Sunday, January 19, 2020

شورشی - داستانی از مهدی یعقوبی




بابک در جا نقشه ای زد به ذهنش. تصمیم گرفت روز جمعه بر گردد به خانه و سر و گوشی آب بدهد. شک نداشت کسانی که به خانه اش برای سرکشی می آمندند همان کسانی هستند که شاهرخ را در آب خفه کردند . میتوانست در گوشه ای کمین کند و در فرصت مناسب زهرش را بریزد. اسلحه کمری اش را که در نقطه ای پرت و دورافتاده پنهان کرده بود بر داشت.
دستی بر سر و رویش کشید و محکم و یکنواخت گرفت در دستش .سه انگشت پایینی را دور دسته کلت پیجاند نفسش را کنترل و انگشت سبابه را گذاشت به روی ماشه و نشانه گرفت به عکس عمامه داری که بر روی جاده بر تیرک چراغ برق آویزان بود





No comments:

Post a Comment