Thursday, September 19, 2019

یهودی - داستان کوتاه - مهدی یعقوبی



  از پشت شیشه های گرد و غبار گرفته مغازه تا چشمش افتاد به حاج جعفر ، پول های دخلش را بر داشت و گذاشت در صندوقچه آهنی ای که زیر میزش بود و درش را قفل. سپس با عجله  پا شد و سجاده اش را پهن . شروع کرد به نماز خواندن، آنهم با صدای بلند . همانطور که کلمات را غلیظ ادا میکرد زیر چشمی اطراف و اکناف را می پایید . حاج جعفر با سلام و صلوات و دعاهایی به زبان عربی آمد داخل مغازه و نیم نگاهی انداخت به اطراف . وقتی  دید صاحب مغازه یعنی حسن آقا مشغول عبادت است . همانجا ایستاد و در حالی که تسبیح میزد منتظر.  مدتی که گذشت کلافه شد و در حالی که ریشش را تند و تند میخارید از پشت شیشه به خیابان چشم  دوخت و در همانحال با خودش گفت:
- این قرمساقم داره فیلم بازی میکنه و تا ما رو دیده داره نماز جعفر طیار میخونه، خودم هزار تا مث تو رو میبرم لب چشمه و تشنه  بر میگردونم .


No comments:

Post a Comment