Monday, May 16, 2022

احوال و مناسبات صدرالدین صفوی و نقد افسانه قاسم انوار

 


احوال و مناسبات صدرالدین صفوی و نقد افسانه قاسم انوار. علی سالاری شادی. استاد یار تاریخ

عصر صدرالدین موسی صفوی(792ـ 735ه. ق)که مقارن ایام انقراض عصر ایلخانی و شروع دوره فترت بود، یکی از مهمترین ادوار تاریخ خاندان صفوی در راستای حفظ و گسترش املاک و اموالشان با تکیه بر دستاویزهای مردم پسند، چون زاویه سازی وخانقاه داری بوده است. در این ایام، صدرالدین با هوشیاری و تلاش مضاعف، نه تنها در صدد گسترش املاک و اموال خاندان برآمد، بلکه با اتخاذ شیوه ها و تاکتیکهای خاص، نظیر ادعای سیادت،دستورتألیف کتاب صفوةالصفا، بنیان بقعه و... به موفقیت های چشمگیری نایل آمدکه باید او را در واقع سازنده و معمار بزرگ خاندان صفوی قلمداد کرد. او با تلاشهای عامه پسند در آن عصر متشنج توانست خاندان فئودالی(ن. ک:پاورقی1) صفوی را جامه ای صوفیانه بپوشاند که با اتکا بر پاره ای از اقدامات او، آن هسته فئودالی خاندان جایش را با پوسته صوفیانه عوض کرد و مسأله زمینداری صفویان به فراموشی سپرده شد و همه چیز این خاندان به تصوف و طریقت اسناد یافت. در این راستا، تلاش شد با طرح آرایه ها و پیرایه های فراوان،آن موقعیت اربابی و زمینداری کتمان و در عوض مرید پروری آنها به شکلی اغراق آمیز بر جسته گردد. از جمله ادعای مناسبات مرید و مرادی صدرالدین و قاسم انوار در این فضا خلق و جعل شد.

مقاله پیش روی کوشش دارد تا صحت و سقم ادعاها، چند و چون مناسبات و اعمال و اقدامات صدرالدین را به بحث گذارد.


اصل مقاله

پیشینه تحقیق

در خصوص احوال صدرالدین اقدامات ونقش او در فرآیند مطرح شدن خاندان صفوی، تاکنون تحقیق و پژوهشی خاص بجز اشارات کلی، مقدماتی و پراکنده توسط امثال زرین کوب، مزاوی و شیبی انجام نگرفته است(ن. ک:18/ صص66-67؛23/صص129-130). بدین سان، خلأ ملموسی در مورد این دومین شخصیت خاندان صفوی به چشم می خورد. ابن بزاز و به تبعیت از او مورخان عصر صفوی مانند امینی هروی و خواند میر و... هر چند باختصار، اما به اغراق و تحسین تمام از وی یاد کرده اند(6/صص25-32؛ 13/ صص420-423) و محققان امروز نیز به شکل کلیشه ای وعام در ذکر از خاندان و حاکمیت صفویان همان مختصر مطالب تحسین بر انگیز ابن بزاز و متابعان او را ـ البته با اجتهاد های اغراق آمیز خود ـ تکرار نموده اند و در این راستا، با طرح تحلیلهای سطحی و گمراه کننده نه تنها تحقیقات روشنگرانه ای ارایه نداده اند، بلکه باکلی گویی های فراوان و اجمالی(در این مقاله به بعضی از اغراقها و سطحی نگریهای این نویسندگان اشاره می شود) ابهامات بیشتری را نیز موجب شده اند. در قبال این همه، یکسونگری لزوم پردازش مجدد در این باره کاملاً احساس      می شود. موضوع مهم دیگری که دراین رابطه به مرور زمان وحتی در عصر ما به شکل قطعی و بدون ذره ای تردید عنوان شده است، مناسبات مراد و مریدی صدرالدین و قاسم انوار است که چند و چون آن برای نخستین بار در این مقاله بررسی شده و با طرح چند ایراد اساسی نقد ورد شده است. لذا برای اولین بار دراین تحقیق با تفصیل و نگاهی متفاوت به احوال صدرالدین، مناسبات، موقعیت، اقدامات و مسأله مریدی قاسم انوار پرداخته شده است.


مقدمه

عصر صدرالدین موسی(735-792) یکی از مهمترین ادوار ترقی خاندان صفوی، و از سوی دیگر، معاصر با اوضاع آشفته ناشی از سقوط ایلخانان و عصر فترت بود که زمینه خاصی را برای اهمیت یافتن صفویان فراهم کرد. این خاندان یکی از مهمترین گامهای خود را در عصر زوال ایلخانان و ظهور قدرتهای مستعجل طی کرد. دراین مقطع حساس زعامت این خاندان با وصیت شیخ صفی الدین به صدرالدین سپرده شد. او اقدامات عمده ای در راستای حفظ نفوذ بیشتر خاندان خود به کار بست که هر کدام از آنها دستاویزهایی برای صفویان متأخرشد.

تجمیع اموال صفویان وخریداری روستاها و زمینهای متعدد و وقف این همه املاک برای زاویه شیخ صفی الدین، آن هم تحت تولیت صدرالدین، خاندان زمیندار و فئودال صفویان را پشمینه ای صوفیانه پوشاند و با اتکا به این امکانات عظیم مادی در صدد کسب دستاوردهای معنوی وعوام پسند درآن عصر پر آشوب کرد؛ دوران پر آشوبی که کاملاً موافق با حال و وضع ملاکان ومتمولان مدعی کرامات چون خاندان صفوی بود. گذشته ازآن یکی از علل توفیق روزافزون صفویان، هماهنگی و پیوستگی آنها با حاکمیتهای محلی و ناپایدار عصر بود. برخلاف نهضتهای صوفیانه عصر چون نوربخشیه، حروفیه،سربداران و... که شاید منعکس کننده آمال توده مردم بود، صفویان که در واقع نه اهل طریقت، بلکه خاندانی اشرافی و متمول و دارای اشتراک منافع با طبقه حاکمه مغولی و امرای محلی بودند، چنین رویکردی نداشتند. در صفحات بعد خواهدآمدکه تیرگی مناسبات صدرالدین و ملک اشرف چوپانی بسیار سطحی و نوعی سوءتفاهم بود. ماهیت این خاندان فئودالی- اشرافی، در این ایام هیچ گاه اقتضای اقدام جسورانه را در ذهن نمی پروراند، چرا که ملاکان و ثروتمندان محافظه کار و حافظان وضع موجود بودند. در ضمن صفویان با اتکا به چه زمینه ای در این مقطع می توانستند ادعایی داشته باشند؟


صدرالدین موسی(792-704ه. ق/1304-1391م)

صدرالدین موسی فرزند شیخ صفی و بی بی فاطمه دختر شیخ زاهد است. صرفنظر از گزافه گوییهای ابن بزاز درباره احترام ویژه شیخ زاهد، حتی قبل از تولد درحق وی( 2/صص 171-172)، صدرالدین موسی تألیف گذارترین فرد خاندان صفوی و حتی در مواردی برتر از شیخ صفی و درواقع، معمار حقیقی این خاندان بود. او فردی هوشیار، موقعیت شناس و با زرنگی در آن عصر پرآشوب در صدد حفظ وگسترش املاک خاندان بود و کوشش فوق العاده ای دراین راه به خرج داد.

صدرالدین از همان ابتدا سرش در کار حساب وکتاب بود و معمولاً همیشه در کنارصفی الدین، بخصوص در ایام کهولت وی، قرار داشت و در ایام متأخر اغلب کارها را او انجام می داد. او از همان ابتدا درگیراختلافات پدرش با زارعان و روستاییان و درمواردی به تعبیر ابن بزازـ مدعیان بود. ظاهراًیک بار میان شیخ صفی و اطرافیانش با گروهی دیگرمخاصمتی قوی رخ داد. شیخ با صدرالدین ودیگران برای شکایت نزد غیاث الدین وزیر راهی تبریز شد، اما شکایت آنها مسموع نیفتاد. صدرالدین گوید چون مدتی در اردو ماندیم، شیخ سخن نگفت وگفت ما را اردوی دیگر بود(2/ص 917). صدرالدین گاهی نیز به خانقاه خواجه رشیدالدین فضل الله به تبریز ترددی داشت(2/ص288). درایام کسالت صفی الدین که منجر به فوت اوشد، وی برای عیادت از غیاث الدین وزیر(براساس ادعای ابن بزاز) به تبریزرفته بود(2/صص971و1041). صفوة الصفا که ساخته و پرداخته صدرالدین است، پاس موقعیت وحرمت وی را که درواقع یکی از اهداف عمده تألیف کتاب است،نگه داشته و به اشکال گوناگون سعی کرده تا چهره ای صوفیانه و الهی از وی به دست دهد. درصفوة الصفا داستانی مفصل با حضور چهار نفر از به اصطلاح خلفا ومریدان شیخ صفی مانند مولانا عزالدین مراغی، شمس الدین پرنیقی، محمد سترقی و جمال الدین آق میونی آمده است که شیخ صفی هشدار     می دهد رنجاندن صدرالدین را بخصوص ازجانب خلفای مرید تحمل نخواهد کرد(2/صص745-747). در راستای همین مشروعیت بخشی اجباری بارها و کراراً درصفوة الصفا نکاتی مطرح شده که حاکی از آن است که پدیدآورنده تلاش وسیعی کرده تا مشروعیت های خاصی در پناه کرامات ادعایی و یا حسب وصایا و اشارات شیخ صفی برای صدرالدین دست و پا کند. در مواردی نیز صدرالدین به شیوخ ومرشدان تشبه و تأسی جسته ،بعضاً توبه کاران را به سختی به حضور می پذیرفت و با درنگ و تأمل خاصی توبه می داد(2/صص781-782). درمواضع دیگر، شیخ صفی اغلب در عالم رؤیا به شکل الهام گونه ای از عالم آخرت با هواداری از صدرالدین، دیگران را به تضرع، خدمتگزاری ومریدی صدرالدین راهنمایی، تطمیع و تهدید می کند(2/صص1022- 1024 و 1027- 1028و1032-1034، و... ). چون کسی ولایت و نظر صدرالدین را انکار می کرد، به زحمت زیادی گرفتار می شد(2/صص1019-1021). او حتی غرق شدگان را به همت انفاس شیخ نجات می داد(2/صص1044-1045). صدرالدین در روایتی تلویحاً تربیت و ارشاد خود را از جانب الهی عنوان کرده است(2/صص965-966).

بدینسان در پاره ای از روایات تلاش زیادی انجام گرفته تا صدرالدین را صاحب کرامات و هدایت معرفی نمایند. جالب است در این روایات مسأله توحید فراموش شده و گویی هستی وکاینات درتصرف و قبضه صفی الدین و صدرالدین است. آنها برای خود شبه خدایانی بودند و معمولاً یکی از نمادهایی این شبه خدایی، نابودکردن افراد مغضوب و یا به تعبیری صریحتر دشمنان بود. اما در ورای این هیاهوهای کرامات گونه و مبالغه آمیز، اغلب هسته این ادعاها به اختلافات ارضی ودر مواردی نیز به انکار رویه خاندان صفوی بازمی گردد(2/ صص917ـ1002). در این روایات اغلب تضرع وارجاع نیاز به درگاه شیخ صدرالدین و بندگی او، موجب عفو، صحت و جستن از حداقل عذاب دنیوی است(2/صص1016، 1017-1018). ذکر داستان مولانا محیی الدین خالی از لطف نیست که مفلوج شده بود و صدرالدین او را به آب گرم کوه سبلان برد، اما حاصلی نداشت. در عالم رویا، شیخ صفی مفلوج را گفت: گرد این آبها چه           می گردی؟ دل خواجه صدرالدین بگرد که دل او از تو رنجیده است، او نیز به بندگی شیخ صدرالدین درآمد و بهبود یافت(2/صص1017-1017).

صدرالدین در صفوة الصفا کوشیده است تا خود را صاحب نفوذ وکرامات جلوه دهدکه رنجش او موجب حرمان است. البته، اغلب این رنجشها و نزاعها سرانجام نکویی برای طرف ندارد، و این شیوخ اغلب در مسایل مادی و به اقتضای منافع مانند اختلافات ارضی نه تنها کوتاه نمی آمدند و بلکه با آن کرامات ادعایی حداقل دیگران را می ترساندند تا کسی که با آنها اختلاف داشت، درگذرد و یا حداقل در آتیه کسی برای آنها مزاحمتی ایجاد نکند. برای مثال، خواجه امین الدین ازاقارب صدرالدین با فردی به نام صدرالدین اردبیلی نزاع داشت و درنهایت، شیخ صفی ازعالم باقی فرزندش، صدرالدین را خبرداد که عنقریب سر ودست صدرالدین اردبیلی خواهد برید، به طوری که مدعی امین الدین خود واسطه شد که چون طرف جوان است گذشت نمایند و به قطع دست وی اکتفا شود که همان شد(2/صص1016-1017).

علی رغم القاب پر طمطراقی که ابن بزاز برای صدرالدین بیان می کند(2/صص49-50 و59) از نظرتحصیلات در سطح پایین در حدیک مبتدی بود. در موردی خودگوید:در اوایل حال مطالعه رساله قشیریه می کردم پیش مولانا خضر طارمی. پدرم(شیخ صفی) منع کردکه اول معاملات حاصل کن و سپس مطالعه مقالات(2/ص578). البته، او همچنان در معاملات باقی ماند، اما نه معاملات صوفیه، بلکه درمعاملات خرید و فروش املاک(در این مورد در ادامه صحبت خواهد شد). منظور صفی الدین نیز ظاهرا نیز همین بود. گذشته ازاین، علی رغم عمرطولانی صدرالدین ـ حدود نود سال ـ حداقل نوشته ای کوتاه ازاو به یادگار نمانده است تا چند و چون افکار و پایگاه علمی اش آشکارگردد ویا حداقل انگیزه و اهداف او روشن شود. البته، او نه فرصت تحصیل داشت ونه شوق آموختن تا چه رسد به دانشی که سزاوار تألیف باشد. واقعاً اینکه جامی تراجم احوال امثال صفی الدین وصدرالدین را نقل نکرده، محق بود، چرا که مثلاً در احوال آنها چه می توانست بنویسد؟! گذشته از این موارد،حقیقت آن که صدرالدین در پاره ای از معاملات استادی زبر دست بود. اقدامات او اغلب چندان سنجیده ودقیق بودکه مایه حیرت است. او معمار و مبلغ بزرگ وبنیانگذاراصلی خاندان صفوی بود. در واقع، آوازه شیخ صفی مدیون اوست، وگرنه در تمام کتب تاریخی و تذکرۀ صوفیه جر یک دو سطر مستوفی که به شکل معمول در میان یاد ازآن همه مشایخ، یادی نیز از صفی الدین کرده است(35/ص 675)، چیزی از او مسطور نیست. این صدرالدین بود که صفی الدین را در کتاب صفوةالصفا بلند آوازه کرد.

با این مقدمه، به مواردی از اقدامات اسا سی و بنیادی صدرالدین اشاره می شود:


تألیف کتاب صفوة الصفا

اولین اقدام مهم و بنیادی او درراستای منافع خانوادگی، تلاشش درتألیف کتابی بنام «صفوة الصفا »است. این اقدامی عمیق و پایدار بود، به گونه ای که از آن ایام تاکنون شیخی به نام صفی الدین، با آن همه کرامات عجیب و غریب فقط از طریق این کتاب شناخته شده است. پس ازآن، هرکس که در مورد صفویان، بخصوص پس از قدرت یابی آنها دست به قلم برد،صفوةالصفا را بدون نقد پیش روی نهاد و به رونویسی آن در احوال بزرگ خاندان صفوی پرداخت. این روند در عصرما نیز همچنان ادامه دارد. صدرالدین با این عمل مورخان دودمان صفوی ومحققان عصر مارا در برابر تعدادی کثیری روایات کرامات گونه و موارد اغراق آمیز دیگر قرار داد. اینان نیز بدون نقد و نظر، این روایات مبالغه آمیز را ملاک و پایه کارتحقیق خود قرار دادند. برای مثال، جنابدی از متقدمان و از محققان مزاوی مطالب صفوة الصفا را موثق ارزیابی کرده اند(10/ص85 ؛ 34/ص125). بدین سان مؤلفان یاد شده، بدون نقد وحتی با تحسین آن همه اغراق صفوة الصفا را در مورد شیخ صفی نقل ونشرکردند. صدرالدین با این کار نه تنها آب در آسیاب مورخان و محققان ریخت، بلکه سرابی ایجاد کردکه همه را مسحور نمود. در این نوشته شیخ صفی در ابعاد مختلف چنان قدرت وعظمتی دارد که آدمی سرسام می گیردکه این همه ادعا، دخل وتصرف صفی الدین دردنیا،کاینات وسرنوشت آدمیان بر چه اساس و توجیهی استوار است؟آیا اوجانشین خدا بوده یا به او تفویض امرشده است؟!(عیاذا بالله) کرامات نیز حد وحدودی دارد،کار و امر جهان دریک نظام توحیدی از نظمی خاص و سنجیده ای تبعیت می کندکه بیم این همه دخل وتصرف درآن تحت هر عنوانی و از جمله در قالب این همه کرامات بی سر وته درتضاد است. درست است در متون صوفیه این ادعاها بارها مطرح شده است، اما مسأله این است که با تشکیل حاکمیت صفوی، مطالب صفوة الصفا به شکل متن تاریخی جلوه ای تمام یافت ومورخان صفوی ومحققان عصر ما بدون ذره ای تردید مطالب آن را پذیرفتند( دراین مقاله و درنوشته ای دیگر به این مطلب توجه شده است. ن.ک:سالاری شادی).

در مواردی دیگراحوال ومقامات صفی الدین به شکلی پیامبرانه پرداخته شده است. در تاریخ سلسله ـ های ایران بعد از اسلام، کتابی با چنین داستانی غیر واقعی، اما تأثیر گذار سراغ نداریم. این اثر در میان مورخان صفوی و متابعان آنها، همچون سندی قطعی و تاریخی پذیرفته شد ودر مواردی که با اصول آنها در حین قدرت یابی سازگار نبود، به بازسازی و باز خوانی آن اقدام ورزیدند. این مسأله در پاره ای از نسخ صفوةالصفا و یا سلسلة النسب صفوی و... به چشم می خورد( ن. ک:30/ ص31به بعد) به هرحال، همان گونه که ابن بزاز بدرستی یاد می کند، این نوشته چیزی جز روایات و املای صدرالدین نیست(2/صص49-50،881) بدین ترتیب، اولین اثری که با تحسین از صدرالدین یاد کرده، صفوة الصفاست. در ضمن تألیف این اثرنه یک امر تفریحی و تفننی، بلکه حداقل برای صدرالدین دارای فلسفه خاصی بود تا بر اساس آن به تکریم پدرش بپردازد و در کنارآن با تبلیغ شدیدکرامات وی با عوام زدگی خاص در بزرگداشت خاندانش برای اهدافی که بسیار فراتراز مسایل و داعیه های سیاسی بود، دست زند. لذا در این مورد باید خاطرنشان کرد که تألیف صفوةالصفا تنها کار ابن بزاز نیست، بلکه جمعی و زیر نظر صدرالدین بود و در مواردی از افراد خواسته شده تا چنانچه خاطرات و یا عباراتی از شیخ صفی دارند، برای مؤلف گفته شود( ن. ک:2/صص 1068). ازطرفی، وجود راویان ثابت نیز دلالت بر نوعی کار گروهی دارد. البته، صفوةالصفا تنها در تکریم وتعظیم شیخ صفی نیست، بلکه صدرالدین نیز سایه وار همه جا حضور ونفوذ دارد و از او با عبارات و القاب بزرگی چون سلطان المشایخ و المحققین و... یاد شده است(2/صص59،71،و881). صدرالدین طی روایاتی مختلف که درخصوص ابعاد شخصیت شیخ صفی نقل کرده، اغلب در تلاش برای به دست دادن چهره ای ملکوتی و تأثیر گذار در کاینات از وی است. صدرالدین در روایاتش کوشید تا با دستاویزها و تشبّثات خاص با اغراق به شخصیت پردازی در خصوص شیخ صفی بر اساس الگوهای ذیل بپردازد:

الف- تلاش در جهت مرتبط کردن شیخ صفی با ماوراء، ارتباط غیبی، کشف حجاب ظاهر و باطن او، تردد ابدال و اوتاد وحتی فرشتگان نزد او، و مواردی این چنین وطرح روایات تأثیرگذار در قالب کرامات و رؤیا، سجده حیوانات بر او، ارتباط با اجنه و مواردی این چنین در صفوةالصفا به وفور یافت می شود( ن. ک: 2/صص59، 85، 86، 88، 90،91، 102-103، 306، 317-610،318-612، 1000-1001و... ). با این حساب، صدرالدین زیرکانه اغراض و ایده های خود را القاکرد و در موارد متعددی اصرار تمام داشت تا شیخ را منتسب به ماوراء، عالم ارواح، مقدسین و مشایخ از همان ایام کودکی نماید. اولین نتیجه ملموس و عملی ادعای مذکور در موارد ذیل تجلی و تبلور می یابد: شیخ هر طور و به هر شکل که بخواهد می تواند در سرنوشت افراد وروند رویدادها تأثیر قاطع داشته باشد که در نهایت هر آنکه با وی مخالفت می ورزید، نگونسار و نگون بخت می شد. این مهم پس از مرگ وی به همان شدت ایام حیات نیز ادامه دارد که با این حساب شیخ صفی دارای ولایت تکوینی بوده است(2/صص626-639 و.. ). غرض نهایی این همه ادعای کرامت گونه،ترساندن مردم و وادارکردن آنها به تکریم وحرمت این خاندان است. حفظ املاک و اموال خاندان در هسته این ادعاهای گزاف نهفته است(2/صص627،619).

ب- مطرح کردن سیادت شیخ صفی نیز ازمهمترین و زیرکانه ترین ادعاها و اقدامات صدرالدین بود. درچند روایت مبهم و بحث برانگیز صدرالدین نه بااصرار، بلکه با درنگی خاص، در ابتدا با ابهام به طرح این موضوع می پردازد. در موردی از صدرالدین نقل شده که شیخ صفی فرمود:«در نسب ما سیادت است». بعد صدرالدین اضافه می کند که سؤال نکردم که علوی و یا شریف و همچنان مشتبه بماند(2/ص71). اینکه با ابهام و نه با قطعیت آمده، حاکی از آن است که این موضوع چنانچه درآن عصر به صراحت مطرح        می شد، در میان مردمان ادعای بی وجهی به نظر     می رسید. از طرفی او به نقل ازیکی ازسادات تبریز بنام سید هاشم مکی که شیخ صفی درعالم رویا به او می گوید: سید،چرا به فرزندم صدرالدین نگفتی حسینی ام(2/ص71)، بدین گونه در روایت اول امر مشتبه بود، اما در روایت دوم به شکل قطعی در عالم رؤیا حل و فصل شد و شیخ صفی، سید حسینی می شود.

در اینجا قصد تفصیل سیادت صفویان که مخالفان و مدافعانی دارد، نیست، اما باتوجه به موارد فوق سیادت صفویان با ابهام خاصی ازجعلیات صدرالدین است. مسأله مهم وغلط انداز این است که ادعای مبهم صفوةالصفا درمنابع دیگر، بخصوص با تشکیل حاکمیت صفوی از فرط تکرارمتواترگشت وقطعیت یافت(درمورد سیادت صفویان ن. ک:30/ص 35به بعد؛ 16/ص219به بعد؛18/ص59 به بعد؛17/ص265؛34 /صص122-125). اینکه صدرالدین ازپدرش نپرسیده، مقداری عجیب است، چرا که صدرالدین درسن 35سالگی بود که پدرش درگذشت. اگر درسنین طفولیت بود، این بی اطلاعی قابل توجیه بود. دیگر اینکه خاندان شیخ صفی محدود به صدرالدین نبود،حال آنکه ازآنها در این میان یادی نمی شود. از طرف دیگر، سیادت مسأله ارزشی است؛حال اگرصفویان سیدبودند،چرا آن را با ابهام مطرح کردند؟! یا چگونه فردی به زیرکی صدرالدین متوجه آن نشد و بایدآن را سیدی تبریزی در رؤیا بشنود، این جای شگفتی فراوان دارد. به هرحال،ادعا وطرح قضیه به این شکل مشکوک است.

ج- یکی از اقدامات خطرناک و درعین حال زیرکانه صدرالدین، تشبه و برکشیدن شیخ صفی درحد مقام پیامبر عظیم الشأن اسلام(ص) است که در روایات متعدد منسوب ومنقول از صدرالدین- تحت فصلی خاص(2/ص254)ـ با اصرار عجیبی مطرح شده است تا او را با حضرت رسول مقایسه ویا حداقل اورا به شکلی بدل آن بزرگوار معرفی نماید وتلاش شده تا نه تنها اورا به پیامبر تشبیه کند، بلکه حتی گاهی او را شیخ وگاهی پیامبر جلوه دهد. از جمله به نقل از سید مشرف الدین نامی از تبریز که سه بار پیامبر و شیخ را در یک قالب و هیأت در عالم رؤیا دیده بود(2/صص 258-259). در همین راستا، مولانا جمال الدین فقاعی تبریزی خواب می بیندکه پیامبر به شهر تبریز آمد ومردم به استقبال رفتند و من نیز استدعا کردم که پای پیامبر را ببوسم. چون روز شد، ندا دادندکه شیخ صفی به تبریزآمده و بالاخره آن استقبال گرم بسان عالم رویا انجام گرفت و در نهایت، شیخ صفی درهمان موضع که پیامبر جلوس کرده بود،نشست و من پایش رابوسیدم(2/صص271-273). ابن کربلایی به نقل از صدرالدین این روایت را با آب و تاب بیان کرده است(3/ج2/65ص). عجالتاً خاطر نشان می شود که مطالب ابن کربلایی در مورد صفویان منبع مستقلی نیست، بلکه تکرار مطالب صفوة الصفا است. در داستان دیگری پیامبر در پاسخ شفاعت فردی توصیه می کندکه نگران نباشد، بلکه شفاعت از شیخ صفی بخواهد(2/صص277-278). در موضعی دیگر پیامبر در رؤیا به مولانا عمر انزابی اردبیلی گوشزد می کند که تنها شیخ صفی و مریدانش بر حق هستند(2/صص278-279). یکی از منکران شیخ صفی، حضرت رسول را در شهر اردبیل به خواب می بیند که هیأت و دستار و شکل و شمایل شیخ صفی را داشت(2/صص290-291 و ایضاً در مورد مشابه دیگر: 2/صص963-964). شیخ صفی چنان مقامی دارد که مرگش باعث شد تا کمر پیامبر خم گردد(2/ص991). درمورد دیگر جوان توبه کاری در عالم رؤیا دست به دامان حضرت رسول شد. آن حضرت او را به شخصی نورانی می نمایاند که آن کسی جز شیخ صفی نبود. در فردای آن روزآن جوان تبریزی قصد اردبیل را داشت، اماشنیدکه شیخ صفی در حین ورود به تبریز است(2/صص 287-288). در این میان نقشهایی نیز بر عهده صدرالدین گذاشته اند(2/ص 288). جالب است که راویان و عاملان این نوع روایات بیشتر تبریزی اند و یا محل واقعه در تبریزاست. این علت دارد، چرا که این گونه روایات باید به جایی غیر از اردبیل منتسب می شد،چون اردبیلیان با شناختی که از اینان داشتند،باوراندن این گونه موارد به آنها مشکل بود و افراد و ماجراها براحتی قابل جعل نبودند، درحالی که انتساب روایات تبریزیان و جعل راویان سهل تربود؛ ادعا هرچه دورتر، بهتر.

در روایت دیگری که باز بازیگر آن یک تبریزی است، درعالم رؤیا نه تنها پیامبر، بلکه امام علی(ع)، سبطین و خلفای راشدین نیزحضور دارندو در آن جمع به آن فردمی گویند که توبه شیخ توبه ماست(2/صص274-276). در همین راستا، وقتی شخصی خواست درجلو نام شیخ صفی علیه الرحمه بنویسد، اما دیدکلمه رضی الله عنه نقش بست(2/ص 1068). در این میان، از همه عجیب تر وجالبتر داستان مؤذن شیخ صفی است. ابن بزاز دراین رابطه                می نویسد:« حاجی بلال رحمه الله علیه مردی بود حبشی واز برای شیخ مؤذنی می کرد»( 2/ص 1181). با ذکر این مورد شاید نیازی به تلاش بیشتر برای اثبات این تشبیهات وبدل سازی های صدرالدین برای اعتبار خاص بخشیدن به پدرش وجود نداشته باشد که چگونه بلال حبشی برای شیخ صفی بسان بلال حبشی صحابی، با همان نام و القاب، نیز اذان می گفته است. این خبر جعلی برای آشنایان با این خاندان و مردم عصر در منطقه غیر قابل باوربود، چرا که حداقل اردبیلیان می دانستندکه چنین شخصیتی وجود خارجی ندارد. شیخ صفی و صدرالدین کارگر و برزگر و انبار دار داشتند، اما موذن ومعلمی درکار نبود. لذا دست به توجیه در مورد این فرد مجهول و مجعول زدند وگفتند: «دایم الخلوه بود و با هیچ کس اختلاط نمی کرد بلکه تنها در خلوت می بود»(2/ص1181). دایم الخلوه بود، در واقع توجیه فقدان چنین شخصی است. اگر دایم الخلوه بود، پس در کجا اذان می گفت؟ ویا شاید تنها برای شیخ صفی در خلوت مؤذنی می کرده است. باز منقول است وقتی شیخ به خلخال رفت، همه مردم از او دعوت کردند که شیخ در خانه آنها نزول فرماید. چون بیم اختلاف بود، در خانه مردی فقیر به نام بهاء الدین گازر فرود آمد(2/ص 347)ناگفته پیداست که این داستان به شکلی ماخوذ از رویه و نحوه ورود حضرت رسول(ص) به مدینه است.

بعضی مواقع احساس قوی به آدمی دست می دهدکه امثال صفی الدین و صدرالدین در صدد ایجاد مذهب جدیدی براساس نوع برداشت و تلقی خود از اوضاع زمانه، و اما کاملاً در راستای منافع خانوادگی بوده اند. آنها در وجود خود نوعی مقام نبوت و ولایت وحتی تفویض امر احساس می نمودند و یا این مفاهیم را برای حفظ ثروت و مکنت خود درآن دنیای آشفته و مملواز خرافات مغولی تلقین می کردند؟! در آشفته بازار حمله مغول و عصر بی نظم ایلخانی و با استیلای عنصر مغول با آن اعتقادات شمنی، خرافی و معتقدان کیش شخصیت، زمانه مجال به افراد فرصت طلبی، چون شیخ صفی و صدرالدین داد تا برای خود ادعاهای عجیب وغریب طرح کنند و آن را نیز مکتوب نمایند و مشتریان و مدافعانی بیابند. آری وقتی مغولان سکاندارجوامع بزرگ ومتمدن اسلامی و غیر اسلامی آسیای غربی مانند ماوراءالنهر وایران شدند وهجوم متوالی قبایل مغولی و همگنان آنها نظم جوامع را به هم ریخت و نهادهای ریشه دار و شهرهای با فرهنگ متعالی و مترقی را از بین برد،همه چیز از مدار اصلی خود خارج شد و طبیعی بود دراین میان شخصیت عظیمی چون حضرت رسول نیز در قامت شیخ صفی مجال ظهور یابد، با مؤذنی مجعول به نام حاج بلال حبشی. در اینجا باید به اتفاق حافظ گفت:

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید وگفت          

                 عب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی


2- بنیان بقعه شیخ صفی

درتکمیل اینکه واقعاً صدرالدین وشاید درخلال اشارات وتوصیه های شیخ صفی در صدد ایجاد نوعی شبه مذهب خاندانی برای تقدیس بیشتر ودر نهایت حفظ ثروت و املاک در پناه موارد عامه پسند بود، نه تنها شک و شبهه ای نیست، بلکه باید خاطر نشان کرد که ساخت بقعه شیخ صفی خودگوشه ای از حکایات شنیدنی و اقدامات صدرالدین در همان راستاست که در نوع خود شاهکار بزرگی محسوب بود؛ به گونه ای که حتی آنها پس از به قدرت رسیدن سعی کردند آن رابه نوعی قبله حاجات و پیروان خود نمایند و حداقل در ایام حاکمیت صفویان سعی شد آن را در حد بارگاه امام رضا(ع)برکشند. مجموعه موقوفات و توجهات و یا زیارتهایی که صفویان در ایام حاکمیت دیر پای خودازآن داشتند، همه حاکی ازاین تکریم بود. در نتیجه این شبه مذهب صفویان هیچ گاه خود را از آن بی نیاز نیافت. مراحل ساخت و شکل گیری این مجموعه می تواندبحث مستقلی باشد، اما آنچه که مربوط به صدرالدین واقدام او دراین راستاست، در ذیل به اختصار به آن اشاره می شود.

تبلیغ و طرح اعتقاد به شیخ صفی و درنتیجه تکاپوی فراوان برای جا انداختن زیارت مقبره، وی وتبرک جستن از آن، لزوم اعتقاد وضرورت رعایت حرمت آن، به همراه اعمال آداب ورسوم دخول وخروج از مقبره، از مواردی بود که از همان ابتدا( با اشاره شیخ صفی) توسط صدرالدین طرح و با آب و تاب فراوان برآن تأکید شد و حداقل تلاش گردید تا زیارت بقعه شیخ صفی را ضروری جلوه دهد(2/صص836-837). به عنوان اولین گام آوردند که: «ابراهیم کرد گفت که همیشه براوراق و اغصان آن درخت جنب زاویه چندین هزار از روحانیون منتظر نشسته تا به ملاحظه لحاظ مبارک شیخ صفی قدّس سرّه مشرف شوند.... گویا که سالها پیش از آن که این موضع مرقد منور او شود، روحانیون مجاورت این مقام نموده و ملازم بوده اند...و جسم مطهرش(همانجا) دفن کردند(2/ص987) علت دفن او را در همین مکان به خاطر روایت مذکور نوشته اند(2/ص 986). بدین سان تلاش شد تا مدفن او را مقدس و نوعی نظر گاه قدیسین از قبل قلمداد کنند.

شیخ صفی اهل روستای کلخوران و بسیاری از ثروت ومکنت او مانند انبارهای گندم و جو این روستا بود(2/ص932). در کنار آن مثلاکشف باطن او نیز دراین مکان رخ داد ودر آنجا زاویه ای نیز داشت(2/ص898). اما بعد که بسیار متمول شد، دراردبیل زاویه ای ازخشت خام ساخت، اما چون فضای آن تنگ بود و به تعبیر ابن بزاز جوابگوی طالبان بی شمار را نمی داد، حاجی سام که از ملوک گیلان بود، آن را توسعه داد و با آجر ساخت، هر چند شیخ صفی این تکلف را نمی پسندید که آن را منقش و رنگین نمایند(2/صص957-958). البته، این با روایت دیگر در تضاد است که گفته اند زاویه بزرگ را امیره پهلوان از گیلان التماس بنا کرد(2/ص796). دراین مورد سه احتمال وجود دارد. اول آن که امیره پهلوان وحاجی سام که هر دو از ملوک گیلان بوده اند، در واقع یک نفر بوده باشند و احتمال دوم، آن دو، در دو مقطع این کار را انجام داده اند. و سه دیگر، اما ظن قویتر آن است که این دو نفر و کمک آنها در بنای زاویه از جعلیات صدرالدین است تا وانماید که نه ما خود ساخته ایم و نه خودخواسته ایم( 2/ص 956-958). از طرفی، در پاره ای از منابع عصر 

مانند ذیل جامع التواریخ، مطلع السعدین، زبدة التواریخ و حبیب السیراثری از امیره پهلوان(گیلانی) و حاجی سام به دست نیامد والبته، شاید جستجوی بیشتری لازم باشد. به هر حال، مراحل توسعه و گسترش زاویه ارتباط نزدیکی با تمول صفی الدین داشت. اما مدفن اورا در همان مجموعه زاویه و در خانه ای که در جنب خلوت خانه بود، تعیین کردند. این همان محل سماع شیخ بود که ابراهیم گزارش کرده است(2/صص 986-987). بدین سان، با این زمینه چینی ها صدر الدین در صدد بر آمد تا این مکان را مقدس جلوه دهد.

مراحل توسعه مزار به این شکل بود که اول مختصر و درویشانه بود، مزار زیر سقفی تاریک قرار داشت. اما ظاهراً شیخ در قبر از این حالت ناخرسند بود و در رؤیا از بدرالدین صابونی نامی خواست تا نارضایتی اش را از این تاریکی قبر به اطلاع صدرالدین برساند. حال چرا خود پیغام را نرساند. او نیز مترصدچنین فرصتی بود و در واقع خود چنین زمینه سازی کرده بود. دستورداد تا سقف میانی را از میان چهار مزار و سقف چهار طاق بر داشتند و دریچه بالا را نیز تغییر دادند تا فراخ و روشن گردد. درب دیگری را نیز که به صحن باز می شد، بزرگ نمودند و گرداگردآن القاب شیخ را نوشتند(2/ص1053). ادعای تاریکی قبر توسط هرکس مطرح شده باشد قبل از آن که ناشی از تاریکی قبر باشد، نشان از تاریکی فکر و تحجر وحشتناکی است که در این جریان( صفوی) به چشم می خورد. به هر حال، زندگی پس از مرگ ربطی به بارگاه سازی ندارد، درحالی که اینان خود وصیت و مأموریت بارگاه سازی می دهند. اینها دارای اهداف خاصی اند. از همان روزهای نخستین تجدید مقبره آن را درکرامات عجیب و غریب پیچیدند. ادعاکردند همه مردم اردبیل وحتی زنان در ساخت آن مشارکت داشته اند(2/ص1052). مریدانی چون صدرالدین خرقانی که کمک نکرد و نفاق ورزید، روح شیخ بشارت مرگ اورا داد( 2/ص1052). آیا واقعا عدم کمک به بارگاه سازی تحت هر شرایطی که باشد، معنا و مفهومی منافقانه می تواند داشته باشد؟! حتی جوانی چون بدون رفع جنابت به مزارشیخ آمد،عمرش به سررسید(2/صص1052-1053). درحین ساخت حظیره متبرکه به خاطر رعایت نکردن مواردی چون جنب بودن، عدم مساعدت در ساخت آن و یا حتی خندیدن(2/ص1053) باعث هلاکت این افراد شد. هیچ کدام از این موارد ادعا مبنای صحیحی ندارند و فقط تبلیغ شدید صدرالدین با اتکا به ثروت بیکران و در آن دنیای خرافی مغولی، این مسأله را برای بعضی که بخصوص دستی از دور برآتش داشتند، جا انداخت. شمس الدین حسین از نوادگان دختری شیخ زاهد که گستاخ وار در حظیره متبرکه تردد می کرد و رسم و آداب را رعایت نکرده و بی محابا قفل در حظیره را بگشادی، با هشدار صدرالدین و غیرت شیخ صفی درگذشت(2/صص 251-252). باز ادعای صدرالدین دال بر متبرک بودن جنازه شیخ و اینکه جسد وی همچنان تازه است(2/ص252 ).

بدین ترتیب، صدرالدین تلاش فراوان نمود تا احترام حرمت این بارگاه را چنان بالا ببرد که حتی قفل باز کردن آن با طمأنینه خاصی باشد. مقبره برای خود آداب و رسومی داشت که تخطی از آن کیفرهای دردناکی چون مرگ را درپی داشت. حظیره متولیانی چون اخی محمد میر و ذاکری به نام پیر عیسی و امامی به نام مولانا امین الدین داشت(2/ص990). این مقبره رسوم خاصی داشت. 1- هر صباح جمعی از ذاکران تا اشراق ذکر کنند؛ 2- فوجی از مردم ختم کلام مجید نمایند و در عصر نیز تلاوت قرآن کنند. اما صدرالدین با  مشغله های فراوانی؛ چون سرکشی به املاک وضیاع، کی فرصت می یافت تا درآنجا حضور یابد؟! او شبهای جمعه بعد از نماز عشاء سری به حظیره می زد و سوره های جمعه و دخان را که شیخ صفی در عالم رؤیا به وی توصیه کرده بود، تلاوت می کرد(ن. ک: 2/ص989). این قبه نورانی به تعبیر ابن بزاز قبله دعای جهانیان شد که چنانچه در این درگاه به اخلاص دعایی خوانند، به اجابت مقرون خواهد شد(2/صص988-989). درموارد دیگر پناهگاه توبه کاران است(2/صص781-782). صدرالدین این عمارت عالی را در مدت ده سال به اتمام رساند(1/ص39). آری صدرالدین هزینه گزافی که به شیوه های مختلف با تبلیغ جمع آوری کرده بود و یا حتی شاید به نوعی دیگران را ملزم به پرداخت         می کرد، صرف آن نمود تا چه شود؟ تا آوازه بقعه شیخ فراگیر شود؟ تا در پناه آن صدرالدین به اهداف خود بخصوص اهداف مادی دست یابد، اما صدرالدین بسیار زیرکتر از آن بود که به همین اکتفا کند. در این مقطع، او احساس نیاز به عامل معنوی قوی برای تکریم هر چه بیشتر این بقعه می کرد که درنوع خود از شاهکارهای معمول خاندان صفوی بودکه پیوسته خود را نیازمند پیرایه های معنوی سهل الوصول می یافتند که براساس آن ادعای مخالفان را ردکنند، و عده ای را مجذوب و مبهوت واغفال نمایند. الحق صدرالدین دراین میان گوی سبقت ازهمگان ربوده است. از جمله این اقدامات ماجرای علمی بود که صدرالدین در حین زیارت از مدینه منوره با خود برای نصب در بقعه آورده بود. این قضیه از این قرار بود که به ادعای صدرالدین، حضرت رسول در عالم رؤیا خدام مرقد مطهر خود را فرمود چون فرزندم صدرالدین اردبیلی متوجه زیارت ماست، باید که در اعزاز و احترام او خود را معاف ندارید و به علمی که در میانه خدام روضه متبرک مشهور بود، اشاره می کند که آن را به وی مسلم دارید وعلی الصباح خادمان حسب الفرمان آن را انجام دادند(1/ص45). ابن ابدال در ادامه می گوید: الحال در آستانه صفویه آن علم به علم پیغمبر اشتهار دارد(1/ص 45).

اولئاریوس نیز در مشاهدات عینی خود در مراسم عاشورا در اردبیل ازاین علم یاد می کند و با آشفتگی خاصی که احتمالا از افواه مردم در وصف آن شنیده، می نویسد:« این پرچم که به وسیله حضرت فاطمه(ع)، دخترحضرت محمد(ص) درست شده و بر نوک چوب آن نعل اسب حضرت عباس برادر پدر حضرت محمد(ص) را قرار داده بودند، توسط صدرالدین از مدینه آورده شده است( 4/ص 110). البته، بخشی از این آشفته گویی و الئاریوس مربوط به منابع وی به نقل از مردمان عصر است و استنباط   می شود که برداشت آنها در مورد اسلام و تاریخ اسلام تا چه اندازه نادرست بوده است. این در واقع نوع برداشت قزلباشی از اسلام و تاریخ آن است که در ایام حاکمیت صفویان در میان مردمان عصر رایج بوده است. پس احتمالاً در موارد بعدی نعل را بر علم نصب کردند؛ با این ادعا که آن نعل اسب حضرت عباس است. آیا سزاوار است بر نوک چنین علمی با آن ادعا نعل اسب نصب گردد؟ بی شک صدرالدین علمی از حجاز با خود آورده بود، اما ادعای مطرح شده قطعاً ازجعلیات مرسوم صفویان است. این ازعادتهای خاندان صفوی بود که هر از چند گاهی به چنین مواردی متوسل می شدند. درهر حال، این بنا با آن وسعت و توجهی که ناشی از آن همه ثروت و مکنت بود، توسعه یافت و در واقع، ستاد خاندان صفوی برای تمام ادوار عصر قبل و بعد از تشکیل حاکمیت بود. با ایجاد حاکمیت صفوی نه تنها از توجه به این بقعه و بنا کاسته نشد، بلکه پیوسته و با اهدای وقف و توجه فراوان به آن در تکریم آن کوشیدند. اولین مورخ صفوی امینی هروی درخصوص این مرقد می نویسد:«امروز مطاف طوایف طایفان آسمان و زمین است(6/ص26). آنها حتی در ایام متأخر سعی کردند قداست این مکان را درحد مرقد مطهرامام هشتم(ع) نگه دارند. از این روست که مستشرقانی چون رویمر، در حین یاد از مکان های مقدس شیعیان، اردبیل را نیز در ابتدای فهرست می نویسند(17/ص360؛ درمورد بقعه بخصوص از نگاه معماری ن. ک: زاره، 19به بعد؛در مورد اوقاف آن ن. ک:جامعی،70 به بعد). در واقع، هجوم تبلیغی جریان صفوی باعث شد تا تصور شود که بقعه اردبیل نیز از مکان های مقدس شیعیان است، در حالی که در نزد تشیع اصیل هیچ گاه اردبیل در زمره مکانهای مقدس شیعیان نبوده است. باید زحمت زیادی متحمل شد تا استثناهای صفویان که به قاعده تبدیل شده اصلاح گردد.


صدرالدین ملاک یا شیخ الشیوخ

شیخ صفی الدین قبل از مرگ دو اقدام اساسی انجام داد: 1– تمام املاک و عقار خود با عوامل را وقف زاویة متبرک کرد(2/ص 936). 2- صدرالدین را به جانشینی خود منسوب کرد(2/ص 982). این دو اقدام زیرکی و هوشیاری شیخ صفی را می رساندکه مانع از پراکندگی اموال واز دست رفتن قدرت و نفوذ زاویه اش باشد. این اقدامات از مشایخ بزرگ بعید است، اما مسأله مهم این است که شیخ صفی بیشتر ملاک بود تا شیخ و مرشدی خدا ترس و فاضل(در مورد نگاهی متفاوت به شیخ صفی ن. ک:سالاری شادی). در عالم طریقت معمولا کمتر کسی، جز فرصت طلبان فرزند را آن هم بدون برجستگی و صفت خاصی به جانشینی خود انتخاب می کند و ارشدترین مرید به این مقام می رسد. او خود جانشینی شیخ زاهد را بر فرض صحت ادعای ابن بزاز(صرفنظر از تردیدی که دراین باره وجود دارد) به خاطر صلاحیتش تصاحب کرد. آیا صدرالدین سی واند ساله نیز شایستگی جانشینی را داشت؟ در حالت عادی قضیه هیچ ایرادی ندارد؛ معمولاً پسران جانشین پدران هستند. از این دیدگاه کار  صفی الدین پذیرفتنی است تا اینکه تصور شود طریقت و تصوف و یا مرید و مرادی در کار بوده است. چیزی نبود جز آن زاویه که با خیل کثیری از رعایا و کارگران و پیراستن آن به مواردی که در بالا به پاره ای از آنها اشاره شد. بسیار بعید است طریقتی به نام صفویان بسان سایر طرایق صوفیه دارای وجود واقعی و خارجی باشد، اما دراین میان مهمترین مسأله حفظ اموال بود که وقف زاویه شد؛ آن هم به سرپرستی پسرش صدرالدین. حال سؤال این است این کجایش طریقت است؟! واقعاً نقش طریقت، تصوف و آن عالم روحانی ادعایی در کجای این ماجرا به چشم می خورد؟ هرچه هست، ثروت اندوزی، تمول جویی، اما در پناه موارد عامه پسندی چون زاویه و زاویه سازی؛ آن هم توسط شیوخ زاویه نادیده و ملاک زده!

معمولاً کرامات منسوب به شیخ صفی الدین است پس از مرگ و در عصر صدرالدین که اغلب بر خاسته از منامات وبیشتر حول محور حفظ ثروت،مکنت و حرمت( اجباری)خاندان صفوی است. روایات متعددی به صورتهای گوناگون در صفوةالصفا مسطور است که صدرالدین را کاملاً درگیر مسایل اختلاف برانگیز ارضی با همسایگان زارع نشان می دهد، اما طبق معمول شیخ صفی همچنان از عالم آخرت به نفع وحمایت فرزندش دخالت می کند. اصل تألیف صفوةالصفا و هدف ازآن همه کرامات وروایات ادعایی، دال بر عظمت شیخ صفی و فرزندش در نهایت حفظ املاک واموال خاندان است. اقدام صفی الدین، بخصوص در انتخاب صدرالدین به جانشینی و وقف اموالش به نام زاویه تحت سرپرستی پسرش جای شبهه ای باقی نمی گذارد که هدف حفظ این همه ثروت ومکنت در پناه ترساندن مردم بود! اما مردم چرا بترسند؟ چون صفی الدین و صدرالدین درگیر اختلافات ارضی عمیق با همسایگان زارع در آشفته بازار عصر ایلخانی و فترت بودند و یکی از راههای حفظ این اموال واملاک مشکوک ایجاد مناسبات دوستانه با حکام محلی عصر بود و راه دیگر پیراستن خود به مسایل غیبی و ارتباط های ماورایی تا رعایا و مردم را بیم عذاب دهند واز طرفی، آنهایی که دستی از دور بر آتش دارند نیز تحت تأثیر این همه ادعاهای ماورایی و بقعه سازی و مواردی این چنین قرار گیرند تا کسی درحق آنها گمان غلط نکند و این ادعای          بی تناسب، همه حاکی از آن است که علی رغم آن همه تلاش، منکران و مخالفان فراوانی نیز داشتند که در این نوشته بارها به آن اشاره شده است.

صدرالدین وارث اختلافات ارضی پدر با همسایگان و زارعان بود. او خود نیز به این وضعیت دامن می زد؛ ازجمله در حین احتضار، شیخ صفی، ناگهان به یاد می آوردکه برادر زاده اش، مولانا قطب الدین ابوبکر دیوار باغی بر زمینی غصبی ساخته است و به صدرالدین امر می کند که آن را خراب نماید(2/ص 973). بگذریم؛ چرا شیخ دراین اواخر به این فکرافتاد؟! قطعاً این دیوار از مدتها قبل بر قراربود، اما ادامه روایت حاکی از عمق اختلاف در خاندان شیخ صفی است که در واقع صدرالدین آن را به شکلی باز کرده تا به شیوه ای خود و پدرش را مبرا از هرگونه شایبه ای نشان دهد. به هر حال، این خاندان در مجموع از غصب و دیوار کشی در زمین دیگران ابایی نداشتند(2/صص 973-974). آنها به دلایل متعدد، از جمله به خاطر نزدیکی به حاکمان محلی و ثروت           بی حساب دارای چنین قدرتی بودند. آلارق یکی از دیه های اطراف اردبیل از آن شیخ صدرالدین بود(2/ص1055) و اما علاء الدین منصور، برادر صدرالدین بر سر مالکیت دیه هار(نام ده است) با فردی به نام جلال الدین مشرقی اختلاف داشت. مشرقی به ساتلمیش در قبچاق متوسل شد. او نیز به حمایت مشرقی دخالت کرد، لذا آلارقیان که از آن صدرالدین بودند نیز لباس رزم پوشیدند. در واقع، آنها را به این کار واداشتند. نبرد برای تصاحب زمین شروع شد و دهاتی در این میان به غارت رفت(2/صص997-999؛ مقایسه کنید با: 7/ج2،صص43-44). ناگفته نماند طبق معمول گزارشهای ابن بزاز، با دخالت شیخ صفی از عالم آخرت و ذکر ذاکران کار به نفع این خاندان تمام شد. صرفنظر از گزافه گوییهای ابن بزاز حقیقت اختلافات به مناسبات ارضی و اربابی بر می گشت، اما در پناه خانقاه مستورشده است. تاج الدین پسر فخرالدین نیز به خاطر ده دیزنیلق به تعبیر ابن بزاز نزاع نامشروعی داشت، اما طبق معمول شیخ صفی درحیات باقی و باز هم از طریق خواب فردی به نام پیره امیر، شاه را مأموریت داد که تاج الدین را بگوید با صدرالدین نزاع مبطل نکند والا چنان کنم که تاج الدین همچون جاموش آماده کنم که همه و حتی اهل و عیال از او بگریزند که همان شد(2/صص 1002-1003). پس فلسفه مرگ چه معنایی دارد و حداقل آنکه مرگ دست آدمی را از این دنیا کوتاه می کند، اما ظاهراً شیخ صفی مبسوط الید ترشد! آخر این چه مرگی است که همچنان کار دنیا داری را با شدت هرچه تمامتر پی می گیرد؟ آیا واقعاً شیخ صفی در عالم آخرت از این همه آزادی برخوردار بود که هرگونه که بخواهد به سر و سامان دادن مشکلات ارضی خاندانش با دیگران پردازد؟! واقعاً اینان برای مطامع مادی خود حاضر به چنگ انداختن به تمام معنویات بودند؟ آیا واقعا اینان دین داشتند؟ آن دین آنها چه بود و مبنای آن بر چه پایه هایی قرار داشت ؟ موارد فوق حاکی ازآن است که:1- صدرالدین اختلافات عمیق ارضی با همسایگان داشته است؛2- استفاده ابزاری از وجه ماورایی برای حفاظت از املاک که چنان واضح است که نیازی به بیان ندارد. بازدر همین راستا، فردی به نام عینه غازی در همان ده آلارق اختلاف و نزاعی با صدرالدین داشت و به او ناسزا  می گفت وبه اردبیل نزد دیوان، شحنه و ملک رفت، اما دیوانیان اشراف زده نیز از اوحمایت نکردند و با صدرالدین نیز به توافق نرسید و همان گونه که صدرالدین پیش بینی کرده بود، تیری خورد و درگذشت و در اوبانگ سگ در می آمد. بدین ترتیب، به حقی که تصور می کرد محق آن است نرسید، جانش را نیز به وضع فلاکت باری از دست داد. همه اینها در واقع به مردمان عصر هشداری بود که به هیچ وجه نباید با این خاندان در افتاد. پیداست در این مورد نیز اختلافات ارضی و مواردی چنین در میان بوده است(2/صص 1055-1056).

گذشته از موارد بالا، دیه ارشتق نیزکه وقف بود، دراختیار صدرالدین قرار داشت( 2/ص989). ده الغر نیز ازآن وی بود(2/ص902). صدرالدین حتی در ایام حیات پدر و در جوانی اهل معامله بود. گوید هوس خرید ده کوردل را داشتم، اما پدرم مانع شد(2/ص958). و این خاندان بجز این موارد املاک فراوانی در اجاره داشتند و در این رابطه خود شیخ صفی تلویحاً اعتراف می کند که روستاییان سهم خود را   بی کراهت نمی دهند(2/ص898). شیخ صفی درصدد خرید ده کزج در منطقه خلخال بر آمد، اما رعایا قبول نکردند، چرا که ظاهراً با ارباب خود که خواجه خسرو خلخالی بود، اختلاف داشتند و طرف برای از سر باز کردن مسأله در فکر فروش آن بود و از طرفی، شیخ صفی نیز در این میان خریدار بود. شیخ صفی در پاسخ به اعتراض رعایای معترض گفت کزجیان بنشینند و فضولی نکنند وگر نه شما را چندان بگذارم که گوشت و پوستتان فرو ریزد و استخوانتان ضعیف گردد تا آنگاه حمایت شما را خواجه صدرالدین بکند. در این مقطع به خاطر مخالفت رعایا معامله انجام نگرفت. تا اینکه بالاخره در فرصت دیگری که روستاییان مقروض شدند و صدرالدین سود جویانه روستا را از همان رعایای مقروض وارباب ورشکسته خرید(2/ص751؛ مقایسه کنید با :7/ج2/ص88). بدین سان هم کرامات و پیشگویی خود را نشان دادند و هم با ثروت بی اندازه خود به راحتی صاحب روستا و احتمال قریب به یقین با قیمت پایین شدند. البته، در این میان از نبردهای این زمین داران نیزگزارشهایی از ابن بزاز نقل شده است که چگونه بین ده آلارق با مالکیت صدرالدین و مردم ناحیه تول به سرکردگی یعقوب نامی درگیری توسعه طلبانه ای برای گسترش بیشتر اراضی به وجود آمد، ریش سفیدانی نیز واسطه شدند تا این نبرد فئودالی خاتمه یابد، اما مؤثر واقع نشد. البته، باز با حمایت کرامات گونه و تکراری شیخ صفی، صدرالدین وآلارقیان بر تولیان غلبه کردند(2/صص1045-1046).

واضح است صدرالدین بسان ملاکی خشن، نابردبار وسودجوعمل می کرد و از سیرت شیخی عاری است. شایان ذکر است که خاندان صفوی در عصر صدرالدین گذشته از محال اردبیل در مغان ودارالمرز نیزدارای املاک بودند(1/ص43). صدرالدین آدم جالبی بود. به همه کس شباهت داشت، بجزشیخ وصوفی. او از هوش واستعدادخوبی، بخصوص برای زراندوزی برخورداربود. جز خرید آن همه روستا، بعضاً دنبال گنج ودفینه درمقابر ده الغر نیز بود و ظاهراً دراین زمینه تبحری داشت(2/صص902-903). واقعاً ابن بزاز مواقعی صادقانه خوب به هدف زده است و این شیوخ بدلی وجعلی بر خاسته از جهل عوام در عصر وحشت زده ایلخانی را خوب به تصویر کشانده است. به هر حال چقدر فرق است بین این منسوبین به تصوف با مشایخ و عرفایی که در کتب دیگرصوفیهشرح احوال آنها آمده است. روزبهان خنجی درباره ثروت صدرالدین می نویسد:«بذل جنابش را معدن کنوز اموال و نفایس ذخایرگردانید وعنقریب به رتبت هارونی وحشمت قارونی قرین ساخت وحظیره مالامال ازاموال تجارت شدو... »(14/صص287-288).     


مناسبات صدرالدین با حاکمان عصر

ابن بزاز به نقل از صدرالدین می نویسد:« شیخ صفی گفت: فرزند بعد از من چیزها ببینید که چشم ها ندیده باشد و چیزها بشنویدکه گوشها نشنیده باشند»(2/ص977). یک و دوسال بعد از مرگ شیخ،قحطی شدید،شیوع بیماری ومرگ و میر در کنار ظلم و ستم باعث شد تا اکثرمردم آذربایجان جلای وطن کنند(2/صص977-978). این بخش از نوشته ابن بزاز با قراین تاریخی همخوانی دارد(20/ج1/ ص249 ؛13/ج3/ ص235 ). هرچند صدرالدین این مسایل و مشکلات را ناشی از فقدان شیخ صفی می داند، اما واقعیت این است که پس از مرگ ابوسعید ایلخانی و در عصر فترت شمال غرب وبخصوص آذربایجان در اختیار حاکمان ضعیف وخاندان های ناتوان آل جلایر،آل چوپان و... قرار گرفت که در مجموع شرایط اسف انگیزی ایجادکرد. فقدان حاکمیت پایدار،سرکشی قبایل ودر گیری ملاکین موجبات مهاجرت و یا به تعبیری فرار مردم شد. حاکمیت کوتاه ملک اشرف نمونه بارز این جریان است. زندگانی صدرالدین پس از مرگ پدرش( 735-792)دقیقاً مقارن و معاصر این شرایط است. دراین وضعیت،رابطه او با حکام وامرای محلی ناپایدار چندان اهمیتی نمی تواند داشته باشد ارتباط با این حکام نیز به سهولت انجام می گرفت. آنها گر چه مقتدر نبودند، اما به اندازه کافی وحتی بیش از قدرتشان ظالمانه عمل می کردند. دراین مقطع یکی از جانشینان ابوسعید، به نام محمد گمنام و فاقد قدرت است، اما حکم صادر می نماید. دراین راستا، فرمانی مبنی بر حفظ وحراست از املاک بقعه شیخ صفی برای جلوگیری از دست اندازی دیگران صادر می کند. این فرمان به درخواست وابستگان صدرالدین و با راهنمایی وی صورت گرفت. گذشته ازآن، دراین فرمان به مستوفیان اردبیل وتوابع هشدارداده که در املاک مذکور دخل و تصرف ننمایند(35/صص44-47). این فرمان تأکید مجددی است بر مسأله دار بودن واختلافات ریشه ای املاک صدرالدین. اگراز غیر این بود شاید نیازی به این فرمان و یا حداقل بخشهای نخستین آن نبود. به هرحال، صدرالدین از این حاکم بهره جویی می کند. ظاهراً این حاکم تنها کاری که انجام داده، صدورهمین فرمان بوده است. آیا این فرمان جعلی نیست؟شاید صدرالدین درآن اوضاع که بی نظمی دراوج بود،آن را به نام حاکم معدوم جعل کرده باشد. این خود مجال دیگری را می طلبد.

صدرالدین با جلایریان رابطه حسنه ای داشت. ظاهراً حاکمیت متزلزل آل جلایردرآذربایجان به نفع صفویان بود؛ تا جایی که بر اساس نوشته ابن بزازـ که اغلب خالی از مبالغه نیست ـ صدرالدین ادعا کرده که امیر حسین جلایری، فرزند خود امیر حسن را به شیخ صفی واگذاشت تا اورا تربیت کند. لذا امیر حسن مرید اوست(2/صص345-349). دراین میان، سلطان احمد جلایری نیز طی فرمانی املاک وقفی زاویه شیخ را از تأدیه مالیات معاف می کرد واین فرمان هم به نام صدرالدین صادر شده است( 32/ص210). بدین ترتیب، دراین اوضاع نا مساعد وعصر حاکمیت های ناپایدارکه به خاطر ضعفشان به جای فرمان راندن بیشتر فرمان صادر می کردند، صفویان بهره مندشدند. صدور این فرامانها بر فرض صحت قبل ازآن که نشان از اهمیت صدرالدین باشد، ناشی ازضعف حاکمیت عصر بود که قدرت خود را در صدور فرامین می دید. بنابراین، بر خلاف مدعای نویسندگانی که ادعا کرده اند این اوضاع آشفته عصر تأثیر نامطلوبی بر صفویان گذاشت،برعکس این اوضاع تمام وکمال به نفع آنها بود. درآن عصر متشنج که بعضی از مردم جلای وطن می کردند، صدرالدین املاک می خرید، بقعه                 می ساخت و زیارتگاه بر پا می کرد و بالاتر از همه مرتب از حاکمان وقت فرامین امنیتی و معا فیتی می گرفت،چگونه می توان این اوضاع را برای صفویان نامساعد دانست ؟

اما علی رغم این موارد، در شهر اردبیل وضعیت به شکل دیگری بود. امیرکلاهدوز اردبیلی با هواخواهان شیخ به مخالفت بر خاست. توجیه ابن بزاز از این مخالفت آن است که امیر مذکور طرفدار منکر و پیروان شیخ اصحاب امر به معروف و نهی از منکربودند(2/ص 1055). به هر حال، مسأله چیز دیگری بوده که شاید بر عکس بازگو شده، چراکه بعید است یک مقام محلی و رسمی حداقل آشکارا طرفدار منکربوده باشد.

اما بر خلاف نوشته های متأخر که تحت تاثیر سقوط ملک اشرف حاکم قرار گرفته اند،ابن بزاز از ابتدا تا آخر از رابطه حسنة ملک اشرف چوپانی واین شیوخ یاد می کند؛حتی ملک اشرف در صحبتی با صدرالدین،دولت وحاکمیت خود را مبتنی بر پیشگویی شیخ صفی عنوان کرده است(2/ص348). در مواضعی دیگر،پیروزی امیر چوپان بر امرای رقیب به همت شیخ صفی تلقی شده است. گذشته از صحت و سقم آنها، حداقل بر اساس صفوةالصفا رابطه حسنه ای بین آنها و چوپانیان بر قرار بوده است. اما قبل از آن که از نابکاری های ملک اشرف یاد شود، باید به نفع طلبی خاندان صفوی اشاره کرد. دراین اوضاع اعضای خاندان صفوی به اشکال مختلف و از سرسود جویی دست به اقداماتی زدند تا اینکه نظر ملک اشرف چوپانی از آنها بگردید. البته، نباید بسرعت ذهن را متوجه داعیه سیاسی و یا تلاش برای رسیدن به حاکمیت کرد، بلکه اقدامات آنها سودجویانه بود و منحصراً توسط یک فرد نیز انجام نمی شد. در این میان، شخصی به نام اخی ملک شاه از معتبران امیر یاغی باستی، نواده امیر چوپان بود. چون زمان امیر مذکور به سرآمد، اخی شاه ملک به اردبیل نزد صدرالدین آمد. نوروز ایلکانی از نزدیکان ملک اشرف در اردبیل اقامت کرد و جاسوسان او را متوجه کردند که اخی شاه ملک در خانه خواجه منصور، پسر عموی صدرالدین مخفی گشته، اورا طلبیدند که فرار کرد. اما صفویان متهم شدند که سیصد هزار زر امانتی اخی شاه ملک نزد آنها باقی مانده است و امیر نوروز در طلب آن مال اصرار ورزید که هرچند با دخالت شیخ صفی طبق معمول قضیه خاتمه یافت، اما این می رساندکه کسان شیخ با اتکا به آن خانقاه درماجراهای آشفته عصر چگونه دخالت و سوءاستفاده می کردند( 2/صص999-1002). از طرف دیگر، درآن عصر پرآشوب عده ای نیز برای رد گم کردن اموال خود را به رسم امانت به خانقاهها می سپردند که در این میان، زاویه شیخ صفی نیز بعضاً شریک می شد. شاید براساس همین موارد است که خنجی اصفهانی نوشت که حظیره مملو از اموال تجارت بود(14/ص288). مورد مشابه دیگر در عصر ملک اشرف در قضیه آشوب گیلان بود که به قتل اصفهبد گیلان و برادرش منجرشد. مردم و دیوانیان صدرالدین را متهم کردند که با سوء استفاده از این آشفتگی سیصد خروار ابریشم از گیلان آورده ومخفی داشته است. ایلچیان بر سبیل بازرسی آمدند و ظاهراً چیزی نیافتند. و از طرفی صدرالدین نیز شکایت به ملک اشرف برد،اما بالاخره صدرالدین به پرداخت سی هزار دینار موظف شد(2/صص1061)؛هر چند طبق معمول ولایت و کرامات شیخ صفی کار خود راکرد. از طرفی افراد دیگر ی ازاین خاندان مانندعلاءالدین منصور بی میل به دخالت وفتنه انگیزی دراین اوضاع واحوال نا بسامان نبودند(2/صص1062- 1065)؛از مقامات ملک اشرف،عبدعلی که ظاهراً سمت وزارت داشت،به این خاندان به دیده عداوت می نگریست و ادعا می کرد که خواجه علاء الدین منصور در مورد وی نزد ملک اشرف فتنه انگیزی کرده است. دراین میان، صدرالدین مجبور شد برای توضیحات به تبریز برود، ملک اشرف نیز حاضر به دیدار با وی نشد، هرچند با قصه تکراری کرامات شیخ صفی مسأله حل شد(2/صص1063-1065). مطالب گفته شده استنباط می شود که خاندان شیخ نه تنها اقدام مثبتی انجام نمی دادند، بلکه خود به نابسامانی اوضاع کمک می کردند واصلاً کارکرد زاویه و بقعه بر اساس رفتار مرسوم ومتداول خانقاه نبود. البته، در عصر مغولی و ایلخانی چه چیزی درست بود که حال کار این خانقاه داران درست باشد؟ اعضای این خاندان و در رأس آنها صدرالدین بیشتر به دنبال سودجویی و کارهای این چنینی بودند. زاویه به جای آنکه محل آرامش و وحدت باشد، خود آتش بیار معرکه بود. از اختلافات آنها با روستاییان و زارعان قبلاً صحبت شد که درمجموع با کنار هم گذاشتن آنها بیشتر به عمق اقدامات حریصانه وسود جویانه اینها   می توان پی برد. بدین سان دخالت های بی وجه که نه از سر خیر خواهی بلکه نوعی بهره جویی فرصت طلبانه بود، در مجموع دیوانیان،حکام شهر و وزرا را بسان مردم نسبت به آنها بدبین وظنین کرد. اینان در میان مردم براساس آنچه که گفته شد، پایگاهی نداشتند و اما در صدد رابطه با این حاکمیتهای ضعیف بودند و در وقت خود همان گونه که آمد، از آنها هم بهره     می بردند. اما چون نه صادقانه، بلکه سودجویانه رفتار    می کردند، نیت آنها فاش می شد، تا آن که رانده          می شدند. حال با این مقدمه عده ای از محققان معاصر بیان کرده اند که حاکمان عصراز جمله ملک اشرف و دیگران از نفوذ آنها و یا شاید داعیه سیاسی صدرالدین واهمه داشته اند(ن.ک:18/ص66).

صدرالدین و سایر اعضای این خاندان هرچند دنبال اهداف سودجویانه بودند،اما از مجموع رفتار و اعمال تشنج آفرین آنها، مخصوصا در برابر رعایا و مواردی که در بالا به آنها اشاره شد،دریافت می شود که آنها در موقعیتی قرار نداشتندکه ادعای سیاسی داشته باشند. گذشته از آن دلایل،از صفوةالصفا و سایر منابع متقدم مطلبی دال برادعای سیاسی استنباط نمی شود. برعکس، مواردی در صفوةالصفا وجود دارد دال برآنکه ملک اشرف به صدرالدین بسیار اظهار خلوص می کرده وگفته بودکاش گردی بودمی بر کفش صدرالدین و ابن بزاز رویه خصمانه ملک اشرف را نتیجه فتنه گری اهل نفاق دانسته(2/صص1070-1074)، اما در نهایت ملک اشرف تعداد زیادی از مردم و از جمله صدرالدین را البته به بهانه صحبت وضیافت حبس کرده بود(2/صص1072- 1074). پس ملک اشرف به تعبیر ابن بزاز همه مردم و مشایخ را که منابع دیگری نیز آن را تأیید می کنند، به سکونت در اردوگاه مجبور می کند و این فقط صدرالدین نیست که بشود آن را نکته مهمی تلقی کرد. هرچه بود، ملک اشرف که به ادعای ابن بزازدر نتیجه هشدارهای شیخ صفی او را آزاد کرد که او در مرحله بعد به گیلان رفت(2/صص1074-1081). بجز او،دیگران نیزآزادشدند. دراین میان، شیخ کججی به شیراز وازآنجا به شام رفت وقاضی محیی الدین بردعی به قبچاق رفت و جانی بیگ را طی وعظی به سرنگونی ملک اشرف تشویق کرد که همان شد(ن.ک: 11/ص232-233؛5/ص57-5؛20/ج1/صص291،312 ). جالب است که صدرالدین به طور کامل ارتباط خود را با ملک اشرف قطع نکرد،حتی ملک اشرف افرادی را به طلب او فرستاد که صدرالدین نیز بی میل به بازگشت نبود(2/صص1074-1081).

البته، کار ملک اشرف از پای بست ویران بود و سامان کارش از دست رفته بود ودر این میان، آنچه که اهمیت نداشت، صدرالدین بود. از باب مقایسه، بد نیست بدانیم که امثال بردعی وکججی به قبچاق وشام رفتند،اما صدرالدین به گیلان رفت. علت اول آنکه بین صدرالدین وملک اشرف رابطه چندان خصمانه نبود؛دوم اینکه آن دو نفرجزو واعظان و دانشمندان بودند و هر جا می رفتند، می توانستندکار خود را ادامه دهند،کما اینکه وعظ بردعی کار خود را کرد و شیخ کججی نیز درشام خانقاهی ایجاد کرد، اما برعکس صدرالدین فاقدآن تواناییها بود و از طرفی، پای در گل ولای املاک وثروت داشت، بنابراین، نمی توانست دل از آن بکند؛حتی آن مدت کوتاه هم که گیلان رفت، برای باز گشت بی تابی می کرد. آری، او درویش سبکباری نبودکه بگذارد وبگذرد.

به هرحال، جانی بیگ،ملک اشرف را اسیر کرد و برانداخت. هرچند ابن بزاز با تحریف خاص و اغراقهای فراوان خود به نقش پردازی برای صفی الدین و صدرالدین پرداخته و این حرکت واقدام جانی بیگ را در وهله اول ناشی از کرامات و ولایت شیخ صفی و از سوی دگر، به خاطر انتشار خبر جلای وطن صدرالدین که در جهان منتشر شد، عنوان کرده است. بنابراین گزارش جانی بیگ در صدد اقدام بر آمد و حرکتش را به اطلاع صدرالدین رساند و او حتی برای دیدار با صدرالدین مدتی در اردبیل توقف کرد، اما چون وی هنوز به وطن معاودت نکرده بود، صلاح در فرصت سوزی ندید و به ادامه لشکرکشی علیه ملک اشرف پرداخت(2/صص1081) ابن بزاز که ملک اشرف را در اسارت و در چادر جانی بیگ دیده بود، به نکته مهم و جالبی اشاره می کند که در این شرایط که همه از ظلم ملک اشرف بجان آمده بودند و برای نابودی او لحظه شماری می کردند، صدرالدین به طلب شفاعت ملک اشرف بر خاست که به قول ابن بزاز مشاهیر اعلام مانع گشتند(ن.ک:2/ص1085). بدین سان، اظهار نظر عده ای که ملک اشرف از نفوذ صدرالدین و مریدانش واهمه داشت، صحیح به نظرنمی رسد. نکته مهم اینکه صرفنظر از نوشته اغراق آمیز ابن بزاز، براساس سایر منابع، صدرالدین کوچکترین نقشی در سرنگونی ملک اشرف نداشت و شفاعت آخری نیز مؤید همه موارد فوق است. پس صدرالدین نه ظلم ستیز بود و نه غم مردم را داشت. نتیجه اینکه ملک اشرف نیز هیچ ترسی از صدرالدین نداشت، چراکه اودر موقعیتی نبود که امثال ملک اشرف از وی بترسند. صرفنظر از حکایات کرامات گونه ابن بزاز، هیچ دلیل ومدرکی دال بر اینکه کوچکترین تحرکی علیه ملک اشرف از ناحیه صدرالدین به عنوان فعالیت ویا داعیه سیاسی انجام شده باشد، وجود ندارد. گذشته از این، بر فرض صحت رابطه خصمانه این دو،پس آن همه مرید ادعایی کجا بودند که دست به اقدامی زنند؟منابع صفوی که در تحریف چیره دست اند، در این میان به شکل دیگری به آن پرداخته اند. از 

جمله ابن ابدال به تبعیت از ابن بزاز و در مواردی فراتر از او، مدعی است که اولاً جانی بیگ طی نامه ای به محضر صدرالدین باعث آمدن خود را ملازمت شیخ صدرالدین عنوان نمود و دیگر اینکه دستور داد تا صدرالدین و طالبان طوماری از املاک وعقار تهیه نمایند تا به رسم سیورغال به آنها داده شود(1/صص 42-43).

بعد از صفوةالصفا،در سایر منابع و بخصوص منابع عصر فترت و تیموری از صدرالدین یادی نشده است،جز اینکه درمواردی خاطر نشان شده که در اختلاف پیش آمده بین حاکمان محلی، مانند محمود خلخالی و خرم واسطه صلح شد که خرم حاضر به پذیرش وساطت صدرالدین نشد(5/ص140؛20/ج2/ ص719). بجز موارد فوق، تقریباً هیچ مطلب درخور توجهی،حتی در تذکره احوال صوفیه عصردر خصوص وی نیامده است؛ هرچند منابع صفوی به شکل غیر واقعی مدعی اند که امیر تیمور به قدم نیازمندی به درگاه صدرالدین اظهار اخلاص کرد(10/ص90؛ 29/ ج 1/ص32).


مناسبات صدرالدین با اطرافیان و مردم

صدرالدین مناسبات حسنه ای با مردم نداشت. از اختلافات ارضی اوبا مردم قبلاً صحبت شد. از طرفی، مردم ازاین خاندان دلخوشی نداشتند. از جمله درعصر صدرالدین وقتی شهاب الدین پسر صدرالدین از ده مونق گذشت، کسی به استقبال نیامدکه فغان شیخ صفی را از عالم آخرت درآورد(2/ص1011). در مورد دیگر، فخرالدین شیرزادان که بادیده حقارت به فرزند صدرالدین نگریست، دیده جهان بینش از دست رفت(2/ص1015). این فخرالدین پدر همان تاج الدین بود که با صدرالدین اختلاف ارضی داشت(2/ص1002). در واقع، یکی از مهمترین عوامل شکل گیری رفتار، اعمال ومناسبات صدرالدین با مردم را باید در مسأله زمین و مناسبات ارضی جستجوکرد. هواداران این خاندان نیز بعضا فرصت طلب و نسبت به مردم عادی و یا مریدان سایر شیوخ با خشونت رفتار می کردند و اغلب ابن بزاز این تهور را ناشی از حضور مجرد شیخ صفی می داند که از جمله مراسم عروسی رابه هم ریختند(2/صص1006-1007). این هواخواهان در مجموع چنانچه از خود ضعیف تر می یافتند، به نزاع بر می خاستند. در این میان سعی شده است تا صدرالدین نیز منصوب حقیقی شیخ تلقی شود و کم کم نقشهایی را به او واگذارند. البته در میان مریدان به اصطلاح خلفای بزرگی نیز بودند، اما جالب است که آنها صدرالدین را قبول نداشتند و با او به مخاصمه پرداختند. از جمله این افراد پیر بابای مراغی بود. با وجود آنکه طبق روال کار، شیخ در عالم آخرت با پیغام و هشدار جدی از پیر بابا مراغی حفظ حرمت صدرالدین راـ که صدر جهانش می خواندـ خواستار شد، اما گویا گوش بابا به این حرف ها بدهکار نبود(2/ص1008). پیر بابای مراغی و سایر خلفای صفی الدین و صدرالدین در واقع بسان خودآنها افراد گمنامی بودند که تنها یاد و نام آنها در حد اشاره ـ تا آنجایی که دیده ام ـ تنها در صفوةالصفا آمده است. اما به هر حال، طبق گفته ابن بزاز، پیربابای مراغی از خلفای بزرگ شیخ صفی بود(2/ص418). البته، این پیر بابای مراغی نه خلیفه و نه مرید شیخ صفی و صدرالدین بلکه در اصل از مریدان شیخ زاهد بود و علت مخالفتش نیز به همین مسأله باز می گردد. البته از دوهزار خلیفه بزرگ وکوچک و تعداد بی شماری مرید، در حدود دومیلیون و هشتصد هزار برای صفی الدین و در نهایت برای وارثش صدرالدین یاد کرده اند(2/ص1107)که گزافه گویی بی ربط وبی وجهی است. آن تعدادی که در حد نوشته ابن بزاز آنها را می شناسیم، مانند پیر بابای مراغی و خواجه افضل سراوی خود در اصل از مریدان شیخ زاهد بودند(2/ص1140)، اما سایرین بیشتر اهل روستاهای آنها واحیاناً کشاورزان و رعایای مزارع و املاک این خاندان بوده اند. در واقع، منظوراز مریدان بیشتراین افراد است. از این روی، اینها را هیچ کس جزابن بزاز، آن هم در حد اسم و بعضاً بدون ذکر نام نمی شناسد. متأسفانه، از این دو هزارخلیفه ادعایی ابن بزاز کسی صاحب تألیف نیست. آیا از این دوهزار خلیفه، یکی دونفر از آنها حرفی و مطلبی برای گفتن نداشته اند؟ همان گونه که گفته شد بعضی از این افراد مانند بلال حبشی آشکارا مجعول بودند. تمام این مریدان و خلفا وحتی خود صدرالدین، چنانچه حسب حال خاندانی آنها؛ یعنی صفوةالصفا را کنار نهیم،گمنام و غیر معروف هستند. علی رغم این همه ادعا در مورد کثرت خلفا و مریدان حداقل تعداد معدودی از آنها چندان صاحب نام و آوازه نبودند که بتوان از طریق آنها به کنه اندیشه صفی الدین و صدرالدین به عنوان مشایخ آنها پی برد. صدرالدین نیز بسان پدرش نوشته ای ندارد تا بر اساس آن چند و چون اندیشه هایش روشن گردد و این ضعف فکری و قلمی وی در حدی است که با وجود تشکیل حاکمیت صفوی و لزوم باز سازی شخصیت های این خاندان نتوانسته اند برای صدرالدین تألیف و یا موضوعی که حاکی از توانایی و دستمایه علمی او باشد، ارایه کنند. امینی هروی، از نخستین مورخان صفوی بیش از دیگران تلاش کرده است تا در مورد صدرالدین مطالبی را بیان کند و حاصل کار بیان کراماتی چند از او،آن هم به نقل از صفوةالصفا بود(6/ص25به بعد). و یا ابن کربلایی بارها به مناسبت نقل از احوال شیخ صفی به همان روایات صدرالدین مسطور در صفوةالصفا استنادکرده است. اما درمورد خود صدرالدین تقریباً هیچ مطلبی ندارد(3/ ج1/265-286،ج2/صص 65، 82-83،85-86). اما باز بیشترین اطلاعات ما از شیخ صفی وصدرالدین به همان کتاب صفوةالصفا برمی گردد. در موردی ابن بزاز به سؤال و جواب و اظهارات این دو نفر در مورد رساله قشیریه پرداخته که از آن استنباط می شود که به راستی این پدر و پسر در موارد معمول تصوف تا چه اندازه کم مایه و بی اطلاع بوده اند. این گفتگوی کوتاه درباره رساله قشیریه دست ناتوان هر دو شیخ را رو کرده است وحاکی از ضعف علمی و افکار ناچیز آنها در مورد تصوف است که به آن منسوب و معروف شده اند. در آن مذاکره عالمانه(؟!) صدرالدین جملاتی از رساله مذکور را بر شیخ صفی عرضه می کند، شیخ صفی در ارزیابی می گوید:«سخن صاحبدلان است و نیکوست». صدرالدین شکوه می کند که سخنها موجز و در عبارات بسطی نکرده است. شیخ صفی فرمود: چنین باشد. سخن از دل کوتاه و بی تکلف و پر معنی آید(2/ص959). قابل ملاحظه است پدر و پسر چه نقد عجیب وغریبی از رساله قشیریه کرده اند، که حاکی از عمق بی اطلاعی آنهاست. درواقع، غرض صدرالدین کسب معلوماتی از مفاهیم و اصطلاحات تصوف بوده است، اما چون کتاب قشیریه نه برای مبتدیان، بلکه برای آگاهان به تصوف است، برای صدرالدین مبتدی نامفهوم بود و معترض است که کاش شرح و بسط می داد. اما بالاخره صفی الدین که از پسر بی اطلاع تر بود،خیال خود را راحت کرد و او را از مطالعه این رساله نهی کرد که مطالعه این مقالات نکن به معاملات بپرداز(2/ص578). به این ترتیب مذاکره علمی این دو به این شکل حل و فصل شد. اگر غیر این بود، باید شیخ صفی قلم به دست می گرفت و شرح و بسطی از کتاب قشیریه به دست می داد تا هم خدمتی به تصوف می نمود و هم پاسخ پسرش را داده بود،اما کودانش و سواد؟

گذشته از همه اینها، واقعاً صدرالدین دارای چه موقعیت و مقام تاریخی بوده است؟بی شک، صدرالدین در بستر خاندان صفوی و برای آنها معمار واقعی مبتکربسیاری از دستاویزها وتشبثاتی بود که در مراحل بعدآنها ازآن استفاده فراوان بردند. صرفنظراز اهمیت این اقدامات خانوادگی، در بستر تاریخ واز منظر اجتماعی، سیاسی و فرهنگی عصر چه نقشی را می توان برای او تصور کرد؟در واقع، اهمیت او در خارج از قلمروسودجویانه خاندانش چه بود؟دراین راستا، چنانچه نخستین دسته از منابع که تابع صفوةالصفاهستند، مانندابن کربلایی،ابن ابدال و سایر مورخان عصرصفوی و پیروان آنها،مانند معصومعلیشاه و محققان معاصر را ملاحظه کنیم، علی رغم اغراق ها و ادعاهای فراوان اما بی سند،غیرازکراماتی چند و بقعه سازی و مواردی این چنین، مسأله خاصی را مطرح نکرده اند. بدینسان از صدرالدین چه چیز قابل ملاحظه وعرضه ای باقی می ماند؟جواب کوتاه وصریح: هیچ. صدرالدین و بقعه و دم و دستگاه زاویه اش دارای موقعیت و اهمیت خاصی نبود. او در بستر عمومی عصر، حتی در محدوده جغرافیای زندگانی اش اهمیتی نداشت. تنها موارد قابل ذکر همان درگیری با روستاییان برای تصاحب و یا خرید بیشتر زمین بود و یا مردم را به کرامت های خشن شیخ صفی تهدید می کرد. پس چه از لحاظ مادی و یا معنوی وجهه مثبتی برای جذب مردم نداشت.

گذشته از منابع فوق،از منابع فراوان تیموری نیز هیچ نشانی دردست نیست. علی رغم ادعای محققانی، که حکام عصراز این این خاندان و از جمله صدرالدین واهمه ای داشته باشند، یا اوداعیه ای سیاسی را مطرح کرده باشد تمام ادعا هایی از این دست تحت تأثیرحوادث دهه های بعد بودکه به گذشته تسری داده شد. بیشتر محققان با آشفته نویسی و با اجتهاد خود تحت تأثیر منابع عصر صفوی وآن فضای حاکمیت، ادعاهای متأخر صفویان را در مورد دستاویز های معنوی نیاکان خود،جدی و صحیح پنداشته اند. در این فضا با اجتهاد خود صدرالدین را صاحب نهضت و طریقت قلمداد کرده اند. برای مثال، شیبی با اشاره به اقدامات صدرالدین می نویسد:«او برای پسرش درخت به بارنشسته ای باقی گذاشت، ولی ظاهراً وجود تیمور باعث شد که تحول این نهضت به یک قیام صوفیانه به تأخیر افتد »( 23/ص376). زرین کوب نیز از وحشت حکام عصر از وی با آب و تاب یاد می کند(18/66). در واقع، افرادی چون شیبی با توجه به روند رویدادهای پسین، نهضت صفوی را از عصر صدرالدین اساساً سیاسی قلمداد کرده اند؛گویی که آنها مترصد فرصت برای تحقق اهداف سیاسی خود بودند. با توجه به رویدادهای پسین که ساکنان آناطولی موجبات قدرت یابی صفویان را فراهم آوردند،در صورت صحت ادعای امثال شیبی پس باید طرفداران وهواخواهان صفویان با توجه به سابقه آنها در آذربایجان و بخصوص اردبیل بیشتر از ساکنان آناطولی باشند،در حالی که در میان نخستین هواخواهان و حتی در میان مقامات و شخصیتهای عصر قدرت یابی یک نفر با پسوند اردبیلی و یا تبریزی و یا سایر مناطق آذربایجان سراغ نداریم. پس با توجه به آن سابقه ادعایی این حداقل توقع وانتظاراست. معلوم نیست این ادعاها و برداشتها بر مبنای چه داده هایی عنوان شده است. از این آشفته تر نوشته مزاوی است که با اشاره به قسمتی از ماجرای صدرالدین وملک اشرف ـ نه لزوماً همه آنچه که در صفحات پیش گفتیم ـ این دوره را زمان سختی برای طریقت می داند و در ادامه، با اطمینان از فعالیتهای غزوگونه صدرالدین، شاید به تبعیت از ابن ابدال،یاد می کند(34/ص129؛مقایسه شود با 1/صص43-44). درحالی که بر خلاف نوشته معاصران مانند مزاوی که از «دوره سختی» برای طریقت در این ایام یاد می کند(34/ص129) و یا سیوری که ادعا دارد آشوبهای سیاسی این دوران تأثیر نامطلوبی بر موقعیت مشایخ صفوی در اردبیل داشت(22/ص10)، این دوره از ایام طلایی خاندان صفوی بود، چرا که دراین نابسامانی اوضاع و آشفته بازارعصر،نه تنها چیزی از دست ندادند،بلکه همان گونه که گفته شد، املاکشان گسترش فوق العاده ای یافت. صدرالدین با این ثروت قارونی بارگاه وزیارتگاه بزرگی در طول ده سال با حوصله ایجاد کرد و با دستور به تألیف صفوةالصفا به اهداف خاصی که ارایه چهره ملکوتی از پدروخودش بود، دست یازید. در حقیقت، بر خلاف آن اظهارات،این عصرعید خاندان صفوی بود. ادعای متأخران صفوی برپایه ادعای این دوره سندیت و مشروعیت یافت و توجیه گردید؛حتی اوضاع مغشوش عصر مجالی به این بقعه دادکه با سوءاستفاده از فرصتها منافع فراوانی کسب کند(ر. ک: صفحات قبل). دراین مقاله عمداً عبارت خاندان صفوی ونه طریقت و یا نهضت صفوی به کاربرده می شود، چرا که به دلایل پیش گفته، اینان صاحب طریقت و یا نهضت از نوع صوفیانه و یا غیرآن نبودند. طریقت زمانی معنا دارد که حداقل آن دارای اصول و چهارچوب مشخص با معیار های خاصی(بسان سایر طرایق) باشد. طریقت برای خود حداقل معیارهایی باید داشته باشد که با ساز و کار صفویان سازگار نیست. یا طریقت ها معمولا سخنگویان معروف و یا شارحانی برای خود دارند،که به بیان ویژگی های طریقت و یا مباحث تصوف می پردازند و یا اینکه دیگران بر اساس مواردی دیگر به طور مشخص از طریقتی نام می برند در حالی که هیچ کدام از موارد مذکور در این میان اتفاق نیفتاده و از این بابت زمینه بسیار خالی است، به طوری که در طول ادعای صفویان اثری که حاکی از وجود طریقتی باشد،تألیف نشده است؛ نه ازسوی مشایخ صفوی و نه ازسوی آن همه مرید وخلیفه ادعایی. اما نهضت هم زمانی معنا دارد که کوچکترین اقدام سیاسی و یا مطالبات اجتماعی، مذهبی و... را مطرح کرده و یا عملاً اقدامی در این راستا انجام داده باشد. حال آیا در این عصر و حتی در ایام خواجه علی و شیخ ابراهیم موردی از تحرک صفویان علیه حاکمیت های عصر و یا همکاری با نهضت های عصر فترت و تیموری که کم هم نیستند، مانند حروفیه، سربداران، نوربخشیه و... وجود دارد؟ آیا کوچکترین ارتباط وحتی همدلی با آنها سراغ داریم؟ گذشته از آن، دراین عصر نمی توان از طریقتی به نام صفویه یاد کرد، چراکه هیچ نویسنده ای چه تذکره نویس صوفیه و یا مورخان عصر از طریقتی به نام صفویه یاد نکرده اند و یا حداقل نویسنده مقاله آن را رؤیت نکرده است. جالب است که نویسندگانی امثال شیبی، زرین کوب،سیوری و... در استنادات خود البته با اغراق تمام به منابع متأخر که در عصر حاکمیت صفوی به بعد نوشته شده، ازطریقت صفوی یادمی کنند(ن.ک:34/توضیحات فصل چهارم شماره های58،59؛ وایضاً23/ص375 و منابع وی در پاورقی همان ص). زرین کوب نیز در یک صفحه که در احوال صدرالدین دارد، طبق معمول از کثرت مریدان و وحشت حکام عصر از وی می نویسد و مطالبش بیشتر همان تکرار نوشته خواند میر وابن ابدال است(18/صص66-67). حتی مورخان متقدم صفوی مانند امینی هروی و خواند میر در شرح احوال شیخ صفی وصدرالدین از طریقت صفوی یاد نکرده اندوتنها با جملات مبهم و کلیشه ای مانند«به تمهید بساط هدایت و ارشاد پرداخت و بر سجاده تقوی و طهارت متمکن گشت» اشاره کرده اندکه نمی تواند مفهوم و معنایی دال بر طریقت مستقل از آن مستفاد شود. نوشته آنها و دیگران در واقع همان تکرار اثر ابن بزاز است، اما به طور مشخص آنها از طریقتی به نام صفویه یادی ننموده اند( ن.ک: 6/صص34-39؛13/ج4/صص413-423). به هر حال مگر نه اینکه شیخ صفی جانشین شیخ زاهد بود(گذشته از تردید جدی که در این باره وجوددارد)؟ پس باید او رهبر طریقتی زاهدیه را بر عهده داشته باشد. البته، چنانچه بپذیریم که طریقتی به نام زاهدیه وجود داشته است. آیا طریقتی به نام زاهدیه وجود داشت؟ حال بر فرض قبول،چرا شیخ صفی همان را ادامه نداد، بلکه طریقت صفوی را به وجود آورد،مگر اشکال آن طریقت که بنابر گزارش ابن بزاز که با چه آب و تابی شیخ زاهد اورا به جانشینی بر گزید، چه بود؟حال چرا شیخ صفی آن را ادامه نداد؟ و طریقت صفوی را به وجودآورد؟ مگر طریقت صفوی چه تفاوتی با طریقت زاهدی داشت که به عنوان طریقتی متفاوت توسط شیخ صفی ایجاد شد؟به هر حال، شیخ صفی چه وقت به صرافت افتاد تا طریقت صفوی را ایجاد نماید و مشخصات این طریقت در قیاس با طریقت های دیگر چیست؟قالب بندی آن چگونه و بر چه پایه هایی استوار است؟ در این نوشته مجال طول و تفصیل بیشتر نیست و گرنه دلایل زیادی وجود دارد که حاکی از آن است که طریقت صفوی به مرور درمیان متأخران در قرون بعد در ذهنیت بعضی ها شکل گرفت و گرنه در ایام قبل از حاکمیت صفوی وحتی در اوایل حاکمیت آنها چنین چیزی وجود نداشت.مسأله دیگری که باید به اختصار به آن اشاره شود، این است که در آن ایام نهضتهای صوفیه چندی ظهور کردند و با قدرتهای زمانه درآویختند، اما کوچکترین ارتباط و یا هم آوایی ازجانب صدرالدین با آنها در دست نیست البته چنین توقعی هم نیست،چرا که او صاحب طریقت نبود و برنامه ای نیز نداشت. او بقعه ای با آن کیفیت که از پیش گفته شد برساخته بود و در پناه آن مشغول ملکداری بود. دیگراین که آن نهضت ها اغلب منعکس کننده آرزوهای طبقات پایین جامعه ولو در حد شعار بودند، درحالی که صفویان خاندانی متمکن و طالب حفظ وضع موجود بودند. حتی در کتاب صفوةالصفا صرفنظر از تفسیرهای متأخر در مورد پاره ای ازروایات درخصوص ظهورحاکمیت صفوی ـ موردی نمی توان یافت که صفی الدین وصدرالدین داعیه سیاسی داشته باشند. البته، اهداف تعریف شده آنها به وجهی فراتر از ادعاهای سیاسی بود،مانند ادعا های بی شمار کرامت گونه وداشتن حق ولایت،اما هدف صرف سیاسی و یا ادعای آن مطرح نشده است. حتی داستان و رؤیا هایی مانند آفتاب دیدن شیخ صفی بر مسجد جامع اردبیل که آن را به تربیت و ارشاد وی تعبیرکردند،نه کسب حاکمیت(ن.ک: 2/صص85-86) و یا درخت نشاندن شیخ صفی در خواب به کثرت فرزندان ومریدان تعبیر وتفسیر شده است(2/ص 86) و یا رویای برفراز کوه قاف به حکم ولایت تعبیر شده است(همان،88). بدینسان هیچ کدام از این رؤیاها در تعبیر ابن بزاز بر خلاف نظر متاخرین حمل به ادعای سیاسی نشده است(در مورد نگاه متأخران؛ ن.ک:31). در صفوةالصفا بارها از حاکمیت بخشی شیخ صفی و صدرالدین سخن رفته است، اما نه از ادعاهای سیاسی خود آنها.


افسانه قاسم انوار

گذشته از آن موضوعات، مسأله دیگری که باعث شده تا درمواردی به شکل فرعی به نام صدرالدین اشاره شود،در احوال قاسم انوار است. یکی از موضوعات مبهم و تا حدی تحریف آمیز، مسأله مناسبات صدرالدین وقاسم انواراست. در این میان، پیش از هرچیز باید به جستجو در آثاری پرداخت که قبل از حاکمیت صفویه دراین رابطه مطالبی را ساخته و پرداخته اند و گرنه چنانچه به منابع صفوی و منسوبان آنها استناد شودـ که معمولاً چنین شده است ـ راه به جایی نخواهیم برد و تکرار مکررات با همان نتایج تحریف گونه پیشین خواهد شد.

اما در مورد قاسم انوار؛ یعنی سید معین الدین علی بن نصیر که در میان مؤلفان خراسانی به سید قاسم تبریزی مشهور است(ن.ک:8/ص590؛29/ج1/ص165)، باید گفت از اهالی سراب بود و در جوانی ساکن تبریزوپس از آن در گیلان و قزوین زیست و در نهایت بیشتر عمر خود را در خراسان و از جمله در هرات و سمرقند گذراند. در ماجرای سوء قصد به شاهرخ، به نوعی پای وی به میان آمدو به دنبال آن به بلخ و سمرقند تبعید شد. در نهایت، در قصبةخرجردجام درگذشت(8/ص590). دیوان غزلیات و مثنوی انیس العارفین نیز از وی بر جای مانده است. این موجزترین و عامترین شرح احوال اوست. دراین میان، کیفیت و چند و چون مناسبات او با صدرالدین برای بحث ما اهمیت خاص دارد. دراین راستا، باید به جستجو در منابع قبل از ایام حاکمیت صفوی پرداخت تا چگونگی این موضوع تا حدی روشن گردد. در کتاب مطلع السعدین، تذکرة الشعرا دولتشاه سمرقندی، نفحات الانس جامی ورشحات عین الحیات اشاراتی به احوال قاسم انوار وجود دارد. نخستین بار عبدالرزاق سمرقندی پس از اشاره به ماجرای سوء قصد احمد لر به شاهرخ، و اما بدون اشاره به دخالت او در این واقعه، از سوءالمزاج میرزا بایسنقر در حق امیر سید قاسم تبریزی و دستور اخراج وی به این مناسبت از هرات به سمرقند یاد کرده است(20/ج2/ ص384 ). پس ازآن در کتاب نفحات الانس جامی در شرح احوال او آمده است:«در اوایل ارادت به شیخ صدرالدین اردبیلی داشته و بعد از آن به صحبت شیخ صدرالدین علی یمنی که وی از اصحاب شیخ اوحدالدین کرمانی بوده رسیده و نسبت ارادت وی را به خط بعضی از معتقدان وی دیده ام(8/ص590). او در ادامه می گوید: درآن خط از اظهار ارادت شیخ صدرالدین یمنی نه شیخ صدرالدین اردبیلی یاد شده است( 8/ص590). در واقع دراین قدیمترین نوشته، بااستنادبه آن دستخط از ارادت اوبه صدرالدین صفوی یادی نشده است. جامی محض تأکید می نویسد: او محضرصدرالدین یمنی را بسیار  می پسندیده که تأکید مجدد بر همان دستخط است(8/ص590). اما در تذکرة الشعرا دولتشاه سمرقندی ضمن اینکه مولد اورا به اشتباه محله سرخاب تبریز به جای شهر سراب آورده،بر خلاف جامی که سال مرگ او را سال 837نوشته، آن راسال 835 آورده است(15/ص261-263). دولتشاه سمرقندی از اعتکاف و ریاضتهای سخت او در مسجد قزوین یاد نموده است(15/صص 263-264). اما در مورد مناسبات شاه قاسم انوار با صدرالدین اردبیلی خاطر نشان می کند در اوایل جوانی مرید صدرالدین اردبیلی بود و در قدم او مراحل سلوک را طی کرد و سپس با اجازه او به گیلان رفت و در آن دیار تشنگان عرفان راسیراب کرد. بعد ازآن در نیشابور ساکن شد، اما به خاطر مخالفت علمای ظاهری راهی هرات شد(15/ص261). حال برعکس جامی،سمرقندی از صدرالدین یمنی یاد نمی کند ودراوایل اورا مرید صدرالدین اردبیلی می داند وحداقل رفتن به گیلان را به اجازه او قلمدادکرده است(15/ص261). بدین سان دراین دومین شرح احوال، از فرستادن وی توسط صدرالدین به گیلان و نه خراسان یاد شده است. اما حداقل در همین شرح احوال کوتاه او از قاسم انوار چند اشتباه عمده وجود دارد که به پاره ای ازآنها اشاره شد ودر ضمن، درمورد ادعای او درمورد اعتراض علمای خراسان باید خاطرنشان کرد که پذیرش آن دشوار است، چرا که از همان ابتدای ورود به خراسان، از حضورش در خانقاهی در هرات یاد می کند که بعید است او از همان ابتدای ورود به خراسان چنان رفتار کرده باشد یا چنان مطرح شود که علمای خرسان را به اعتراض وادارد. دراین جا احتمال خلط چند واقعه که با تصورات شاعرانه مؤلف در هم آمیخته، وجود دارد  (همان). در مجموع، نوشته سمرقندی چندان تحقیقی نیست ومملواز اغلاط و اشتباهات فاحش است(15/ص 150).

مقارن با «تذکره الشعرا»ی سمرقندی باید از کتاب مجالس النفایس( تألیف896 ه. ق)یاد کرد که دروهله اول به گفته مصحح محترم باید به آشفتگی و اختلاف نسخ ترکی و فارسی آن اشاره کرده است(39/مقدمه، ص لز). دو ترجمه فارسی به نام لطائف نامه ازفخر هروی(ترجمه سال 928) و ترجمه حکیم شاه قزوینی(سال 927)،حداقل درمورد مناسبات شاه قاسم انوار با صدرالدین دومطلب تقریباً متفاوت به دست داده اند. در ترجمه فخری هروی آمده است :«در جوانی مرید شیخ صدرالدین اردبیلی شده، طریق آداب صوفیه را تکمیل کرد و از آنجا به اشارت حضرت شیخ جانب خراسان آمده و در اندک فرصت خلق بسیار به ملازمت آن جناب متوجه شدند چنانکه پادشاه زمان شاهرخ از هجوم عام دغدغه تمام به خود راه داد و ایشان به اطراف بلخ و سمرقند به سبیل سیر فرستاد(39/ص6).

  اما در ترجمه حکیم قزوینی آمده است :«امیر مذکور از سراب است و جام شراب محبت ومعرفت را ازدست ساقی باقی شیخ صدالدین اردبیلی نوشید و خرقه مریدی ازاو پوشیده و از پرتو نظر مهرتأثیر او در اندک زمانی مراتب عالیه یافته وانوارعالم غیب بی عیب براو تافته، وبه مغناطیس محبت قلوب خواص و عوام را جذب نموده واز کثرت جمعیت مردم بر مودت او،پادشاه وقت میرزاشاهرخ از خروج ترسیده و او را از هری به سمرقند اخراج فرمود(39/ص183).

            پیداست اغلب این مطالب برداشت آزاد نویسندگان از وقایع است ولزوماً مطابق با واقع نیست و نوعی کلی گویی است. این دو ترجمه آشکارا با هم اختلافات خاص و بارزی دارند و از طرفی، از تحریف خالی نیستند،چراکه اخراج قاسم انوار از هرات، نه از ازدحام خلق و محبت او و ترس شاهرخ ازوی بود، که به خاطر واقعه سوء قصد احمد لر به جان شاهرخ بود که به شکل بی وجهی قاسم انوار نیز متهم به آشنایی با ضارب شد(ن.ک: 13/ج4/ ص10؛مقایسه کنید با گزارش پیشین عبدالرزاق سمرقندی). گذشته از آن، در موارد دیگر در ترجمه نخستین، او فرستاده صدرالدین به خراسان است، در حالی که درترجمه دوم اشاره به اخذخرقه از صدرالدین دارد. حال چنانچه با نوشته دولتشاه سمرقندی مقایسه شودکه گفته است او به اجازه صدرالدین به گیلان رفت و در نفایس المجالس، از گیلان یاد نشده، متوجه تشتت بیشتراین مطالب خواهیم شد. این دو ترجمه در ایام حاکمیت صفویان صورت گرفته و بعید نیست تحت تأثیر بر آمدن آنها با اغراق از این مناسبات مریدی و مرادی یاد کرده باشند؛ حداقل در ترجمه حکیم شاه قزوینی این استنباط احساس می شود. گذشته ازآنها، خواندمیر مطالب جامی را نقل و تکرارکرده است(13/ج 4/ صص 10-11 )واما قبل از او امینی هروی، اولین مورخ صفوی به طور کامل مسأله صدرالدین علی یمنی را به یک سو نهاده و تنها او را مریدصدرالدین اردبیلی قلمدادکرده است و جالب است که بخش زیادی از مطالبش از جامی است(6/ص 25).

بعد از منابع فوق، تقریباً تمام مورخان صفوی با قاطعیت برمسأله مریدی ومرادی این دو با آب وتاب فراوان سخن گفتند و به مرور مطالب آنها درخصوص قاسم انواربااولین نوشته که همان نفحات الانس جامی است، فاصله گرفت وبه ورطه ای دیگر افتاد. تا اینکه درایام متأخر، مورخان صفوی و محققان متأثر از نگاه آنها، بصراحت نه تنها نوشته جامی را منکر شدند، بلکه برعکس جامی متهم به تحریف و تعصب شد. دراین میان، چنانچه به نوشته ابن ابدال، قاضی نورالله شوشتری، حاجی زین العابدین شروانی، معصوم علیشاه و زرین کوب رجوع شود، این رویکرد و موضعگیری مشاهده می شود( 1/ص40-41 ؛ 24/ج2/ صص44-45؛ 36/ج2/ ص323 ؛18/ص201 به بعد ) در میانه این دعوا حشری تبریزی نیز مرشد دیگری را به نام شیخ اسماعیل سیسی برای قاسم انوار نام برده است(12/ص 156).

گذشته از آن، ابهام در کنیه و لقب «قاسم انوار »نیز خود مسأله قابل توجه دیگری است که ازآن طریق می توان تا حدی پرده از پاره ای تحریفات و جعلیات برداشت. او در اشعارش قاسمی تخلص می کرد(ن.ک: قاسم انوار، کلیات اشعار). اما برای اولین بار علت وجه تسمیه او به قاسم انوار در کتابی افسانه ای که به نام مجالس العشاق منسوب به میر کمال الدین حسین بن مولانا شهاب الدین و یا از سلطان حسین بایقرا و یا به نام این سلطان تألیف شده، آمده است. مرحوم نفیسی این کتاب را یکی از شگفت ترین و بی مغز ترین کتابهای فارسی می داند که در احوال 73نفر؛از امام صادق(ع) تا آذری طوسی که بیشتر آنها عاشق ساده رویان هستند، می باشد و این سخافت کتاب را می رساند(27/ مقدمه نفیسی،صفحه بیست و دو ). نفیسی گوید: این نویسنده قید عجیبی دارد که همه این 73تن را عاشق و بیشتر عاشق ساده رویان بداند. پیداست مطالب آن تا چه اندازه سخیف و بی اعتبار است(همان). دراین کتاب آورده است قاسم انوار به خدمت صدرالدین اردبیلی رسید و ریاضت های فراوان در محضر او کشید. درادامه، به رؤیای قاسم انوار در مسجد جامع اردبیل اشاره شده که مشاهده کرد بالای منبر شمعی ازآن حضرت رسالت و در تمام صحن مسجد شمع های دیگری از آن انبیا و اولیا وجود دارد. هرکدام از آنها شمع خود را بر شمع حضرت رسول زدند و پروانه وار سوختند ودر آخر او نیز به شیوه آنهاعمل کرد. او رؤیای خود را با شیخ گفت، شیخ فرمود که: بیش از این به من نرسیده، سجاده نشینی حق توست. به سبب این واقعه، شیخ او را قاسم الانوار نام کرد...(27/صفحه بیست و چهار). در این داستان نام شیخ مذکور بصراحت نیامده است، اما چون قبل از آن از صدرالدین یاد شده، پس شیخ این داستان نیز صدرالدین شد. ظاهراً همین نوشته مبنای کار مورخان و محققان قرارگرفت که بصراحت این لقب را به موجب اشاره کثیر البشاره آن حضرت(صدرالدین) مسمی به قاسم انوار شد(ن.ک :28/ج 1/ ص32 ؛10/ ص83؛24/ج 2/ صص44- 45). یکی از متأخران معصوم علیشاه(36/ج 2/ ص323) مدعی است که صدرالدین در خواب دیده بودکه معین الدین علی تقسیم انوار می کند و این لقب به او داد. بدین ترتیب، این با اجتهاد خود مسأله را تغییربیشتری داد (از محققان ن.ک: 18/ ص201؛ 23/ص376؛ 21/ ص75 ). این در حالی است که منابع قبل از مجالس العشاق     (تألیف حوالی904) از این وجه تسمیه و لقب بخشی صدرالدین در مورد قاسم انوار یاد نکرده اند،کما اینکه منابع متأخر و مستقل از منابع صفوی نیز به این موضوع اشاره ندارند. حال پیداست یک مطلب افسانه ای چگونه پس از مدتی به خاطر تکرار فراوان متواتر می گردد و مبنای مناسبات مریدی و مرادی را شکل می دهد و چه استنباطهایی که ازآن نمی شود.

از قاسم انوار کلیاتی مشتمل بر غزلیات و مثنوی انیس العارفین باقی مانده است. دراین کتاب به نحوی وبه اقتضای موضوعات مختلف از مشایخ وعرفا یادی شده است. در موردی ازدیدار شیخ صفی الدین و سعدی یاد می کند که ظاهراً منقول از صفوةالصفاست که جزنقل آن داستان حاوی نکته خاصی نیست(27/ ص 375). در موضع دیگر، قطعه ای که با این مصرع ««صدر ولایت، که نقد شیخ صفی داشت»آغازمی شود وآن ظاهراً در مورد مرگ صدرالدین سروده شده است،این هیچ بعید نیست. هرچند نفیسی خاطر نشان می کندکه عده ای این مصرع را نادرست خوانده اند واز آن توجیه ناروا کرده اند(27/ مقدمه، شصت. چهار). به هر حال، فحوای بیت خالی از اشکال نیست: «صدر ولایت که نقد شیخ صفی داشت/ قرب نود سال بود رهبر این راه »، که غلط فاحش است، حداقل اینکه اگراو رهبراین راه بود، نود سال نبود، مگر اینکه از روز تولد محاسبه گردد که دراین صورت با مصرع نخستین آن در تضاد است(27/ ص340). از طرفی، قاسم انوار اهل تبریز و آذربایجان بود، شاید خواسته است در میان خراسانیان خیلی هم دست خالی نباشد. به عبارت دیگر، حب الوطن باعث شده تادر کتابش نیز یادی ازآذربایجانی ها هم بنماید، که در برابر یاد از آن همه مشایخ و مشاهیرخراسان و تعریف وتمجید از آنها، چیز عجیب و غریبی نیست. از طرفی، آن یاد کرد به هیچ وجه دلالت بر مریدی ومرادی نیز ندار د وچنین مواردی ازآن استنباط نمی شود. در مجموع، حداکثر باید گفت که قاسم انوار به نوعی که کیفیت آن مجهول است احتمالاً دورادور صدرالدین را می شناخته و اینکه آن ابیات دلالت بر خرقه ستانی و مناسبات مریدی بین آن دو باشد، از آن مفهوم نمی شود. اما اینکه مرحوم نفیسی مراد از صدر ولایت پناه در غزل«شاه سلام علیک» را، صدرالدین عنوان نموده، بس عجیب است(27/ مقدمه نفیسی، شصت و چهار). به هر حال، صرف این اشعار دلالتی بر مرید و مرادی ندارد.

بجز آنچه گفته شد، در سایر موارد نمی توان هیچ ارتباطی بین قاسم انوار و صدرالدین یافت، چرا که واقعاً صدرالدین نه طریقه ای داشت و نه صاحب خلیفه ای و فرستاده ای به خراسان بود. موارد ادعایی خالی از اشکال و ایراد اساسی نیست. چنانچه صدرالدین، قاسم انوار را به خراسان فرستاده بود، می بایست رابطه دو سویه ای بین این دو بر قرار بوده باشد،در حالی که به کوچکترین رابطه ای دراین میانه بین خراسان و اردبیل اشاره ای نشده است. حتی اگر صدرالدین قصد ارسال مرید و خلیفه ای به خراسان به آن بزرگی را داشت، یک نفر کفایت نمی کرد. از طرفی، چنانچه برای خراسان قاسم انوار را فرستاد، منطقی بود که برای مناطق دیگر نیز افرادی را می فرستاد، در حالی که چنین نبوده و کسی را در این رابطه نمی شناسیم و یا گزارشی دراین باره وجود ندارد. گذشته از آن، واقعاً صدرالدین چندان پایگاهی درمقامات عرفانی و طریقت نداشت که بتوان بر اساس آن این ادعا را اثبات کرد و جالب آنکه درصفوةالصفا که ساخته و پرداخته صدرالدین است، نکته ای دال بر ریاضت و یا طی مراحل و مقامات صوفیانه در حق او نیامده است تا این ادعاها را بتوان برای او پذیرفت. منابع صفوی نیز چنین ادعا هایی را برای او عنوان نکرده اند، بلکه معتقدند که او از بدو فطرت بر مسند ولایت تولد یافت(6/ص25). صدرالدین یک ملاک و فئودال بود و از طریقت و صوفیگری تنها چیزی که آموخته بود، بارگاه سازی و زاویه سازی بر قبر پدرش بود. در هیچ منبعی تا قبل از تشکیل حاکمیت صفوی تا آنجایی که نویسنده مقاله حاضرجستجوکرده است، از طریقتی به نام صفویان در خراسان و یا حتی جای دیگر بسان سایر طرایق یادی نشده است. هرچه هست ساخته و پرداخته منسوبان صفوی پس از قدرت گیری آن خاندان در میان متأخران و بخصوص محققان جدید است. از طرفی، خراسانیان از آشنایان وهمراهان دیرین تصوف هستند، به همین جهت، محال است که طریقتی در خراسان صاحب مرید و خلیفه باشد،اما کسی ازآن یاد نکند. و اما قاسم انوار نه شیفته بارگاه اشرافی صدرالدین، بلکه از مجذوبان تصوف خراسانی بود. او درحال و هوای تصوف اصیل واجتماعی خراسان قرار داشت، نه در فضای بارگاه سازی اشرافی صدرالدین اردبیلی. قاسم انوار می سراید:               

چار قطب اند در خراسانات

قاسمی بر وفای ایشان است

صلوات خدا بر این هر چار

منبع لطف و معدن احسان

تا ابد خاک پای ایشان است

قاسم از عاشقان این هر چار

                                               ( 27/ص 351)

اما نکته مهم دیگر در رد هر گونه مناسبات خاص مریدی ومرادی بین قاسم انوار و صدرالدین مطلب ذیل است :

قاسم انوار متولد سال 757 است و خود می گوید:«سال عمر بیست یا خود بیش و کم/ نور عرفان در دلم می زد علم »(27/ص366). که می رساند این تحول روحی قریب به سال 777 ه. ق بوده است و خود گوید در سال 779 ه. ق؛ یعنی دو سال بعد درخانقاه جدیدی در جوارمولانا ظهیرالدین در هرات ساکن بوده است(27/ص402). حال چنانچه سخن دولتشاه و سایر منابع پیشین را که ذکر آنها رفت، در نظر آوریم که قبل از هرات،در گیلان، قزوین ونیشابور بود، پس تقریباً هیچ فرصت ومجالی باقی نمی ماند تا قاسم انوار ازصدر الدین چیزی آموخته باشد وخرقه پوش، مرید وخلیفه او باشد. در واقع، قاسم انوار در همان سن بیست سالگی که به قول خودش نور عرفان در دلش علم زده است، آذربایجان را به قصدگیلان(حداقل به عنوان مسیر راه) و از آنجا به سوی خراسان ترک گفته، با توجه به مسافرت آن عصر و از طرفی اینکه او در واقع مشخص نکرده که در سال 779 تازه به خراسان آمده است،در مجموع ما را به این نتیجه قطعی می رساند که او هیچ فرصتی برای حضوریابی به محضر صدرالدین نداشته است. به عبارت دیگر، با توجه به سال شمار مذکور، کی و چه وقت وی می توانسته از محضر صدرالدین بهره برده وخرقه ستانده باشد؟ احتمال بسیار ضعیف اینکه او تا اردبیل نیز رفته باشد، اما مطلوب و مقصود خود را نیافته باشد و یا دورادور صدرالدین را می شناخته است و همین. گذشته از اینها، با شناختی که کم و بیش از صدرالدین آن اشرافی کهنه کار و این جوان طالب و مملو از احساسات پاک و صادقانه وجود دارد، صدرالدین چگونه می تو انسته احساسات آن جوان پر شور را دریابد؟ او که از مطالعه رساله قشیریه عاجز بود، چه تعلیم نظری وعملی برای امثال قاسم انوار می توانست ارائه کند؟حال بگذریم که ابن کربلایی نیز گفته، او مدتی در بغداد از مریدان صدرالدین علی یمنی بوده است(3/ج 1/ ص335). البته، انتساب او به صدرالدین علی یمنی نیز به اندازه کافی مشکوک است.

بدین سان،جای شبهه ای نیست که قاسم انوار رابطه خاصی با صدرالدین نداشته است و شاید به حکم سکونت نخستین در تبریز دورا دور شناختی از صدرالدین داشته است. از طرفی، آیا در خراسان که کنام خرقه پوشان کهنه کارومهدعرفان وتصوف وجایگاه اقطاب وشیوخ صوفیه بود، منطقی است جوان بیست ساله ای را که به قول خودش تازه نور عرفان دردلش راه یافته بود، به عنوان فرستاده وخلیفه طریقتی به آن دیار فرستاد؟این جوان بیست واند سال در محیط خراسان به چه کار می آمد ؟ آیا می توانست نماینده و سخنگوی طریقتی شود؟ او خود مبتدی بود، چگونه می توانست مبلغ طریقتی باشد ؟ضمن احترام خاصی که برای احساسات پاک قاسم انواردارم، باید خاطر نشان گرددکه وی بر اساس کلیات ومثنوی اش، نه نابغه ونه نظریه پرداز بود تابر اساس آن بتوان مبتدی بودن ویا کم سن وسالی اورادراین رسالت توجیه کرد.

واقع امر آنکه، مورخان و هواداران صفوی چون میراث و بستر طریقتی آنها را از جهات گوناگون علمی، مرید، سخنگو وخلفا وافراد شاخص بسیار خالی ولم یزرع دیدند و یافتند، به طور معمول وپیوسته از تنها مرید ی که به صورت ترجیع بند در رابطه با صفویان و بخصوص صدرالدین یاد وتکرار می کنند، همین قاسم انوار است. این موضوع جعلی چنان پرورده شده که وقتی از صدرالدین یاد می کنند،چون نکته درخور توجهی برای پردازش در مورد او ندارند، بلافاصله وناخود آگاه و بدون درنگ به مسأله مناسبات مریدی و مرادی بین این دو می پردازند و در این میان، گاهی صدرالدین ـ که چیزی برای با زگوکردنش وجود نداردـ تحت الشعاع قاسم انوار قرار می گیرد( ن.ک:6/ص 25؛ 10/ ص83؛ 28/ج1/ ص32؛و...). متأخران و محققان عصر ما چون مرحوم زرین کوب، شیبی،مزاوی و دیگران با تأثیر پذیری فراوان ازکتب مورخان صفوی ومتأخرانی مانند قاضی نورالله شوشتری ومعصوم علیشاه به جای بررسی صحت وسقم قضیه،جامی وسایر مشایخ خراسان را متهم به انکار طریقه قاسم انوار ومشایخ صفوی کرده‌اند؛ تا جایی که ادعا کرده اند آن مشایخ برای آنکه اشعار قاسم انوار را به تأثیر وتربیت و ارشاد شیخ صدرالدین اردبیلی منسوب ندارند، داستان ارادت وی را به شیخ صدرالدین یمنی برساخته اند( 18/ ص201؛ مقا یسه کنید با 27/ مقدمه نفیسی، ص چهل و یک ). آنچه جالب است، اینکه مرحوم زرین کوب اصرار دارد تا طریقه صفوی را دراین ایام و ظاهراً در خراسان بسیار جا افتاده و امری مسلم بداند( 18/ ص201-206). صفا نیز همین نظر رادارد(25//ج4، صص255-256). گذشته از او، سیوری نیز از حضور پررنگ طریقه صفوی درخراسان با آب وتاب فراوان چه داستان سرایی هاکه نکرده است( دراین مورد خواهیم نوشت).

برعکس گفته مرحوم زرین کوب و قبل از او، معصوم علیشاه ودیگران، قاسم انوار بر اساس آنچه که قبلاً گفته شد، به تصوف خراسان افتخارمی کند وخود را خاک پای آنان می داند و طریقه خود را متفاوت با آنها و یا در تعارض و تضاد با کسی نمی بیند تا جامی در صدد انکارآن بر آید. با این حال، صرفنظر از صدق و کذب آن، مگر طریقت صفوی حاوی چه مطالبی بود که مشایخ خراسان آن را انکار می کردند؟گذشته از همه اینها،در منابع نسبتاً متقدم دیگرخراسانی هیچ اشاره ای به مناسبات قاسم انوار و صدرالدین علی رغم اطلاعات فراوانی که از قاسم انوار دراختیار ما می گذارد، نشده است. مهمترآنکه هیچ کدام از نویسندگان فوق الذکر از معصوم علیشاه تا نفیسی، زرین کوب وسیوری به این منبع رجوع نکرده اند که بجز مرحوم نفیسی احتمال عدم توجه دیگران به این منبع دراین است که با پیش فرضهای آنها در مورد مناسبات قاسم انوار و صدرالدین و ادعاهای آنها در مورد طریقت صفوی در تعارض و یا حداقل اظهاراتشان را در مظان شک و تردید می اندازد. این منبع همان کتاب رشحات عین الحیات از فخرالدین کاشفی(تألیف سال 909)است. کاشفی از قاسم انوار با عنوان «سید قاسم تبریزی » در شرح احوال مشایخ وصوفیه خراسان وبخصوص اصحاب طریقت با نهایت احترام وتکریم یاد کرده است. از فحوای گفته او بر می آیدکه قاسم انوار درمیان مشایخ خراسان از احترام ویژه ای برخوردار و از اجله مشایخ عصر بوده است(29/ج2/ ص417 به بعد). کاشفی، سید قاسم تبریزی را دارای مشرب توحید می داند و معتقد است که نظر او همیشه بر مبدا بود ومعنی توحید بر آن غلبه داشت(29/ج1/ ص167). وی با اغراق تمام اورا از مصاحبان بهاءالدین عمر وبرطریقه خواجگان شمرده است( 29/ج 2/ ص418 ). از مطالب کاشفی آوازه بلند قاسم انواراستنباط می شود و از جمله یکی از بزرگان صوفیه خراسان به نام سعدالدین کاشغری درباره اش گفته بود:«ایشان گرداب معانی عالم اند ودراین زمانه همه حقایق اولیا پیش ایشان جمع است »(29/ج 1/ ص206). یا محمود شاشی گفته بود درهمه عمر خود کسی را کلانتر ازحضرت سید قاسم تبریزی ندیدم وهرکس را پس از مدتی می شد گذشت، جز قاسم تبریزی(29/ج 2/ ص417 ). سید قاسم که در تبریزـ تحصیل کرده بود،مدتی نیز در دیار روم گذراندوهمکلاسی قدیمی خود رادر تبریز که دردیار روم جزو مجذوبان عصربودـ شناخت(29/ج 2/ صص423-424).

او با مجذوبان،عرفا و مجانین ملاقاتهای زیادی داشت(29/ج2/ ص 424). با بزرگان عصر از جمله قاضی زاده رومی مکاتبه نموده است(29/ج 2/ ص377). سید قاسم در سیره عملی برلقمه حلال تأکید می ورزید وظهور حقایق ومعارف رامنوط به آن می کرد(همان،2/421). وخود نیز ظاهراً زندگانی وقوت خودرا از طاقیه دوزی می گذراند و در اواخر عمر بواسطه فلج از سر ناچاری کتابخانه آبا واجدادی خودرا فروخت و آن را مایه تجارت ساخت(29/ج1/ صص421-422). بدین ترتیب، سیره عملی حلال جویانه قاسم انواردر تضاد کامل با سیره صدرالدین،با آن املاک مشکوک و مدعیان فراوان است. درنهایت، آیا سزاوار است که این دوشخصیت را منسوب به هم سازیم؟حال از منظر دیگر برای بی اعتباری بیشتراین انتساب: چنانچه او واقعا فرستاده صدرالدین بود، چرا با آن همه ثروت هزینه او را تأمین نمی کرد تا مجبور به فروش کتابخانه اش نشود. شاید گفته شود احتمالاً این واقعه پس از مرگ صدرالدین اتفاق افتاده است؟درآن صورت سؤالهای دیگری مطرح می شودکه مگر او نماینده طریقت صفوی به رهبری صدرالدین نبود؟پس باید پس از مرگ صدرالدین مناسبات او با رهبری جدید طریقت دراردبیل بر قرارباشد؟آیا هیچ نشانه ای دال براین مورد وجوددارد؟درواقع، این یک سؤال جدید وبی پاسخ برای مدعیان این مناسبات خود ساخته ذهنی این مورخان و محققان است که حال پس ازصدرالدین پیوند آنها به چه شکل و شیوه ای درآمد؟ آیا قاسم انوار همچنان این بار مرید و خلیفه خواجه علی درخراسان شد؟ به عبارت دیگر،چنانچه صدرالدین اورا به خراسان فرستاده باشد و بر اساس ادعای محققان او نماینده آنها در خراسان بود، دراین صورت پس از درگذشت صدرالدین این رابطه به چه سان درآمد؟ همه نویسندگان فوق الذکر دراین باره سکوت کرده اند.

قاسم انوار اهل شفقت و ترحم وبسیار عالی همت بودوطالبان بی بضاعت و بیماران فقیررا مورد توجه قرار می داد(29/ج2/ ص422). اشعار اودر همان ایام رواج تامی یافت(29/ج2/ ص487). هرچند عده ای ازمشایخ، مریدان و منسوبان خودرا از نقل اشعار او باز می داشتند(29/ج1/ صص179-180). در میان این همه مطالب مهم و متنوع که کاشفی آورده هیچ ارتباط و اشاره ای دال بر اینکه بین وی و صدرالدین مناسباتی بوده،وجود ندارد و حتی قابل استنباط هم نیست. درست است که کتاب کاشفی در وصف اصحاب طریقت خواجگان است وحتی قاسم انوار را نیز منسوب به آنها می داند(29/ج2/ص418 )،اما چنانچه موضوع به آن شهرتی که مورخان صفوی و محققان مذکورگفته اند بود، وی نمی توانست همه آنهارا نادیده انگارد.

    از سوی دیگر،جامی و کاشفی هیچ کدام او را به عنوان قاسم انوار یاد نکرده اند، بلکه او را امیرسیدقاسم تبریزی نوشته اند(8/ص590؛29/ج،1/ ص165). نظامی باخزری نیز با اغراق تمام درکتاب مقامات جامی، او را در ردیف ثقات صوفیه، چون عطار و مولوی آورده است(38/ص101). اکثر مؤلفان خراسانی با حرمت فوق العاده از وی یادکرده اند. این قرینه قوی دررد ادعای کسانی است که با انتساب کردن بی وجه وی به صفویان ناخرسندی بزرگان خراسان را از وی به خاطر آن ادعا کرده اند.

بر اساس مقدمه انیس العارفین سنی بودن قاسم انوار امری واضح است(27/صص350،358 و360). اما قاسم انوار نیز بسان مشایخ صوفیه و عرفا چندان دربند تعصب مذهبی وفرقه ای خاصی نبود و له وعلیه مذهب خاصی موضع گیری نداشت. قاسم انوار بیش از هر کس تحت تأثیر عظمت و شخصیت پیامبر(ص) بودند(27/ص362). سپس در میان بزرگان بیشتر از امام علی(ع) و ابوبکر یاد می کند(27/صص165،192-193،351-352) و بعضاً از دیگر اصحاب نیز یاد می نماید(27/صص351،360 ،126-361).

 او در دو موضع نیزاز از معتزله از سر انتقاد و طعنه یاد و در آن به نوعی موضع گیری اشاعره را تأیید می کند(27/صص397،78). گذشته از موارد فوق، جامی از فردی که با قاسم انوار مصاحبت داشته، نقل می کند:«درآن وقت که خدمت سید در سمرقند بود، با او ملاقات کردم. دراثنای معارفی که می گفت، از صدیق اکبر نقل بسیار می کرد و هر بار که صدیق اکبر می گفت، رقت می کرد و قطرات بزرگ سپید از چشم وی می ریخت. مریدان گفتندکه :وی اکنون در مقام ابوبکری است(8/ص591). قاضی نورالله شوشتری در شرح احوال قاسم انواردرمورد نوشته جامی واکنش سختی دارد، تاجایی که ادب را نیز از دست داده است. اومی نویسد:«مریدان گول، او را از اهل سنت تصور  می کردند که از صدیق ابوبکرمی خواهد... و این غایت حماقت و خریت است»(24/ج2/ ص45).

بدین سان، در مراحل بعد قاسم انوار به زعم مؤلفان عصر صفوی چون قاضی مذکور وحتی محققانی چون مزاوی، شیعه قلمداد شد. مزاوی با پیونددادن صدرالدین و قاسم انوار در یک دوجمله، مسأله طریقت و مذهب صفویان را درعراق عجم و خراسان درعصر صدرالدین به شکل شگفت آوری چنان حل و فصل کرده است که از عجایب تحقیق واما بسیار خواندنی است. او می نویسد:«دراین دوره طریقت با تغییر مذهب عضو برجسته آن، شاه قاسم انوار و گسترش فعالیت این طریقت درعراق عجم و خراسان مشخص می شود(34/ص129). بر اساس آنچه گذشت، معلوم نیست این ادعاها و پیوند های موهوم بر چه مبنایی استوار است.

در میان نویسندگان معاصر، سیوری درمقاله ای با عنوان «یک مبلغ صفوی در هرات قرن پانزدهم»که درواقع منظورازاین مبلغ کسی جز قاسم انوار نیست، تلاش فراوان کرده تا او را ناشر و مروج طریقت صفوی در هرات و خراسان شمارد. وی انکار جامی در رد انتساب او به صدرالدین صفوی را ناشی از مخالفت با طریقت صفوی(21/ص75) که قاسم انوار صبورانه با نیم قرن تلاش مردم هرات را به طریقه صفوی هدایت کرد، می داند(21/ص71). هرچند مطالب سیوری با اغراق وتوأم با اطمینان بیشتر، همان تکرار مطالب دیگران است که درموارد قبل به آنها اشاره شد، اما ظاهراً ایشان خود را در مقامی از تحقیق فرض می کند که نیازی به ارائه مدرک نمی بیند، لذا در چند ین موضع بدون ذکر سند و مستندی خاص به تکرار این نکته می پردازد که قاسم انوار ناشر و مروج طریقت صفویان درهرات بود(دراین مورد بخصوص در مطالب پایانی بیشتر به خودش استناد می کند). اوضمن تأکید، و پذیرش همان افسانه تکراری لقب بخشی قاسم انوار ازسوی صدرالدین(21/ص76) توجه می دهد که قاسم انوار از سال 779(ازهمان 22 سالگی) تا چهارده سال پس از مرگ مرشدخود،صدرالدین و سه سال پیش از آغاز یورش تیمور به انتشارفراخوان طریقت صفوی اشتغال داشت(ن.ک :21/ص69-78)،که چنانچه نوشته سیوری را با مقاله حاضر بسنجیم و انطباق دهیم، مطالبش نمی تواند جز برداشتی آزاد و استنباطی بی سند و مدرک تلقی شود و جالب است که در نوشته او سکوت خاصی در مورد ارتباط قاسم انوار پس از صدرالدین وجود دارد. در نهایت شاه قاسم انوارشاعر پراحساس و عاطفی است،اما بر خلاف گفته دولتشاه، اشعاراودر حد اشعار حافظ نیست(18/ص260). او خود شیفته اشعار حافظ بود(15/ص227). با این حال، او شاعر بر جسته ای نبوده وحتی جزوشاعران متوسط به حساب نیامده،اما به خاطر استفاده از زبان عامیانه و بخصوص در غزلیات با احساس عاطفی خاصی خواننده را مجذوب می کند(درمورد نقد و تحلیل و ارزیابیهایی از غزلیات و اشعار وی ن. ک: 33/ ص291؛26/ص163؛25/ج4،ص160به بعد).

معروفیت قاسم انوار بیشتر به خاطر همین اشعار بود. علاوه بر آن، در واقعه سوءقصد به جان شاهرخ متهم شد. گذشته از آن او را مرید صدرالدین صفوی قلمداد کردند و با تشکیل حکومت صفویان و اینکه واقعاً آن خاندان صاحب خانقاه مریدان وخلفای بر جسته و قابل ذکری نداشتند، لذا تنها مرید برجسته و چشم و چراغ آن طریقت مجهول و مجعول همین قاسم انوار شد که در واقع او بدون اینکه خود بداند، به نام این طریقت جعل گشت. این موضوع در شرح احوال صدرالدین با شاخ وبرگ فراوان تکرارشد و به غلط زمینه این اشتهار را فراهم کرد. درحقیقت، اگر قاسم انوار را از صفویان( قبل از جریان قزلباشی) بگیریم،آن مشایخ کرام(!) دیگر کسی را نخواهند داشت.


نتیجه

صدرالدین با زعامت طولانی بر خاندان صفوی و با اتکا به ثروت ومکنت بی کران، با فراغ خاطردرعصر پرآشوب انقراض ایلخانی و فترت، بدون هرگونه تحصیل نظری و عملی در عرفان وتصوف ویاکسب مقام خاصی در این زمینه،خود وپدرش را بسان شیوخی وارسته و صاحب کرامات درپناه تبلیغ شدید در کتاب صفوةالصفاـ که به دستور وی تألیف شدـ جا اندخت. او با اتکا بر مواردی عامه پسند، چون بقعه سازی در عصر خرافات مغول و ایلخانی در راستای حفظ منافع خاندانی که مشتمل بر املاک و روستاهای متعدد بود، اقدامات فراوانی انجام داد. اوبا مهارت خاصی کوشید تا قامت اربابی خود را در سایه خانقاه پنهان سازد و از طرفی، در صدد بر قراری مناسبات دوستانه با حاکمان متزلزل محلی وقت بر آمد. صدرالدین کوشید با حفظ وضع موجود و شگردهای خاص به شکل مضاعفی اعتبارهای معنوی به خاندان خود بیفزاید. درادامه این سیاست،حداقل خود را در کتاب صفوةالصفا به عنوان شیخ الشیوخ جا زد و در ایام متأخر با تحقق حاکمیت صفوی، ضمن تأکید بر همه آن موارد معنوی خود ساخته، بدون توجه به موقعیت فئودالی آنها،به مرید پروری این خاندان به گزاف نیزبذل توجهی شد. در این میان، قرعه فال به نام قاسم انوار اصابت کرد و بدون دلیل و سند خاصی، اورا مرید صدرالدین جلوه دادند که در واقع افسانه ای بیش نبود.


پی نوشت:

درخصوص موضوع فئودالی باید خاطرنشان کرد که آن در تاریخ ایران و حتی شرق با نظام فئودالی غرب تفاوت دارد، بااین حال، گونه ای نظام شبه فئودالی قابل انکار نیست. مسأله زمین و زمین داری در انواع آن(اقطاع،تیول، سیورغال، وقف،خاصه،دیوانی و... )به خاطرفقدان منابع دیگر تولید همیشه مورد توجه حکومتها وخاندانها بوده است وحداقل نظام ارباب و رعیتی وعدم حق مالکیت رعیت بر زمین و وابستگی آب به آن، موضوع غیرقابل ردی است. مسأله تسلط بر زمین به خاطرکمیابی نوع مرغوب آن در این سرزمین همیشه مسأله ساز بوده است. نتیجه اینکه زمین منشأ قدرت و ثروت و مورد توجه حاکمیت و وابستگان آنان بوده است. مهمترین فرق زمین داری در ایران با غرب، در موضوع نظم و قاعده مالکیت آن است. ازجمله اینکه در غرب خاندانهای فئودال ریشه دارتر بودند و زمین بین همه فرزندان تقسیم نمی شد، و تنها به فرزند اول می رسید و یکپارچگی زمینه حفظ می گشت. اما جالب است که خاندان صفوی با هدایت سردودمان این خاندان؛ یعنی شیخ صفی الدین املاک و زمینهای خود را وقف زاویه تحت تولیت پسرش صدرالدین کرد و مانع از تقسیم و تجزیه آن شد؛ یعنی زمین داری خاندان صفوی از منظرعدم تقسیم آن به نظام زمین داری غرب نزدیک است،اما تحت لوای خانقاه. بدین سان، شیخ صفی الدین نوعی فئودالیسم خانقاهی ایجاد کرد. درنتیجه، با توجه به موارد فوق یاد از خاندان فئودالی صفوی چندان نامناسب هم نیست.


مراجع

1- ابن ابدال زاهدی: سلسله النسب، چاپخانه ایران شهر برلین 1343.

2- ابن بزاز اردبیلی: صفوةالصفا،مقدمه و تصحیح غلامرضا طباطبایی مجد، ناشر مصحح،1373.

3- ابن کربلایی تبریزی،حسین: روضات الجنان وجنات الجنان،بامقدمه و تصحیح جعفر سلطان القرایی،انتشارات ستوده، تبریز1383.

4- اولئاریوس:سفرنامه، ترجمه احمد بهپور، سازمان انتشارات فرهنگی ابتکار،تهران 1364.

5- ابن مستوفی، زین الدین: ذیل تاریخ گزیده، به کوشش ایرج افشار، بنیاد موقوفات افشار، تهران1372.

6- امینی هروی، امیر صدرالدین :فتوحات شاهی، تصحیح و توضیح از دکتر محمدرضا نصیری،انجمن آثار و مفاخر فرهنگی،تهران 1383.

7- پطرشفسکی،ای. پ:کشاورزی ومناسبات ارضی درایران،ترجمه کریم کشاورز، مؤسسه مطالعات و تحقیقات تاریخی، تهران 1344.

8- جامی نورالدین عبدالرحمان:نفحات الانس، مقدمه، تصحیح و تعلیقات دکتر محمود عابدی،انتشارات اطلاعات، تهران1370.

9- جامعی، بیوک: نگاهی به آثار و ابنیه تاریخی اردبیل، انتشارات علمی وفرهنگی [بی جا] 1379.

10- جنابدی، میرزا بیگ: روضة الصفویه،به کوشش غلامرضا طباطبایی مجد، انتشارات موقوفات افشار، تهران1378.

11- حافظ ابرو،عبدالله: ذیل جامع التواریخ، به اهتمام خانبابا بیانی، سلسله انتشارات انجمن ملی،تهران1350.

12- حشری تبریزی، ملا محمد امین: روضة اطهار، به تصحیح و اهتمام عزیز دولت آبادی، انتشارات ستوده، تبریز1371.

13- خواندمیر:تاریخ حبیب السیر،زیر نظر دکتر دبیر سیاقی، کتاب فروشی خیام، تهران 1362.

14- خنجی اصفهانی، فضل الله: تاریخ عالم آرای امینی، به کوشش مسعود شوقی، انتشارات خانواده، تهران،1379 .

15- دولتشاه سمرقندی، امیر:تذکرة الشعرا،به همت محمد رمضانی،کلاله خاور، تهران 1366.

16- رحیم لو، یوسف:«مواردی از دستاویزهای معنوی سیاست صفویان» یادنامه میرزاجعفرالقرایی، دانشگاه تبریز، 1370.

17- رویمر، هانس روبرت: ایران درراه عصر جدید، ترجمه آذرآهنچی، انتشارات دانشگاه تهران1385.

18- زرین کوب، عبدالحسین: جستجو در تصوف ایران،انتشارات امیر کبیر،تهران1376.

19- سالاری شادی،علی:«بازنگری در احوال ومناسبات شیخ صفی الدین»، مجله مطالعات و پژوهشهای دانشکده ادبیات و علوم انسانی(علمی-پژوهشی)، شماره 50، دانشگاه اصفهان، پاییز 1386.

20- سمرقندی، کمال الدین عبدالرزاق: مطلع السعدین و مجمع بحرین، به اهتمام دکتر عبدالحسین نوایی،پژوهشگاه، تهران1372.

21- سیوری، راجر:تحقیقاتی در تاریخ صفویان (مجموعه مقالات)،ترجمه غفاری فرد و آرام، امیر کبیر،تهران1382.

22- ـــــــــــــــ :ایران عصر صفوی،ترجمه احمد صبا، کتاب تهران، تهران 1363.

23- شیبی،کامل مصطفی:تشیع وتصوف،ترجمه علی رضا قراگوزلو، امیر کبیر،تهران1374.

24- شوشتری، قاضی نورالله: مجالس المؤمنین، انتشارات کتابفروشی اسلامیه، 1377.

25- صفا، ذبیح الله:تاریخ ادبیات درایران،ج4، انتشارات فردوس، تهران1372.

26- عباسی، حبیب الله: «از ابتکار تاتکرار(نقد و تحلیل شعر قاسم انوار)»، زبان و ادبیات فارسی در سده نهم، (مجموعه مقالات)، به کوشش سعید حسام پور و مهندس حسین ملکوتی، ناشر دانشگاه هرمز گان،تهران1383.

27- قاسم انوار:کلیات اشعار،با تصحیح ومقابله ومقدمه سعید نفیسی،انتشارات کتابخانه سنایی،تهران1337.

28- قمی، قاضی احمد:خلاصه التواریخ، به تصحیح دکتراحسان اشراقی، دانشگاه تهران،1359.

29- کاشفی، مولانا فخرالدین علی: رشحات عین الحیات، با مقدمه و تصحیح وحواشی دکتر علی اصغر معینیان، سلسله انتشارات نیکوکاری نوریابی،تهران 1356.

30- کسروی،احمد: شیخ صفی و تبارش، انتشارات فردوس، تهران1379.

31- کویین، شعله: «رؤیاهای شیخ صفی الدین و تاریخ نوشته های صفوی»،کتاب ماه(تاریخ وجغرافیا)- ویژه مطالعات صفوی- شماره37-38،سال چهارم،1379.

32- لمبتون،ا. ک س: مالک و زارع درایران، ترجمه منوچهر امیری، انتشارات علمی و فرهنگی،تهران 1362.

33- مدرسی،فاطمه: تأملی در چند غزل قاسم انوار، زبان وادبیات فارسی در سده نهم،(مجموعه مقالات)، به کوشش سعید حسام پورو مهندس حسین ملکوتی، ناشر دانشگاه هرمزگان، تهران1383.

34- مزاوی، میشل: پیدایش دولت صفوی، ترجمه یعقوب آژند،نشر گستره، تهران1368.

35- مستوفی، حمدالله: تاریخ گزیده، به اهتمام عبدالحسین نوایی، انتشارات امیر کبیر، تهران1364.

36- معصوم علیشاه: طرایق الحقایق،به تصحیح محمد جعفر محجوب، انتشارات سنایی،تهران1382.

37- نخجوانی،حسین: «فرمانی از فرامین دوره مغول»، نشریه دانشکده ادبیات، دانشگاه تبریز، دوره پنجم، شماره اول، مهر1332.

38- نظامی باخزری، عبدالواسع: مقامات جامی، مقدمه و تصحیح نجیب مایل هروی، نشر نی، تهران1371.

39- نوایی، امیر علیشیر: تذکرة مجالس النفایس، به سعی و اهتمام علی اصغرحکمت، انتشارات منوچهری، تهران1363

ماخذ http://jhr.ui.ac.ir/article_16480.html


No comments:

Post a Comment