Wednesday, November 01, 2017

من هفت شوهر دارم




از آرشیو وبلاگ خرافه

بالای سر در ساختمان محل کار ما تابلوی ''''UN'''' نصب شده بود. بعنوان مأمور سازمان ملل در شناخت و تشخيص پناهندگان واقعی تحت کنوانسيون 1951به مشهد رفته بودم . طبيعی است که اسم ''''UN'''' و سازمان ملل خيلی دهن پر کن است. خيلی ها فکر می کردند ما آنجا نشسته ايم تا صلح جهانی را تأمين کنيم. از بيرون، همه فکر می کردند داخل آن ساختمان چه خبر است. اين که هزاران افغانی به زحمت از کله سحر می آيند و صف می کشند تا بعد از سه روز بتوانند نوبت بگيرند و به داخل بيايند نيز مضاف بر آن شده بود. افغانها فکر می کردند بعد از داخل شدن پذيرايی مفصلی می شوند و از آنها پرسيده می شود چه مشکلی دارند. حتما بعدش می آیند و از هزار مشکل خود در ايران صحبت می کنند و بعد از آنها پرسیده می شود که کجای دنيا می خواهند بروند. حتما آنها می گويند ژنو .بعد ما دست می زنيم و يک خدمتکار با سينی
وارد می شود که داخل سينی يک بليط لوفت هانزا به مقصد ژنو گذاشته شده است . همکارها و دوست های وزارت کشور هم آنجا بودند. به ما به چشم خائنين وطن فروش نگاه می کردند که می خواهند کشور را ايران افغانی کنند. طبق قوانين کنوانسيون 1951 کسانی که می خواهند ادعای پناهندگی کنند حتماً بايد در کشوری خارج از محل زندگی خود اين درخواست را بدهند و بسيار طبيعی است که هيچ ايرانی در داخل خاک ايران نميتواند به دفتر UNHCR مراجعه کند و تقاضای پناهندگی بدهد. يک روز صبح زود که رفته بودم صلح جهانی را تأمين کنم متوجه شدم کسی که به داخل اتاق مصاحبه آمده يک دختر جوان است که با چادر روی خود را سخت گرفته و سر خود را به زير انداخته است. خيلی از زنان افغانی وقتی به داخل می آمدند، به همين حال می آمدند و می پرسيدند کدام يک از ما مأمور سازمان ملل است. به مأمورين وزارت کشور اعتماد نداشند. از همکارم خواستم بيرون برود . برايش توضيح دادم که هرگونه اطلاعی که او به ما بدهد کاملاً محفوظ می ماند و در پرونده های سازمان ملل ضبط شده و بدون اجازه او هيچ استفاده ای از آن نمی شود. با متانت و آرامش و با احترام کامل از او خواستم حداقل صورتش را نشانم بدهد. خيلی راحت چادر را از سرش برداشت. روسری سرش بود. خيلی جوان بود ولی دور چشمانش کبودی می زد و رنگ زرد چهره اش را گرفته بود. به امتحانی ها نمی خورد. حدس زدم بايد از فارس های کابل باشد. اسمش را پرسيدم. اگر شروع به صحبت می کرد می توانستم بفهمم اهل
کجای افغانستان است ولی آرام و شمرده گفت: من کمک می خواهم. فارسی خودمان را خالص صحبت می کرد. پرسيدم شما افغانی هستيد؟ گفت: نه.
گفتم: ما فقط برای افغانی ها فعاليت می کنيم. بفرماييد که اهل کدام کشور هستيد؟
گفت: ايران. مشهد.
گفتم: متأسفم. لطفاً تشريف ببريد.
قبلاً هم چنين اتفاقی افتاده بود. ايرانی هايی که فکر می کردند مأمورين سازمان ملل، کبوترهای صلح هستند که هر کدام يک برگ زيتون بر منقار دارند، می آمدند و از حقوق بشر و غيره شکايت می کردند. کلی طو ل می کشيد تا به آنها بفهمانيم سازمان ملل آژانس های مختلف دارد و ما مأمورين کميساريای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان هستيم و آنها دست آخر بلند مي شدند و با ناسزا آنجا را ترك مي كردند .
با صدايي گرفته گفت : من كمك مي خواهم .
با خود گفتم باز اين سناريو قرار است تكرار شود . به صندلي تكيه دادم و اجازه دادم مشكلش را بگويد. مي گفت و من توضيح مي دادم و او مي رفت .مثل روزهاي ديگر .
گفت: من مي خواهم مرا از دست شوهرم نجات بدهيد.
با لحن تمسخر آميز گفتم: خوب به دادگاه خانواده برويد و درخواست كمك كنيد.
گفت: شوهرم افغاني است .
شروع شد. باز هم يك بدبخت ديگر . دختران ايراني فقير و بيچاره اي كه در ازاي پرداخت پول به افغاني ها فروخته مي شدند تا مرد افغاني بتواند كارت اقامت بگيرد . رويه اشتباه وزارت كشور. ازدواج شرعي و غير رسمي . چون افغاني ها نمي توانند رسمي در ايران ازدواج كنند. شرعي ازدواج مي كنند .قيمتش هم بين يكصدهزار تا يك ميليون تومان است . به راحتي به محله هاي فقير نشين مي روند و دختر مي خرند. وزارت كشور هم تبعه خودش را اين طور حفظ مي كرد كه به شوهر اجازه اقامت مي داد تا دختر مجبور نشود به افغانستان برود . بدبخت ها نمي دانند با ازدواج با يك افغاني تابعيت ايراني خود را از دست مي دهند .
گقتم : كار شما چندان هم سخت نيست . برويد و دادخواست بدهيد . دادگاه حكم مي دهد و شوهرتان را هم از كشور اخراج مي كنند .
گفت : نه مي خواهم شما مرا نجات بدهيد .
گفتم : ما نمي توانيم .
بعد با بي حوصلگي گفتم : خوب . بگو مشكل چيست .
گفت : پدرم معتاد است . ما هفت تا خواهر و برادريم , من بزرگتر ازهمه هستم. پدرم از من بدش مي آيد. مي گويد دختر فقط بدبختي به بار مي آورد .اگر پسر بودي مي توانستي كمك خرج من باشي . منظورش از كمك خرج اين است كه مي توانستم برايش مواد ببرم. لااقل بدوك مي شدم و برايش جنس خوب مي آوردم . خلاصه خيلي سر كوفت مي زد .
زياد داستان جديدي نبود. نگاهش كردم . مستقيم و خيره به موزاييك جلوي پايش نگاه مي كرد. پاهايش را محكم به هم چسبانده بود ولي پاهايش ميلرزيدند. دست خود را روي پايش گذاشت تا جلوي لرزش را بگيرد . ولي دستهايش هم لرزيدند .
تا اينكه غلام سخي آمد. من فقط مي توانستم كارهاي خانه را بكنم. كسي هم خواستگاري من نمي آمد. ما در محله فقير نشين پشت طلاب زندگي مي كنيم .يك خانه خرابه داريم و مادرم در خانه هاي مردم كار مي كند تا بتواند خرج ما ومواد بابام رابدهد. غلام سخي آمد پيش پدرم. پدرم مرابراندازكرد وگفت: يك ميليون تومان مي خواهم . غلام سخي رفت و فردا با يك بسته ترياك آمد. با هم چانه زدند و سر هفتصدهزار تومان توافق كردند . ديگر هرچه ترياك آورد, پدرم كمتر از هفتصدهزار تومان رضايت نداد . غلام سخي مهلت خواست و يك هفته بعد آمد و پول را داد و من نزد ملاي محله به عقد غلام در آمدم.
گفتم : خوب اينكه چيز تازه اي نيست . متاسفانه به دليل رويه غلط اداره اتباع امور خارجه و جهل مردم اين اتفاق زياد مي افتد . ما كاري نمي توانيم بكنيم ولي حداقل دادگستري خوب عمل مي كند برويد و دادخواست طلاق بدهيد. لحظه اي چشم در چشم من دوخت و چيزي نگفت در عمق چشمانش خواندم كه خود را بسيار دور از من مي بيند در حالي كه كمتر از 3 متر با من فاصله دارد.
گفت : حداقل گوش كنيد .
گفتم:: ما وقت گوش كردن نداريم . بفرماييد .
به چشمانم زل زد و با بغضي فرو خورده گفت : بايد گوش كنيد .
سيگاري آتش زدم و تكيه دادم و با دست اشاره كردم كه ادامه دهد .
گفت : من فقط هفته اي يك شب غلام سخي را مي بينم .
گفتم : آخر اين هم شد مشكل ؟ حتما مي رود دنبال پخش مواد .
گفت : شايد هم برود ولي اين مشكل من نيست .
گفتم : خانم دست بردار . چند سالته ؟
گفت : 19 سال .
گفتم : شكر خدا كه عقلت كار مي كنه ؟
گفت : نمي دانم .
بيش از حد آرام بود . عصبي شده بودم .
گفتم : خانم جان . دخترم . زندگي قواعد خاص خودش را دارد . شوهر را بايد در خانه نگهداشت . اگر هم سر به راه نيست جدا شو . اين كه مشكلي نيست .
گفت : نمي دانم .
گفتم : پس مشكلت چيه ؟
گفت : من هفت تا شوهر دارم .
نمي دانستم چه بايد بگويم . خشك شدم . اشك از چشمانش سرازير شد . لرزش پايش بيشتر شد. سرش را به زير انداخت و ادامه داد .
گفت : اوايل فقط مي ترسيدم و گريه مي كردم . از خود غلام سخي هم مي ترسيدم ولي وقتي شبهاي بعد آدمهاي ديگر آمدند نمي توانستم هيچ جيز بگويم يا خفه مي شدم يا خفه ام مي كردند .
گفتم : كتكت مي زدنند ؟
گفت : اوهوم .
گفتم : همه افغاني هستند ؟ شش تاي ديگر ؟
گفت : اوهوم .
ديگر تحمل نكرد . هنوز هم دلم مي لرزد . گريه به اين تلخي تا به حال نديده بودم . فقط گريه كرد و دستانش مي لرزيدند .
گفت : به غلام سخي گفتم چرا پدر سگ؟
گفت : من كه پول نداشتم . هفت نفر شديم . نفري صد هزار تومان گذاشتيم وسط . خوب آنها هم حقشان را مي خواهند
گفتم : بي رحم بي همه چيز , لااقل به من رحم كن . گفت : رحم كه ما را ارضا نمي كند . حالا آمده ام شما براي من كاري بكنيد . تو را به خدا نجاتم بدهيد . دوبار رفتم قهر به خانه , قبل از اينكه چيزي بگويم پدرم مرا با كتك انداخت بيرون . مي ترسيد غلام سخي بيايد و پولش را پس بگيرد.
غلام سخي مرا مي آورد به خانه و دوباره همان قضايا .بدبخت شده ام.فقط يك توده گوشت و استخوان شده ام. تو را به خدا نجاتم بدهيد.
بلند شدم. دوست وكيلي داشتم كه درآنجا وكالت مي كرد. با موبايل بهش زنگ زدم وگفتم يك مشكل خاص دارم و تمام حق الوكاله اش را خودم مي پردازم .
بلند شد.
گفتم : اگر نمي تواند راه برود اجازه بدهد آمبولانس خبر كنم .
گفت : كه مي تواند راه برود .
با هم آهسته از اتاق بيرون رفتيم . همكار اداره اتباع با اخم به من نگاه كرد . پيش خود مي گفت كه اين خائنين كم دردسر دارند . حالا زن افغاني را هم با خود بيرون مي برند . به آرامي گفتم كه چادرش را بر سرش بياندازد . وقتي از پله ها مي رفتيم از او پرسيدم صبحانه خورده است يا نه ؟
گفت : كه فقط روزي يك وعده غذا مي خورد.
پيشاني اش عرق كرده بود . آهسته گفت : من حامله هستم.

کامبیز توانا

No comments:

Post a Comment