميخواهم
قلب من با هر طپش يك ارمان تازه مي خواهد
سينه ام با هر نفس يك شوق يا يك درد بي اندازه مي خواهد
• سينه ام با هر نفس يك شوق يا يك درد بي اندازه مي خواهد
من زبانم لال حتي يك خدا را سجده كردن قرنها او را پرستيدن نمي خواهم
من خدايي تازه مي خواهم
گر چه او رونق دهد آيين مطرود و حرام مي پرستي را
من به ناموس قرون بردگي ها ياغي ام ديگر
ياغي ام من ياعي ام من
گو بگيرندم بسوزندم گو به دار آرزوهايم بياويزند
گو به سنگ نا حق تكفير استخوان شعر عصيان قرونم را فرو كوبند
من از اين پس ياغي ام ديگر

No comments:

Post a Comment