Tuesday, June 04, 2019

وجود و ماهیت خدا - برتراند راسل




«همیشه، همه‌جا، و برای همه‌کس اعتقاد به‌چیزی بدون شواهدکافی خطاست.»

ویلیام کلیفورداین رساله ترجمه متن سخنرانی برتراندراسل و مباحثه پس‌از آن در دانشگاه میشیگان است.
ترجمه: امیر کشفی 


راسل همۀ براهین اثباتِ وجودِ خدا را مغالطه‌ آمیز می‌داند؛ و برآن است که مردمان براثر عادات و عواطف به‌ وجودِ خدا اعتقاد دارند، نه بر اثر برهانِ عقلی.
از دورۀ کودکی، اعتقاد به خدا را به‌بیشتر مردمان تلقین کرده‌اند؛ و سپس در دورۀ بزرگسالی، ترس از مرگ و میل به امنیت مردمان را براعتقاد به‌ خدا وا میدارد.
یک عامل مؤثر، این نظر است که اعتقاد به‌خدا مردمان را درست‌ کار می‌کند و بی‌ اعتقاد به‌ خدا مردمان تبهکار می‌شوند؛ بنا براین، خطاست که وجودِ خدا را قبول نکنیم.
اما راسل اولاً استدلال می‌کند که مؤمنان برپایۀ ایمان‌ شان تبهکاری می‌کنند و خود را مجاز می‌دانند که دیگران را به‌فرمانِ خدا به‌قتل برسانند!
ثانیاً تأکید می‌کند که در مسئلۀ وجودِ خدا باید دو امر را تفکیک کرد:
یکی این‌که آیا اعتقاد به‌وجودِ خدا صادق است یا کاذب؟
و دیگر آن‌که اعتقاد به‌وجودِ خدا چه نتایج اخلاقی و اجتماعی دارد؟
خَلطِ این امور منطقاً مغالطه‌­آمیز است.

راسل دلایل صدق و کذبِ اعتقاد به‌وجودِ خدا را بررسی می­‌کند؛ و ادعا می‌کند دلیلی قانع کننده بر وجودِ خدا وجود ندارد؛ بنابراین، بعید است که خدایی وجود داشته باشد.

راسل را «خداناباور سَلبی» (۱) می‌توان دانست: خداناباور سَلبی به‌وجود هیچ‌گونه خدایی اعتقاد ندارد اما ادعا نمی‌کند که هیچ‌گونه خدایی وجود ندارد. (به تفکیک از «خداناباور ایجابی» (۲) که ادعا می‌کند که هیچ‌گونه خدایی وجود ندارد.) راسل ادعا می‌کند که بسیار نامحتمل است خدایی وجود داشته باشد. (اما خدای الاهیات سنتی وجود ندارد) و به‌دو برهان خداناباورانه متوسل می‌شود:
الف. برهان براساس شَر گزاف:
۱ اگر خدایی عالم و قادر مطلق و کاملا نیک‌خواه وجود داشته باشد، آن‌گاه جهان حاوی شَر گزاف نیست.
۲ جهان حاوی شر گزاف است.
۳ پس، چنین خدایی وجود ندارد.
ب. برهان براساس کمبود شواهد:
۱ اگر خدایی عالم و قادر مطلق و کاملا نیک‌خواه وجود داشته باشد، آن‌گاه شواهد کافی بر وجودش وجود دارد.
۲ شواهد کافی بر وجود خدایی عالم و قادر مطلق و کاملا نیک‌خواه وجود ندارد.
۳ پس، چنین خدایی وجود ندارد.
ساختار این براهین، براساس قاعدة رفع تالی، معتبر است و مقدماتشان درنظر راسل معقول می‌آید؛ پس، موضع راسل از حیث معرفتی موجه است. این موضع را «خداناباوری سَلبی» یا «ندانمگرا-خداناباور» (۳) می‌توان خواند.
“اشاره”
مرا آزاداندیشی کسانی بسی تحت تأثیر قرار می‌دهد که این سلسله سخنرانی‌ها را ترتیب داده‌اند با دعوت از من برای سخن‌راندن در موضوعی که از آن برای‌تان امشب سخنرانی خواهم کرد. گمان می‌کنم این دلیلی است بسیار قانع کننده شوقی برای داشتن همه دیدگاه‌ها در مسئله مطروحه که از من خواسته‌اند سخن برانم. البته متوجه شده‌ام که آن بیم را که از توجه به آنچه خواهم گفت پدید می‌آید این واقعیت کمابیش کاهش می‌دهد که سخنرانی من هر مَفسده‌ای برانگیزد، علاج مناسبش در فرصت‌های بعد به دنبال آن خواهد آمد.
(سخنرانی راسل نخستین بود از سه سخنرانی پیاپی که انجمن دینی دانشجویان دانشگاه میشیگان ترتیب داد. راسل با طعنه اشاره می‌کند به دو سخنرانی سپسین که یکی سخنرانی حضرت اسقف فولين ج. شین (۴) است و آن دیگر سخنرانی عالم الاهیات راینهولد نيبور. (۵)

مقدمه”
وجود و ماهيت خدا موضوعی است که فقط در نیمی از آن بحث می‌توانم کرد. اگر آدمی در بخش نخست مسئله به نتیجه سَلبی برسد، بخش دوم مسئله مطرح نمی‌شود؛ و موضع من در این امر، چنان‌که احتمالا دریافته‌اید، سَلبی است.
چون مقرر کرده‌اند که سخنرانی کنم، از خود پرسیده‌ام چیست محکم‌ترین دلایلی که مردمان عصر ما را به‌وجود خدا قانع می‌کند؟ آن دلایل دقیقا همان دلایل قرون وسطا یا آغاز عصر جدید نیست. آدم‌های امروزی به دلایلی کمابیش متفاوت با دلایل کهنه به [خدا] اعتقاد دارند. ازین‌رو، نمی‌خواهم چندان زمان را برآن براهین صرف کنم که فیلسوفی مَدرَسی (۶) در این موضوع تمهید می‌توانست کرد.
دیدگاهی هست که گمان می‌کنم کاملا نامربوط است اما بسی تأثیر دارد: ظاهرا بسی مردمان برآنند که اعتقاد به‌خدا ضروری است، برای پاکدامنی یا هر زندگی آبرومندانه یا نیک‌بختی یا همبستگی اجتماعی یا به‌هرروی، اعتقاد به‌خدا را باید به دلیل مزایای اجتماعی‌اش نگه‌داشت. گمان می‌کنم این عامل را به‌مثابه امر کاملا نامربوط باید از ذهن‌مان بیرون کنیم. هرچندهم درست باشد که بعضی مزایای اخلاقی و اجتماعی با اعتقاد به خدا پیوند دارد؛ این امر اثبات نمی‌کند که خدایی هست و این مسئله را دقیقا درهمان موضع پیشین باقی می‌گذارد. می‌توانیم بسیار متأسف باشیم ازین که براهین معتبر به‌سود موضعی چنان سودمند وجود ندارد. اما اگر هم ظاهره براهین نشان‌دهد که حال چنین نیست، اصلا این‌موضع را اختیار نمی‌توانیم کرد. تا آن‌جا که به‌من مربوط می‌شود، اگر چه موضع خودم لاادری‌گرانه (۷) است، اگر به‌هر اندازه درست کیش بودم، اگر به‌خدا اعتقاد می‌داشتم – شرمسار بودم ازین که وجودش را از نیازهای دنیوی‌مان براین سیاره استنتاج کنم؛ و این دیدگاه بی‌اندازه بی‌اهمیت می‌نماید برای چنان نتیجه کیهانی. گمان می‌کنم که در خدا باید به مثابه خدایی کلی تفکر کنید، نه به‌مثابه خدای این سیاره یا خدای نژادی برگزیده بر این سیاره. باید این امر را بپذیرید و ما را چندان که بی‌اهمیت‌ایم در نظر بگیرید.
بخشی بسیار معتنابه از دین سنتی بوده، که پیشا کوپرنیکی می‌توان نامید، که براساس این فرض سخن گفته که زمین مرکز عالم است، آدم بسیار باشکوه و با اهمیت است، و كل عالم بر محور آدم می‌چرخد. گمان می‌کنم پس از عصر کوپرنیک، اتخاذ این دیدگاه کمابیش نامعقول است. زمین یکی از کوچکترین سیاراتِ ستاره‌ای نه‌چندان با اهمیت است، خرده پاره‌ای از کهکشان راه‌شیری که یکی است از بی‌شمار کهکشان‌ها؛ و گمان نمی‌کنم کلا جزما به‌ذهن کسی این تصور خطور کرده باشد که ما که این سوآن‌سو براین خردسیاره می‌خزیم واقعا مركز عالميم. این تصور اندکی خودبینانه است، اگر بتوان چنین گفت.
می‌خواهم بازگردم به مسئله اعتقاد به یک گزاره از آن رو که اعتقاد داشتن به آن برای ما سودمند است. گمان می‌کنم این امر همیشه نه فقط منطقأ مغالطه‌آمیز بلکه اخلاقأ فاجعه‌آمیز است؛ زیراکه صداقت یکی از مهم‌ترین فضایل است. مقصودم نه فقط آن است که تفکر کنید چه صادق است، بلکه تا آن‌جا که می‌توانید صادقانه تفکر کنید؛ عقیده خودرا براساس شواهد موجود حاصل کنید. اگر به‌جای این‌که از خود بپرسید که «چه شواهدی به‌سود این اعتقاد وجود دارد؟»، از خود بپرسید که «آیا ممکن است این اعتقاد نتایج اجتماعی سودمند داشته باشد؟»
فضیلت صداقت را فرو می‌گذارید و خودرا به این دیدگاه می‌سپارید که مردمان را باید با هرگونه برهان نامعقول مجبور کرد که اعتقاداتی را اتخاذ کنند که از حيث اجتماعی سودمند می‌دانید و مطلوب صاحبان قدرت است.
مدعی پیگرد می‌شوید؛ اگر مطلوب باشد که مردمان به‌یک گزاره معین اعتقاد داشته باشند، بی‌شک باید آزار کردن کسانی که برضد آن استدلال می‌کنند توجیه پذیر باشد؛
صدق [حقیقت: truth] را باید نیروی انتظامی تعیین کند.
بگذارید در بحث در چنین مسئله‌ای درباب وجود خدا از خود بپرسیم که «آیا احتمال دارد این اعتقاد بعضی نتایج سودمند داشته باشد؟»، نه این‌که «آیا شواهد بر صدقش وجود دارد؟» همه آن نتایج برمی‌آید. پس، این مسئله نتایج اجتماعی را از ذهنم بیرون می‌کنم. اگرچه به این برهان فرعی پرداختم، مطلوب است.
در فضایلی استدلال می‌توانید کرد که با ادیان پیوند داشته، فضایلی که می‌خواهم ببینم باقی می‌ماند! اما نه همه آنها.
ایمان را رذیلت می‌دانم؛ زیراکه ایمان یعنی اعتقاد به گزارهای که دلیلی قانع کننده برای اعتقاد به آن وجود ندارد. این را به مثابه تعریفی از ایمان می‌توان در نظر گرفت.
باید یادآور شوم که رذایل ادیانی نیز وجود دارد. نگرش ادیان به ادیان دیگر با افزایش شدید آزار پیوند داشته. ادیان آن‌گاه با آزار پیوند نداشته که بر حکومت‌های جهانی سلطه نداشته. همه این امور را باید در نظر گرفت. حتی اگر هردو جنبه باز می‌شد، بحث در این باب می‌توانست فيصله بیابد. اما این امر را بررسی نخواهم کرد.
در بحث و بررسی بگذارید بپردازیم به خود مسئله. متوجه شده‌ام که آدم‌های امروزی، خدا را کمابیش متفاوت با طرزی تصور می‌کنند که تا همین اواخر به آن تصور می‌شد. تا همین اواخر، خدا نه فقط کاملا نیک‌خواه بلکه قادرمطلق بود. این موضع را امروزه اغلب ادعا نمی‌کنند. اما بگذارید بی‌آغازیم از خدایی هم قادرمطلق و هم کاملا نیک‌خواه.
آیا واقعا می‌توانی باور کرد که جهان را چنین خدایی آفریده است؟
گمان می‌کنم بیشتر کسانی که به این پرسش پاسخ مثبت می‌دهند واقعا در نظر نگرفته‌اند که قدرت‌مطلق مستلزم چیست.
اگر همه درد جسمانی موجود در جهان را، و ابلهیِ‌ی شماری بسیار از مردمان را، و بلایای طبیعی را درنظر بگیرید؛ اگر در نظر بگیرید که همه زندگی آدمی فقط مرحله‌ای است ناپایدار از عالم؛ گمان می‌کنم دشوار است فرض کنیم که قدرت‌مطلق اصلا بهتر عمل نمی‌توانست کرد.
یک فرصت دیگر را یاددارم که در این مسئله آشکارا مباحثه کرده‌ام با اسقفی.
در برابر من تأکید می‌شد که درد و رنج [شر] برهانی برضد نیک‌خواهی خدا نیست؛ زیرا درد و رنج کیفر گناه است. اتفاقا در همان روز که مباحثه می‌کردم، پسر بزرگترم تحت جراحی زائده پستانی قرار می‌گرفت؛ درد هولناک می‌کشید. گمان نمی‌توانم کرد او تا شش سالگی می‌توانست چنین گناه کند. و اما این امر در میدان عمل رسانده می‌شود که درد و رنج کودکان کیفر گناه است. شاید هنوز بعضی از مردمان بگویند این موردی از گناهان پدر است که دامن فرزند را گرفته!
گمان نمی‌کنم منطقی باشد تأکید کنیم که شر را آفریدگاری کاملا نیک می‌تواند بی‌افریند. اگر خود را در موضع آفریدن جهان تصور بتوانید کرد و دارای قدرت آفریدن جهانی که می‌خواهید باشید، تصدیق می‌کنید که برای آفریدن این جهان باید اهریمنی ورای تخیل باشید. تحمیل نمی‌کنید بسی مصائب تحمیلی را که تحمل ناپذیر است اگر به مثابه أعمال عمدی محسوب شود.

البته دیگر براهینی هست که تمهید می‌توانم کرد. لایبنیتس، متفکر مبتکر، می‌گوید چندین جهان ممکن وجود دارد و بعضی از این جهان‌های ممکن شاید شامل شر نباشد اما در‌آن‌صورت، شامل خیر کمتر است؛ و در این جهان فعلی، برتری عظیم خیر بر شر وجود دارد و ازین‌رو، آفریدگاری که جهانی را می‌خواست بی‌افریند این جهان را به‌جای هرجهان دیگر می‌آفرید. و اما در این‌باب بسی چیزها گفته‌اند.
اولا شواهدی نیست که این جهان بهترین جهان است از میان همه جهان‌های ممکن.
این برهان، چنان که همه این براهین، برپایه این واقعیت استوار است که اختیار خیر برتر است و بدون [فعلیت گناه] شر اخلاقی اختیار نمی‌توانید داشت. این نوع برهان موجب بسی سرگردانی شد درمیان زمین‌شناسان؛ زیرا تصور شده بود که پیش از هبوط آدم، هیچ جانوری جانور دیگر را نمی‌خورد و حتی پشه‌ها نیش نمیزدند؛ و همه این امور فقط پس از هبوط آدم حادث شد. زمین‌شناسان وجود جانوران گوشت‌خوار را پیش از پیدایش آدمی کشف کردند. این امر (شَرِ واردهِ بر حیوانات) موجب بسی اختلاف نظر و هشدار به علمای الاهیات سنتی شد.
كل این مسئله تناسب میان نیک و بد چندان واقع‌بینانه نمی‌نماید. آیا این امر کاملا عادلانه است؟
اگر بداقبال بوده باشید که بد (زشت) باشید و کس دیگر نیک اقبال بوده باشد که نیک [زیبا] باشد، چه؟
اگر فیلسوفی نیک باشید، شاید گمان کنید که اتفاقا کسی دیگر ح است از آن‌رو که شما چنان بد باشید. این امر کاملا عادلانه نمی‌نماید.
این کهنه موضع آفریدگار قادرمطلق، منطق قابل بحث نیست؛ و با برهان سنتی علت اول [first cause] پیوند دارد. نمی‌خواهم وقت را برای بیشتر براهین کهنه تلف کنم. شاید این برهان در بعضی از کسانی تأثیر کند که گمان می‌کنند هرچیزی علتی دارد و ازین رو، باید علت اول وجود داشته باشد. و به این اولا پاسخ می‌دهم که نمی‌دانیم که آیا هر چیزی علتی دارد یا نه. چرا باید هرچیزی آغاز داشته باشد؟ این برهان مدتی نامعین در زمان پس می‌رود؛ و علت اول هم لزوما علتی نامعمول نبوده، شاید رویدادی معمولی بوده، شروعی کوچک و بس. همه آن‌چه لازم است کاربست مختصر نظریه سلسله‌های نامتناهی است که کل این برهان را نامعقول می.نماید.
آن‌گاه که نوجوان بودم، مرا برهان علت اول بسی تحت تأثیر قرارداد و براثر آن برهان به‌وجود خدا اعتقاد داشتم تا خود زندگی‌نامه جان‌استوارت‌‌میل را خواندم که در آن می‌گوید: «پدرم مرا گفت که بدان پرسش که چه‌کس مرا آفریده؟ پاسخ نمی‌توان گفت؛ زیراکه آن متضمن آن پرسش باشد که چه.کس خدا را آفریده؟»
این پاسخی است کامل.
پی‌نوشت :
(۱) negative atheist
(۲) positive atheist
(۳) atheisticagnosticis
(۴) Fulton JSheen
(۵) Reinhold Niebuhr
(۶) scholastic
(۷) agnostic


گمان می‌کنم بیشتر آدم‌های امروزی نه به‌خدایی چنان قادرمطلق بلکه به‌خدایی می‌پردازند که بعضی مواد را برای به‌کار بردن یافته، ماده‌اش محدودش کرده، به آنچه باید برآن اثر بگذارد به بهترین وجه پرداخته، و مانند معماری که می‌کوشد تا از توده‌ای سنگ کلیسای جامع بسازد توده سنگ و قوانین طبیعت محدودش کرده. گمان می‌کنم بیشترآدم‌های امروزی را این تصور است. مقصودی کیهانی به‌نظر آدمی می‌رسد که نمی‌داند چگونه آینده را به خطاناپذیری خدای الاهیات سنتی ببیند: مقصودی در معرض همان محدودیت‌های آدمیان، اما نه به‌همان اندازه. این خدا را در بعضی آثار هربرت‌جورج‌ولز می‌توانید یافت یا چندین نویسنده جدید دیگر.
بسا علمای الاهیات جدید هم که به این خدا [که قادرمطلق و خالق‌عالم از عدم نیست] اعتقاد دارند. گمان می‌کنم این نوع خدا را نمی‌توان عملا نفی کرد، چنان‌که آفریدگار نیک‌خواه و قادر‌مطلق را می‌توان. تأكید نمی‌کنم که قطعا چنین خدایی وجود ندارد. همه آن‌چه مایلم بگویم این است که دلیلی نیست تا فرض کنیم که چنین خدایی وجود دارد؛ فراتر نمی‌روم و می‌گویم وجود ندارد.
این نوع خدا را معمولا براهین براساس نظریه فرگشت تأیید می‌کند. می‌گویند فرگشت حیات به‌ویژه به آدمیان اشاره می‌کند و به برترین
نوع آدمیان که کلا کمابیش همانند کسانی‌اند که این برهان را به‌کار می‌برند. می‌گویند فرگشت چندان نامعمول است و چنان نتایج شگفت‌آور پدیدآورده که نتیجه، اتفاق نمی‌تواند بود. باید مقصودی سبب‌ش باشد و خدایی که کل این طرح را برای کسب چنین نتایج شگفت‌آور هدایت کند.
اشکالاتی را در پرداختن به این براهین برای خود می‌یابم؛ زیراکه مرا این نتایج ندرتا تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. اولأ این امر را از نظر کمّی درنظر بگیرید. عالم بسی وسیع است اما آن‌را نامتناهی نمی‌دانند. اخترشناسان جدید خواهند گفت چه اندازه وسیع است؛ اندازهای بس معتنابه دارد. تنها مکانی در این عالم که می‌دانیم در آن حیات هست این سیاره است. بسی اخترشناسان گمان می‌کنند جز بر این سیاره هیچ حیات وجود ندارد و به‌هر روی، اگر حیات وجود داشته باشد، واقعا پدیده‌ای است سخت نادر. چنین می‌نماید که سیاراتی در مراحلی تکوینی مانند این سیاره، با همان دماها و ترکیبات شیمیایی، استثنایی باشد؛ چنان‌که حیات، حتی اگر درجای دیگر وجود داشته باشد، در معدود بخش‌هایی از عالم وجود دارد.
ناگزیرم گمان کنم که موجودی بسیار خردمند این امر را بهتر انجام می‌توانست داد، با وجود همه زمان برای انجام این امر، و با فرض این که واقعا چیزی مانند ما خواسته پدید بیاورد. آن‌گاه که در نظر می‌گیرم چه اندک فضایی را حیات اشغال کرده و چقدر از عالم هست که درآن هیچ زندگی نیست، این به‌نظرم نتیجه‌ای چندان پذیرفتنی نمی‌رسد. گمان می‌کنم شیمیدانی بسیار کاردان احتمالا بهتر عمل می‌توانست کرد. و زمان کافی وجود داشته؛ نه‌فقط عالم با فضا و اندازه معتنابه بلکه با زمان معتنابه وجود داشته. درهمه طول آن زمان، با آن فرصت آزمایش که وجود داشته، به‌نظرم اندکی غریب می‌رسد که این امر بهتر انجام نشده است، اگر واقعا مقصود این جهان پدید‌آوردن حیات باشد و به‌ویژه آنچه حیات هوشمند می‌نامند.
افزون بر این، گمان می‌کنم کاملا روشن است که حیات می‌تواند صرفا با عمل‌کرد ثابت قوانین طبیعی پدید بیاید. ماده زنده فرآورده.ای است شیمیایی و اغلب یک‌جا جمع نمی‌شود؛ اگر اصلا هست شود، احتمالا تکثیر می‌شود و افزایش می‌یابد. تا ماده زنده را حاصل کنید می‌توانید به آسانی ببینید که چگونه براثر اصول تماما خودکار می‌تواند به کسانی مانند خودمان مبدل شود. بی‌شک، منشأ ماده زنده جز اتفاقاتی براثر علل صرف خودکار نمی‌نماید. نکته دیگر اینکه هرچند می‌گویند ایجاد اذهانی مانند خودمان، و شاید سرانجام حتی بهتر، مقصود عالم است، غریب می‌نماید، اما دانشمندان می‌گویند دیر یا زود زمین نامسکون و حیات نابود می‌شود. كل تاریخچه حیات كوشش بی‌هوده است، مانند چیزی که لحظه‌ای در عالم بوده و سپس به پایان رسیده. چنین نمی‌نماید که کیهان به ایجاد حیات پرداخته باشد.
البته اگر دیندار باشید می‌گویید، هرچند حیات بر این سیاره به پایان می‌آید روح آدمی باقی می‌ماند. اما این برهانی علمی نیست. اگر براساس آنچه می‌دانید استدلال می‌کنید، باید سیر صعودی آدمی را محسوب کنید و نیز سیر نزولی را آن‌گاه که جهان سرد می‌شود. از نظر علمی، این دو امر هم سطح است

اگر آدمی نتیجه فرگشت باشد، آیا این چیزی است که به آن بی‌اندازه مباهات کنیم؟
چنان تفکر و تکلم می‌کنیم که گویی انسان بودن چیزی بسیار نیک است؛ و کلا فرگشت رفته‌رفته چیزهای پیوسته بهتر و بهتر پدید آورده. البته این درست نیست. فرگشت جانورانی فاسد، مانند کرم کدو، را پدید‌آورده که دقیقا همان‌قدر فرآورده فرگشت‌اند که جانورانی که تحسین‌شان می‌کنیم. فرگشت، هم آن انسان را که از او بیزاریم و تحقیرش می‌کنیم پدید‌آورده و هم آن‌را که به او عشق می‌ورزیم و تحسین‌ش می‌کنیم.
در اموری که در جهان حادث می‌شود چندان احساس رضایت نمی‌کنم. اکنون این امر حیات آدمی در عصر جدید است. آن‌گاه که در نظر می‌گیرم که در کشور خودم بیش از یک چهارم از درآمد هرکس را صرف تجارت آدم‌کشی می‌کنیم؛ و ظاهرا در هر کشور غایت اصلی کشتار جمعی است؛ احساس نمی‌توانم کرد که انسان واقعا بسیار نیک است. جانوران را بیشتر ترجیح می‌دهم. گمان می‌کنم اگر فرگشت در گوسفندان و گوزنان و گاوان باز می‌ایستاد، بهتر انجام می‌شد. شاید بگویید: «آری. اما انسان هوشمند است.» اما هوشمند بودن چه‌سود دارد اگر هوش‌تان را برای دیگرکشی به‌کار بگیرید؟
اکنون این امر مقصود اصلی است. قاطعانه انتظار می‌رود که اگر جنگ بعدی در بگیرد، کشتار بی‌شمار را بتوان تأمین کرد. این امر مقصودی کیهانی نمی‌نماید. بازمی‌گویم اگر جای این خدای کوشا بودم، سخت نومید می‌شدم در این مرحله، هم‌چنان که در زمان طوفان نوح!! گمان می‌کنم این امر را کامل‌تر انجام می‌دادم از آن‌چه در آن هنگام انجام شد.
درکل این مسئله دیدگاه بی‌طرفانه اختیار نمی‌توانیم کرد. اگر بخواهید بکوشید تا در انسان به مثابه فرآورده فرگشت حکم کنید، باید خودرا غیرانسان تصور کنید. فرضا از مریخ یا ونوس آمده و رفتار و عادات مارا یادگرفته باشید، در انسان چه‌تفکر می‌کنید؟ نمی‌دانم مریخی‌ها چه‌تفکر می‌کنند، اما گمان می‌کنم واقعا در ما سخت بدگمانند. دیدگاه‌شان به‌نظرم دست‌کم به بی‌طرفی دیدگاه خودمان می‌رسد. فرضا با گوسفندان سخن بگویید از انسانیت انسان؟ می‌گویند انسان دیوی است که مارا می‌خورد. فرضا نظیر بوقلمون‌ها را درباره جشن کریسمس بخواهید. در می‌یابید که در نوع بشر نظر بد دارند. نمی‌گویم دیدگاه آنان نادرست است و آنِ‌ ما درست. نظر بی‌طرفانه نمی‌توانید داد. این حکم تاندازه‌ای نیک است و تاندازه‌ای بد و ازین‌رو، اگر بخواهید در آفریدگار براساس آفرینش‌ش حکم کنید، باید فرض کنید که خدا نیز تا اندازه‌ای نیک است و تا اندازه‌ای بد؛ شعر و موسیقی و هنر را دوست می‌دارد، و نیز جنگ و کشتار را. از دیگرسو، این دیدگاه را اختیار می‌توانید کرد که شر را در جهان خدا چاره نمی‌تواند کرد و خیر را پدیدآورده. اما این محتمل‌تر نیست، از دیدگاه مخالف: این‌که جهان را اهریمنی آفریده که هیچ خیری در او نمی‌توان یافت و از شر سخت خشنود است. چیزی برای تفاوت گذاردن میان این‌دو دیدگاه نیست جز این که یکی خوشایند است و یکی ناخوشایند. چنان.که اگر بخواهید در آفریدگار براساس آفرینش‌ش حکم کنید، گمان می‌کنم باید پاره‌های نیکش را برگزینید. از دیگرسو، باید بگویم همه‌چیز در جهان هست تا نشان دهیم که این جهانی است بی‌مقصود و اتفاقی. تصور نمی‌توانم کرد موجودی را که می‌تواند این جهان را پدید بی‌اورد؛ آن موجود زیادی درهم وبرهم، تا اندازه‌ای نیک، تاندازه‌ای بد است. بعضی یک بخش آن‌را دوست می‌دارند و بعضی یک بخش دیگرش را. اصلا محتمل نمی‌نماید که مقصودی جهان را پدید‌آورده، بلکه محتمل‌تر می‌نماید که جهان صرفا گسترش یافته و ازین‌رو، چنین آشفته است.

برهان براساس حس اخلاقی دیگر برهانی است که غالبا به‌کار می‌برند. می‌گویند آدمیان حس نیک و بد، حس درست و نادرست‌ دارند و به این حس نه انسان، بلکه خدا باید شکل داده باشد. وجدان‌شان را ندای خدا می‌دانند. این دیدگاه را پیش از حصول انسان‌شناسی پذیرفته‌اند. حال‌که علم استوار شده، در می‌یابید که وجدان متناسب با مردمان متفاوت در موارد متفاوت تغییر می‌کند. بعضی مردمان گمان می‌کردند ستم‌کاری نیست که پیرمردان و پیرزنان را برای خورده شدن به قبیله همسایه بفروشیم. گمان می‌کنم این عملی است نفرت‌انگیز و در عصر من، سخت هولناک اما در نظر آن آدم‌های بدوی، ندای وجدان بوده و انجامش درست. امری مانند قربانی کردن انسان را در نظر بگیرید. این امر در تقریبا همه نژادها بوده و دوره‌ای عادی از نوعی مرحله رشد آدمی بوده و در نظر کسانی که انجام‌ش داده‌اند بخشی ضروری از دین‌شان بوده. خودرا دیو بی‌عدالتی احساس می‌کردند اگر قربانی نمی‌کردند. مردمان دراین قاره گمان می‌کردند خورشید خاموش می‌شود اگر شمار مناسب قربانی نکنند. دشمنان‌شان را قربانی می‌کردند. این عملی فضیلت‌مندانه و دینی بوده.
در می‌یابید که آن‌چه وجدان‌تان می‌گوید متناسب با زمان و مکان تغییر می‌کند و واقعا همان است که پدر و مادرتان به شما گفته‌اند. چندان چیزی در وجدان نیست جز طغیان ناخودآگاه آن اصول اخلاقی که در اوایل کودکی آموخته‌اید. آن اصول چنان برآمده که گویی منبعی بیرونی دارد و مانند ندای خدا می‌نماید. گمان نمی‌کنم جز این چیزی در وجدان باشد.
حتی آیینی بسیار برتر از قربانی کردن انسان را هم در نظر بگیرید؛ آیین کنفوسیوس را با رومیان بسنجید. رومیان از قربانی کردن فرزندان‌شان در راه ملک جانب‌داری می‌کردند هرگاه فرزندان‌شان وطن‌فروش بودند. از دیگر سو، کنفوسیوس مردی جوان را بسی ستایش کرده که پدرش را که وطن‌فروش بوده رها نکرده؛ زیرا برآن بوده که وظیفه بر پدر و مادر از کشور بسی مهم‌تر است. وجدان‌شان کاملا متفاوت بوده و جامعه آن‌را پذیرفته. درنظر رومیان، نخستین وظیفه بر کشور بوده و درنظر چین‌یان، برخانواده. دیدگاهی را که واعظان اخلاق عملی اختیار کرده‌اند رفته‌رفته همه مردمان جامعه اختیار کرده‌اند. قانون اخلاقی کاملا موقتی و اتفاقی است و وابسته به اوضاعی که درآن پرورش می‌یابید.
مقصودم آن نیست که مردمان با پدر و مادرشان درباب قانون اخلاقی هرگز مخالفت نمی‌کنند. آن‌گاه که مخالفت می‌کنند، این امر یا از این واقعیت برمی‌آید که از جایی دیگر تحت‌تأثیر قرارگرفته‌اند یا آن‌که آنچه آموخته‌اند منسجم نبوده. مردمان مبدع اخلاق می‌شوند به این‌دو طریق.

كل قانون اخلاقی واقع نشده درآن دستورات اخلاقی که در نوجوانی اختیار کرده‌اید. بعضی مردمان گمان می‌کنند ناممکن است بدون دین اخلاق وجود داشته باشد. گمان می‌کنم بسی موارد برخلاف این هست. بسا آزاداندیشان که در تاریخ به پارسائی هریک از مومنین بودند. افزون براین، اگر این مسئله را بررسی کنید که چه کسانی بودند که برای توسعه همدردی اجتماعی بیشترین کار را انجام دادند، و بیش‌از همه آگاه بودند از بی عدالتی‌ها و مصائب بخش‌های ضعیف‌تر جامعه، و مشتاق رفع آن مصائب بودند، و بیش‌از همه اعتراض کردند به ستم بر آدم‌های بدوی؛ گمان می‌کنم در می‌یابید که غالبا مبدعان اخلاق کسانی بودند که ادیان سنتی را نپذیرفتند. یک نمونه بسیار بارز را درنظر بگیرید. همه می‌دانید لئوپولد [دوم، پادشاه بلژیک]، عجیب بی‌کفایتی و ستم کرد در کنگو‌. حکومتش چندان بد بود که در بیشتر سال‌ها جمعیت نصف شد. سرانجام این فجایع به تدریج آشکار شد در بلژیک. مسیحیان از شاه [لئوپولد دوم] حمایت کردند و سوسیالیست‌ها، که بیشترشان آزاداندیش بودند، به او حمله کردند. اخلاق عملی در این مورد کاملا بیرون از جامعه مسیحی بود. بسی موارد می‌توانید یافت درهر دوسو. به مثابه گزارهای
صوری، اعتقاد به ادیان رفته‌رفته کمک می‌کند به ایجاد همدردی اجتماعی وسیع‌تر، اصلا صادق نیست. در حس اخلاقی هیچ دلیلی براعتقاد به امور فراطبیعی نمی‌بینم.
به یاد دارید که كانت که سنتأ بزرگترین فیلسوفان محسوب می‌شود. اما در این مقصر بوده‌ام که او را مصیبتی [برای فلسفه] خوانده‌ام – می‌گوید آسمان پرستاره و حس اخلاقی دو امر بسیار متعالی است. در نخستین امر هم داستانم با او. حس اخلاقی را چندان متعالی نمی‌دانم. حس اخلاقی در بسی مردمان بسی آشکالٕ غریب به‌خود می‌گیرد. دریافته‌ام که یکی از اشکالش که اغلب شنیده می‌شود، این‌که گناهکاران را باید کیفر داد، دارای این مقدمه صغراست که گناهکاران کاری کرده‌اند که به من آسیب‌رسانده. این‌را خشم اخلاقی می‌خوانند. فرض می‌کنم آدمی فاقد حس اخلاقی‌ام. برآن نمی‌توانم بود که اگر الف موجب درد و رنج ب شود، می‌توان تلافی کرد به توسط ب که موجب درد و رنج الف می‌شود. اما این امر براساس دیدگاه عرفی درست است.
البته کاملا حاضرم تصدیق و فرض کنم که همگان حاضراند تصدیق کنند که نوعی اخلاق نیک وجود دارد. آن‌چه را نیک می‌دانم نیک است؛ زیرا نیک می‌دانم‌ش. مقصودم آن‌گاه که از حس اخلاقی انتقاد می‌کنم این است که حس اخلاقی آشکالی را که هیچ‌یک از ما نمی‌پذیریم به‌خود می‌گیرد. آسان می‌توانید کسی را بیابید که اعتقادی مخالف شما دارد. تکیه برحس اخلاقی نمی‌توانید کرد. گمان می‌کنم آخردست حس اخلاقی از خواست نوعی جهان معین منشأ می‌گیرد.
شاید جهانی را بخواهید که در آن همگان شاداند یا ناشاداند یا عادل‌اند یا شما و دوستان‌تان صاحب همه‌قدرتید و دیگران برده‌اند. متناسب با جهانی که می‌خواهید، نوعی حس اخلاقی متفاوت را شکل می‌دهید.


می‌خواهم خلاصه کنم برهانی را که اقامه کرده‌ام.
آگاهم از اقامه برهانی که قانع کننده نیست. مدعای من آن است که این مسئله فاقد نتیجه قطعی است. به‌نتیجه رسیدن نامعقول است؛ زیرا معلومات وجود ندارد. گمان می‌کنم اگر خدایی وجود داشته باشد، مایه تأسف است که شواهد قانع کننده بر وجودش به‌دست نداده. برهان [شرطبندی پاسکال] را به‌یاد دارید. این‌که اگر به‌خدا اعتقاد نداشته باشید و اتفاقا دین سنتی صادق باشد، دوزخی می‌شوید؛ اما اگر به‌خدا اعتقاد نداشته باشید و دین سنتی صادق نباشد، اصلا کیفر نمی‌بینید. ازین‌رو، آدمی باید به خدا اعتقاد داشته باشد. فرضا كسی بگوید: «آری. خدایی هست اما عمدأ جهانی را آفریده که شواهدی قانع کننده در آن نیست؛ می‌خواهد همه کسانی را دوزخی کند که با وجود همین شواهد به او اعتقاد ندارند.» گمان نمی‌کنم بر این برهان چندان تکیه بتوانید کرد.
نتیجتا باید بگویم ممکن است خدایی قادرمطلق وجود داشته باشد که ناگزیر شر را آفریده بی‌هیچ وسوسه آفریدن شر و بی‌نهایت زبون، اهریمن محض است. وجود این خدا ممکن است. درنمی‌یابم چه وجدانی از آن درمی‌آید. نمی‌گویم خدایی قادر‌مطلق نمی‌تواند آن‌قدر بدمنش باشد. شاید خدایی قادرنامطلق وجود داشته باشد که آهسته، با تردید، و کمابیش بلاتکلیف عالم را هدایت می‌کند به‌سوی امری اندکی نیک‌تر از آنچه اکنون داریم یا شاید به‌سوی امری بدتر. چگونه می‌توانیم دانست؟ مقاصد اصلی او را فقط براساس آنچه در جهان می‌بینیم می‌توانیم دانست. باید بگوییم امور بد ناگزیر است در جهان؛ پس، امور نیک را عمدا در جهان نهاده‌اند.
نمی‌دانم چرا باید چنین بگوییم. گمان می‌توانم کرد که امور نیک ناگزیر است و امور بد را عمدا در جهان نهاده‌اند. گمان نمی‌کنم هیچ‌یک از این‌دو چندان پذیرفتنی باشد. اگر اصلأ بخواهید فرض‌کنید که جهان نتیجه مقصودی است، باید بگویید تا اندازه‌ای نیک است، تا اندازه‌ای بد. شاید که تصورات ما درست نباشد.
اگر دیدگاه نیچه‌ای را اختیار کنید، یگانه امر بااهمیت آن است که خوشایند ارباب است. بیشتر ما فلسفه نیچه‌ای را نمی‌پذیریم و گمان می‌کنیم که بدون آسیب بر دیگران زدن می‌توان به نیک بختی رسید. گمان می‌کنم اگر بخواهید خدا را استنتاج کنید از جهان، باید بگویید او مانند آدم‌های معمولی تا اندازه‌ای نیک است، تا اندازه‌ای بد. اصلا نمی‌توانم در ماهیت جهان دلیلی ببینم تا مقصودی را فرض بگیرم. هیچ‌گونه شواهدی نمی‌بینم که در جهان مقصودی یا چیزی باشد جز پیامد كاملا کور نیروهای طبیعی، براهین براساس فرگشت کاملا مغالطه‌آمیز می‌نماید. نمی‌خواهم گمان کنند اگر ادیان سنتی متروک شود، انحطاط اخلاقی است. می‌دانم می‌توان معقولانه استدلال کرد که بدترین امور جاری بسته به مخالفت با ادیان است. گمان می‌کنم این درست است. اما آن امور با ادیان سنتی یک عامل مشترک دارد و آن این‌که اعتقاداتی نامعقول را تلقین می‌کند که شواهدی به سودشان وجود ندارد. نظر خودم آن است که یک عامل کاملا ضروری برای پیشرفت عمومی، باید افزایش عادت به این باشد که عقایدمان را براساس شواهد حاصل کنیم؛ و ترک عادت خطرناک‌مان به این‌که عقاید را براساس مرجعیت [authority] می‌پذیریم یا از آن‌رو که خوشایند ماست.
گمان می‌کنم هرگونه علت نامعقول اعتقادی آسیب می‌رساند؛ و برای پیشرفت بی‌اندازه لازم است بیاموزیم که اعتقادات‌مان را معقولانه حاصل کنیم. این عادت در آن آدم‌های بد هم که ادیان سنتی را نپذیرفته‌اند کمتر پیداست و درآن‌که از ادیان عصر ماست چندان نیست. ازین رو، گمان می‌کنم آنچه می‌خواهم به شما توصیه کنم عادت به این است که بکوشید معقولانه تفکر کنید؛ براساس شواهد به نتایج اولیه برسید. آن نتیجه چیست چندان اهمیت ندارد. امری که به آن اعتقاد دارید مادامی که به صدقش صادقانه اعتقاد دارید اهمیت ندارد. نگذارید امیال یا علائق‌تان مداخله کند. این امر ضروری می‌نماید. به‌چه نتیجه‌ای می‌رسید نسبتا بی‌اهمیت است. امر اصلی در این مسئله وجود خدا آن است که یکی از مسائلی است که معقولانه تفکر کردن در آن ممکن است. تا آنجا که می‌توانید صادقانه تفکر کنید و آن‌گاه اهمیت ندارد آنچه آخردست تفکر می‌کنید چیست.

دین موضوعی است وسیع که امروز تنها از یک بخش آن سخن می‌توانم گفت.
مسائل مورد بحث چنین است:
نخست، ماهیت دین چیست؟
دوم، آیا نگاه داشتن این ماهیت ضروری است؟
تعریفی از دین پس از بحثی ارائه می‌شود که درپی می‌آید.
دین دوگونه است: نهادینه شده و شخصی.
ادیان نهادینه شده آن ادیانی است که بر جامعه و زندگی عمومی تأثیر می‌گذارد.
ادیان شخصی آن ادیانی است که بر اعتقادات درونی و نگرش‌ها تأثیر می‌گذارد.
بگذارید نخست به ادیان نهادینه شده بپردازیم.
گونه‌های متفاوت ادیان مسائل متفاوت را مطرح می‌کند.
درباب ادیان نهادینه شده، مسائل چنین است: آیا جامعه به این ادیان نیاز دارد؟
آیا این ادیان برای جامعه سودمند است؟
اما درباب ادیان شخصی می‌توان پرسید که آیا این ادیان درست است؟
آیا به این ادیان اعتقاد می‌باید داشت؟
ادیان نهادینه شده از دوطریق پدیدآمده:
ادیانی هست که از زمان‌های پیشین از نسلی‌به‌نسل دیگر رسیده و منشأشان ناشناخته است. و ادیانی هست که افراد بنیان‌شان کرده‌اند و منشأشان یافتنی است.
اکنون بیشتر ادیان به این طبقه دوم تعلق دارد.
ادیانی که از اوایل زمان ثبت شده از نسلی‌به‌نسل دیگر رسیده، نسبتا اندک است؛ نمونه‌های موجود چنین است:
شینتو در ژاپن، رسوم دینی مانند پرستش آسمان و زمین در چین پیشا کنفوسیوسی، اعتقادات پیشابودایی در هند، و یهودیت که بر مسیحیت مقدم بوده.
این اشکال پرستش ممکن است واکنشی بوده باشد به رویدادهایی که جز به مثابه معجزه نمی‌توان فهمشان کرد.
ادیان بومی، که از زمان،های پیشین از نسلی‌به‌نسل دیگر رسیده، متفاوت است با «ادیان تاریخی»:
ادیانی مانند آیین بودا، اسلام، مسیحیت، و مارکسیسم. (به سوسیالیسم مارکسی چندان به‌صورتی وسیع و سخت اعتقاد داشته‌اند که در یک یا دو هزار سال به‌نوعی دین مبدل می‌شود.) از یک‌سو، ادیان بومی مختلف را باهم نمی‌توان سنجید، زیرا که به یک فرهنگ محدود شده و تنها نسل‌درنسل رسیده است. اما هریک از ادیان بزرگ ادعا می‌کند که تنها ایمان خاص خودش درست است و تمام ایمان‌های دیگر نادرست است و می‌خواهد که خود را سراسر جهان منتشر کند. تصور کردن این امر که گاهی ادیان متفاوت همزیستی نمی‌توانند کرد، نزد چین‌یان به‌سختی ممکن است، زیراکه در چین، به آیین بودا، آیین کنفوسیوس، و دیگر آیین‌ها به‌صورت همزمان می‌توان اعتقاد داشت و هریک بردیگر آیین‌ها رواداری نشان می‌دهد. مردمان غرب، درست برخلاف این، گمان می‌کنند که دین‌شان صاحب حقیقت مطلق است به مجرد این‌که به‌آن اعتقاد دارند. ادیان بیگانه را رد می‌کنند و در نتیجه اینکه آیین‌های رقیب همزیستی نمی‌توانند کرد، بسی جنگ‌های دینی واقع شده. گمان می‌کنم چین در دومورد نیکبخت است:
۱ از اروپا دور است و به جنگ‌های دینی دچار نشده.
۲ ادیان زیانبار و خطرناک هم‌ارز با ادیان غرب در تاریخ چین وجود ندارد.
کسی که تاریخ ادیان غرب را نمی‌داند، نمی‌تواند دریافت که واژه «دین»، چنان‌که به‌کارش برده‌ام، در کشورهای غربی معانی ضمنی ترسناک دارد. برای نمونه، واژه «شکنجه» معنایی هولناک دارد، زیراکه تنها و تنها برضد کسانی به‌کار بسته می‌شود که با دینی معین هم‌ساز نیستند.

آیا این نوع دین سودمند است؟
درمیان ادیان کهن، تنها یهودیت بردیگر ادیان رواداری نشان نداده. اما اثر آن راه یافته است به مسیحیت و اسلام که هردوروش‌های یک‌سان را به‌کار برده‌اند. حتی پاره ناروادار مارکسیسم راهم به‌اثر یهودیت نسبت می‌توان داد. پس، هر دین نهادینه شده نه تنها رسوم خاص خودرا دارد که بادیگر ادیان مانند «الحاد» رفتار می‌کند و می‌خواهد که کل جهان اعتقاد داشته باشد که آن دین تنها مخزن حقیقت است، درحالی که تمام دیگر ادیان نادرست است.
معمولا آنگاه که در سودمندی نهادی اجتماعی تأمل می‌کنیم، می‌پرسیم که آیا این نهاد برای بقای عمومی ارزشمند است یا نه؟
ارزش بقای معهودش به این معنی است که آن‌را برای نگاه داشتن زندگی خود به مثابه توجیهی برکشتن دیگران به‌کار می‌توان برد. از این روی است که نهادهای سودمند برای کشتن را مهم و محترم محسوب کرده‌اند. و از آنها در آشعار ستایش کرده و در تعلیم و تربیت جانب‌داری کرده‌اند. ادیان در پیش بردن جنگ‌ها در روزگار گذشته به‌غایت مؤثر بوده است و به‌راستی در سرتاسر تاریخ نقش مهلکی داشته!
بسی تعالیم در ادیان هست که جنگ را می‌نکوهد. برای نمونه، آیا کشتن ناسازگار نیست با آیه «همنوعت را چون خود دوست بدار» یا «مدارا کن» ؟
با این‌همه بسی جنگ‌ها را ادیانی پدید‌آورده است که آموزه‌های‌شان چندان سخت‌باور شده که رواداری را بر آیین‌های رقیب میسر نمی‌سازد. آنگاه که غایت را از پیش پنداشته‌اند، وسیله رسیدن به آن غیراخلاقی می‌تواند بود. پس، روش‌های ستم‌گرانه را باوجود نتایج ترسناک به‌کار گرفته‌اند.
در مسیحیت، این نوع ایمان را «جمی» [dogmatic] و در اسلام جهاد نامیده‌اند، یعنی که اعتقاد به یک آموزه آدمی را ملزم می‌کند که آن‌را به‌عمل دربیاورد، نه‌تنها به مثابه نوعی نظریه به آن اعتقاد داشته باشد.
در روزگار گذشته، اعتقاد داشتند که کشتن سودمند است و ادیان دقیقا به‌علت تأثیرگذاری‌شان در کشتن مثمر بود.
در عصر جدید، علم به‌حدی رشد یافته است که بیش از تعصب دینی وحشیانه می‌تواند بود. برای نمونه، هم شاهنشاير آلمان و هم روسیه مؤمن صادق بودند، اما هردو در جنگ متحمل شکست‌های ویران‌گر شدند. چون‌که پیداست که تأثیرگذاری دین در جنگ کاهش یافته، همچنان اعتقاد داشتن به دین بی‌هوده است.

می‌گویند دین یک کاربرد دیگر دارد: کاربرد پیش بردن اخلاق.
تعريفات اخلاق مبهم است، اما در آن حاضر چنین می‌توانم بگویم: اخلاق نیک بختی انسان را می‌تواند بی‌افزاید.
پس آیا دین به افزایش نیک بختی انسان کمک می‌کند؟
گمان می‌کنم انکارناپذیر است که دین نقش مهمی در تاریخ داشته و ممکن است همچنان در آینده نقش داشته باشد. به برکت دین، نهادهایی پیچیده وجود دارد که نظم اجتماعی را نگاه می‌دارد. تمام ادیان، جز ادیانی که گرایش‌های انقلابی دارد، می‌خواهد که وضع موجود را با توصیه کردن به خویشتن‌داری شخصی و خدمت به‌جامعه نگاه دارد.
اگر دستگاه دینی آنگاه که روش‌های ستمگرانه را برضد ملحد به‌کار می‌برد و او را دستگیر می‌کند، شکنجه را به‌کار می‌بندد.
دینی از ویران‌سازی جانب‌داری می‌کرد و به نتایج مصیبت بار می‌رسید، حذف می‌شد.
تمام ادیانی که امروزه همچنان وجود دارد، وضع موجود را حمایت می‌کند. به‌فرض که دین به‌نگاه داشتن نظم اجتماعی کمک کند، که مردمان را قادر سازد که از نوعی زندگی نیک‌بخت‌تر برخوردار شوند، که این را انکار نتوان کرد که دین سودمند است. بدبختانه بهای سودمندی آن بیش از اندازه بالاست.
نخست، بسی قربانیان لازم است برای بنیاد کردن نهادهایی قوی که نظم اجتماعی را ضمانت کند.
می‌دانیم که در عصر بربریت، آدمیان را برای خدایان قربانی کرده‌اند. و همچنان این‌هم درست است که امروزه بسیاری از وجوه نیک‌بختی را بی‌دلیل قربانی می،کنند.
دوم، چون‌که دین قصد دارد که نهادهای اجتماعی موجود را نگاه‌دارد، نوعی نگرش محافظه‌کارانه را پیش‌برده است که باهرگونه نوآوری نهادی یا اندیشه‌های نو مخالفت می‌کند.
اعتقاد داشتند که پیشرفت در تفکر ایمان را برباد می‌دهد و نظم اجتماعی را برهم می‌زند، چون‌که افراد راضی نمی‌شوند که خودرا برای مصلحت عمومی قربانی کنند. از این‌رو، محافظه‌کاری دینی باپیشرفت در تفکر ناسازگار است.
اگر بنا باشد متعلق [object] دین ثبات اجتماعی را نگاه دارد، آنگاه اندیشه‌های نو قربانی می‌شود و بنابراین، پیشرفت توقف می‌کند. پس چگونه در آینده نیک‌بختی را بی‌افزاییم؟
رشد فردی تحت‌تأثیر دستگاه‌دینی محافظه‌کار و سخت‌گیر فرومی‌نشیند. افزون براین، ادیان ستمگر آزادانه رشد یافتن را و از نظر اجتماعی و فکری نقش داشتن را، خاصه برای کسانی که استعدادهای نادر دارند، دشوار می،کند.
بنابراین، تمدن هر ملت تحت ستم دین بی‌شک پسرفت می‌کند. بعضی از ملل به‌سبب دین،شان ممکن است قوی بنمایند، اما پیشرفت نمی‌توانند کرد.حال بگذارید به‌گونه دوم دین، یعنی دین شخصی، بپردازیم.
شخصی را که نوعی نگرش دینی دارد، چگونه می‌توان تلقی کرد؟
نگرش دینی معهود باید به‌معنی نوعی ایمان باشد که رفتار فرد را هدایت می‌کند.
بعضی اخیر گفته‌اند که اعتقادات دینی‌شان تغییرناپذیر نیست. اما این گریز از جزمت [dogmatism] با نگرش دینی ناسازگار است. تمام اعتقادات دینی صادقانه مطلق است و بی‌شک بررفتار فرد اثر می‌گذارد.
در ادیان بومی – بسی ادیان بومی از زمان‌های پیشین از نسلی به‌نسل دیگر رسیده است به اعتقادات سودمند محسوب می‌شد. برای نمونه، مردمان نخستین اعتقاد داشتند که خدایی قادر مطلق آنان را در کشتن یاری می‌تواند داد، از این‌رو، در جنگ دلیر بودند. کشاورزان اعتقاد داشتند که اگر بتوانند عنایت خدا را به‌دست بی‌اورند، پس باران می‌بارد و محصولات‌شان افزون می‌شود. این اعتقادات مربوط به سختی حیات بوده است.
اما نگرش دینی غالبا به ملت با کشوری واحد محدود نمی‌شود، بلکه بر مردمان سراسر جهان اثر می‌گذارد.
می‌گویند خدا نیکی را دوست می‌دارد و شر را دوست نمی‌دارد. از این‌رو، از مردمان انتظار می‌رود که نیکی کنند، مبادا که خدا را خشمگین کنند. بنابراین، آموزۂ خیر و شر وسیله‌ای است برای اشاعه دین. آن‌گاه که از روابط میان انسان و عالم سخن می‌رود، درباب سرنوشت انسان و درباب خیر و شر باید پرسش کنیم، عالم چیست؟
جسارت ندارم پاسخی روشن بدهم. حتی باز نمودن آنچه عالم از انسان انتظار دارد دشوارتر است. در دین، اگر آدمی اعتقاد داشته باشد که امیال انسان بخش بی‌اهمیتی از عالم است، بی‌شک این راضد دین» محسوب می‌کنند.
در دین، امیال انسان با اهمیت است و از این منظر، عالم را چیزی محسوب می‌کنند که بهر انسان وجود دارد. آنچه در دین ما را آسوده خاطر می‌سازد این است که دین این تصور خودبینانه را عرضه می‌کند که اميال انسان در عالم نه بی‌اهمیت که سخت مهم است.


پرسش: چگونه پاسخ می‌دهید به این برهان که خدا ورای فهم ذهن آدمی است؟
راسل: پاسخم به آن این است که تا آن‌جا که این امر درست باشد، خدا به تفکر ما کاملا نامربوط می‌شود؛ و کسانی که می‌گویند خدا ورای فهم ذهن آدمی است ادعا می‌کنند که بسیار درباره خدا می‌دانند. مقصودشان واقعا این نیست که خدا ورای فهم است، إلا تاحدودی؛ و کلا مقصودشان آن است که خدا ورای فهم ذهن شماست و نه خودشان.

پرسش: اگر الف بر ب آسیب بزند، چه چاره‌ای را توصیه می‌کنید تا الف را از دوباره آسیب زدن بر ب بازداريد؟
راسل: این پرسشی است بسیار وسیع […] و وابسته به چگونگی‌اش. مثلا اگر الف دیوانه‌ای قاتل باشد، او را باید زندانی کرد. اما تا آن.جا که بتوان، او را باید محبت‌آمیز زندانی کرد. مفهوم گناه را به میان نمی‌آورم. دیوانه قاتل موردی استثنایی است اما بسی موارد به آن مشابهت دارد. فرضا الف کودک باشد. واقعا باید از کودک شروع کنید. اگر الف کودک باشد و با او از طریق کیفر رفتار کنید، خشم را در دل‌ش بیشتر می‌کنید؛ شاید اکنون بازایستد اما همین‌که به‌اندازه کافی بزرگ و زورمند شود، کسی دیگر را می‌یابد تا کیفرش دهد. چنان‌که گمان نمی‌کنم از طریق کیفر چندان خوب کاری کرده باشید جز در مورد دیوانه‌ای قاتل تا آن‌جا که حق دارید. آدم خطاکار را از طریق پیاپی رنج دادن درمان نمی‌کنید. باید دیگر روش‌ها را به‌کار بگیرید؛ همدردی بیشتر را، همدلی بیشتر را به‌کار بگیرید؛ و او را به‌حالتی ذهنی عادت دهید که دیگر رنج‌دادن را نخواهد. گمان می‌کنم کل این امر به دوره کودکی بازمی‌گردد.
پرسش: لطفا بازنمایید که چرا نمی‌توانیم ایمان داشته باشیم به‌چیزی که پایه‌ای بر حقیقت دارد؟
راسل: چون که در آن‌صورت به ایمان نیاز ندارید. هیچ‌کس از ایمان به جدول‌ضرب سخن نمی‌گوید. همیشه در اوضاع نامعلوم ایمان را به‌کار می‌گیرید، مانند وضع انگلیسی‌ها که به‌قدرت نیروی دریایی بریتانیا ایمان دارند. در صورتی که امر آشکارا درست باشد به ایمان نیاز ندارید. ازین روی است که ایمان را شر می‌خوانم؛ زیراکه ایمان یعنی برای شواهد اهمیت زیادی قائل شدن.
پرسش: اگر اعتقاد صرف به‌خدا را منسوخ کنیم، عوام بینوا چه به مثابه پایه زندگی معنوی‌شان خواهند داشت؟
راسل: البته خوشنودم که این پرسش مطرح شده؛ زیرا باید بگویم این یکی از مهم‌ترین معایب دین را باز می‌نماید، این واقعیت را که دین را برای راضی نگه‌داشتن بینوایان به سرنوشت‌شان می‌توان به‌کار گرفت؛ و این برای توان‌گران بسیار سودمند است. اصلا نمی‌خواهم کسانی که زندگی‌شان اسفناک است راضی به آن زندگی باشند. باوجود پیشرفت فنی ما، لازم نیست کسی فقیر باشد. فقط شر را در تسلی به آخرت می‌بینم برای کسانی که بی‌عدالتی‌ها را تحمل می‌کنند.
پرسش: ممکن است لطفا از عرفان و دین نوین سخنی بگویید؟
راسل: […] این‌را درباره عرفان باید بگویم که دو جنبه متفاوت دارد. از سویی، عرفان نوعی عاطفه است. از دیگرسو، در نتیجه این عاطفه، مردمان به اعتقاداتی معین می‌رسند. و اما برای این عاطفه ارزش قائل می‌شوم. گمان می‌کنم این عاطفه‌ای است بسیار با اهمیت؛ کسانی که آن‌را تجربه کرده‌اند احتمالا می‌توانند از بعضی جهات به سطحی بالاتر برسند تا کسانی که هرگز به آن نمی‌رسند. اما اعتقاداتی که برپایه این عاطفه استوار است تغییر می‌کند متناسب با زمان و مکان: مسلمانان به این نتیجه رسیده‌اند که قرآن از ازل وجود داشته؛ بوداییان به اعتقاداتی درباره زندگی بودا رسیده‌اند؛ دائوییان به اعتقاداتی غریب رسیده‌اند درباره آن‌چه بر لائوتسه گذشته؛ هریک نتیجه گرفته‌اند که ازپیش نیم وجود داشته‌اند. برای اعتقاداتی که عارفان می‌گویند نتیجه بینش عرفانی‌شان است هیچ حقیقتی قائل نمی‌شوم.
پرسش: تصدیق می‌کنید وجود نیروهای طبیعی را که جهان را هدایت می‌کند. آیا نباید این قوانین و نیروها را که نیروی خدا را در عالم می‌سازد درنظر بگیریم؟
راسل: تصديق نمی‌کنم که نیروهای طبیعی جهان را هدایت می‌کند. شاید چیزی گفته باشم که چنان نموده. همیشه دشوار است سخن گفتن به زبانی که منطقا درست میدانم‌ش. اما نیرو را از فیزیک حذف کرده‌اند؛ نیرو در فیزیک نیوتنی یافت می‌شد، نه‌در فیزیک جدید. از نیروهای طبیعی به مثابه هدایت کننده جهان اصلا سخن نمی‌گویم؛ زیراکه گمان نمی‌کنم نیروهای طبیعی چیزی باشد جز نوعی صورت مختصر برای توصیف آن‌چه روی می‌دهد. اگر نام‌ها را در دفتر راهنمای تلفن به ترتیب حروف الفبا مرتب کنید، نباید گمان کنید نوعی نیروی طبیعی هست که مردمان را وامی‌دارد که نظم الفبایی را اختیار کنند. شاید گمان کنید این امر در عالم واقع می‌شود

پرسش: در رساله «نیایش انسان آزاد» می‌گویید چیرگی بر سرنوشت و مرگ و رنج نخستین تجربه در محفل قهرمانان است. چه.سود دارد؟ چگونه آدم ناامید را بدون ایمان امیدبخش و دل‌گرم می‌کنید؟ به او چه پیشنهاد می‌دهید؟
راسل: به آدم ناامید با نمودن امری که می‌تواند به آن برسد دل‌گرمی می‌دهم. برای هریک از ما امری هست که انجام می‌توانیم دهیم و پس از انجام‌ش حال‌مان بهتر می‌شود. به‌میان آوردن ایمان لازم نیست. این امر همیشه بی‌اندازه وسیع است برای آن‌چه باید انجام دهید. فرضا این امر رفاه خودتان باشد. صبحانه می‌خورید اما دل‌نگران ایمان نمی‌شوید. اگر دل‌نگران دیگران باشید، ندرتا به ایمان نیاز دارید تا صبحانه را برای‌شان فراهم کنید. همیشه امری هست که برای کسی انجام می‌توانید دهید و خودتان راهم به مثابه کسی می‌شمارم. برای دانستن‌ش فقط به وقوف عقلانی برآنچه ممکن است نیاز دارید، نه‌به ایمان.
پرسش: کسانی که به‌خدا اعتقاد ندارند چه چیزی را به مثابه معیار درست و نادرست به‌کار می‌برند؟
راسل: من‌که ستم را بزرگترین امر بد، از بسی جهات بدترین امر می‌دانم؛ و محبت، و حس محبت‌آمیز، را نیک‌ترین امر می‌دانم. و نیز افزون بر این‌ها، شماری بیشتر فضایل و رذایل فکری هست. از صداقت و آن نوع امور سخن گفتم. همه آن امور را به جوانان تلقین می‌توانید کرد بی‌آن‌که خدا را به‌میان بی‌اورید. در واقع امر، آن‌گاه که خدا را به‌میان می‌آورید در نتیجه آن نیست که موفق می‌شوید کسی را قانع کنید که این یا آن امر نادرست است؛ از طرزی است که از آن امر سخن می‌گویید اگر خود واقعا باورش داشته باشید. یکی از دلایلی که اصول اخلاقی پدر و مادری را بی‌تأثیر می‌دانم این است که پدر و مادر اصول اخلاقی خود را برای کودکان‌شان نیک می‌دانند. آن‌چه را واقعا صادقانه باور دارید می‌توانید آسان برسانید بی‌خدا دقیقا همان اندازه که با خدا. با‌توجه به تجربه ارتباط داشتن با کودکان چنین می‌گویم.
پرسش: آیا چیزی به مثابه پیشرفت اخلاقی وجود دارد؟
راسل: البته اعصار پیشرفت و انحطاط وجود داشته. در عصر انحطاط اخلاقی زندگی می‌کنیم. زمانی که همدردی [sympathy] وسیع‌تر شده، عصر پیشرفت اخلاقی بوده. توسعه همدردی مهم‌ترین عامل پیشرفت اخلاقی است. اگر همدردی را به خانواده خود محدود کنید، کافی نیست؛ اگر همدردی را به ملت خود محدود کنید، اندک است؛ و چنین که باید که حیوانات راهم به‌حساب بی‌اورید. توسعه همدردی را امر اساسی می‌دانم. در عصر ما، در جهت مخالف رفته‌ایم و همدردی را بیشتر و بیشتر محدود کرده‌ایم.
پرسش: درباره تعریفی از خدا که جان‌دیویی پیشنهاد داده: «خدا برایند [ synthesis] عالی‌ترین اصول اخلاقی آدمی است» نظر شما چیست؟
راسل: باید بگویم اگر دیویی ترجیح می‌دهد این تعبیر را از خدا به‌کار برد، حق دارد که آن‌را به‌کار برد؛ چنان‌که هرکسی حق دارد که آن‌را به‌کار برد.
پرسش: با تأكيد بر رهایی نسبی از اخلاق و رسوم محلی، آیا یافتن صورتی مشترک برای حس اخلاقی در تاریخ، که به مثابه معیار بتوانش اختیار کرد (مانند اصل نادلبستگی هاکسلی Huxley نویسنده انگلیسی)، ممکن است؟
راسل: گفته بودم کاملا ناممکن است؛ همه این کوشش‌ها برایجاد حالتی مشترک فقط نی‌رنگ محض است. همیشه هر انسان‌شناس تازه‌کار را می‌یابید، می‌گوید دیدگاه‌هایش، (که دیدگاه آدم بدوی است)، حتما برحق است. این دیدگاه مغالطه‌آمیز می‌نماید. می‌دانید که چگونه از آدم بدوی شریف سده هیجدهم سخن گفته‌اند. بعضی آدم‌های بدوی همیشه تک همسر بوده‌اند؛ یک نویسنده دیگر کتابی درباره آدم‌های بدوی نوشته تا کاملا مخالف این را اثبات کند.
پرسش: آیا باور دارید که عواطف به اندازه عقل در زندگی آدمی سهم وسيع دارد؟
راسل: البته که باور دارم. گمان می‌کنم عواطف سهم وسیع‌تر دارد. گمان می کنم کسی که این سؤال را پرسیده احتمالا مقصودش دقیقا آن‌چه گفته است نبوده. عواطف ما درهر امر و اعتقاد ما به آن کاملا متفاوت است. اگر کسی دو دلار بدهد به من و سپس دیگری دو دلار، شاید با ولع آرزو کنم پنج دلار شود. مداخله عاطفه مایه دردسرم می‌شود. هرچند کاملا تصدیق می‌کنم و مایلم تأكید کنم که عاطفه حداقل به اندازه عقل با اهمیت است اما امری نیست که براساس آن باید حکم کنید کدام یک از دو گزاره درست است یا چه کسی مرتکب قتل شده. نمی‌توانید براساس عاطفه در این باب حکم کنید. باید که شواهد را بررسی کنید. عاطفه در این امور نباید دخالت داشته باشد.

آیا خداوند وجود دارد؟ آیا موجودی متشخص و برتر که از جهان جداست و آن را آفریده وجود خارجی دارد؟

برخی را عقیده بر این است که چینین پرسشی بی‌معناست. می‌گویند “آیا خدا وجود دارد؟” را نمی‌توان به‌نحو معناداری پرسید، درست به‌همان دلیلی که در فیزیک، پرسش “آیا الکترون وجود دارد؟” را به‌نحو معناداری نمی‌توان پرسید، چرا که فیزیک وجود الکترون را پیش‌فرض می‌گیرد و به همین ترتیب، وجودِ خدا نیز پیش فرض ادیان است.
اما سِر برتراند راسل از آباء مدرسۀ فلسفی آنگلوساگسون و نوسیندۀ کتاب “چرا من مسیحی نیستم؟” و نیز پدر مقدّس، فردریک کاپلستون فیلسوف مسیحی تومیست (= پیرو توماس آکوئیناس) و نویسندۀ یازده جلد تاریخ فلسفۀ زمخت،هردو این پرسش را معنا‌دار و پرسیدنی می‌دانستند و در پاسخ به آن در یکی از برنامه‌های داغ بی‌بی‌‌سی دوئلی ترتیب دادند با طپانچۀ استدلال.
برهان کیهان شناختی: آیا نژاد بشر مادری دارد؟
از نظر کاپلستون، جهان مجموعه‌ای است از اشیاء جدا از هم، که دلیل وجود هیچ یک از این اشیاء در درون خودش نهفته نیست و همۀ آن‌ها امکانی و پیشامدی‌اند. به عبارت دیگر در دنیای بیرون از ذهنِ آدمی هرچیزی علّتی دارد و هیچ‌چیز علتِ وجود خودش نیست. از میانِ علت‌هایِ بسیارِ وجودِ آدمی به‌نامِ ماهاتما گاندی، هم‌بستریِ پدر و مادر اوست، که اگر نبود این، آدمی به نام ماهاتما گاندی هم در این جهان نبود. اما کلیت این اشیاءِ منفرد نیز روی هم علتی دارد.
حال پرسشی که سربر می‌کند این است که علتِ وجود کلّیت اشیاء چیست؟ یعنی کلیتِ جهان خارج چرا هست به عوض اینکه نباشد؟
علتِ وجود کلِّ امور هرچه هست از دو حال بیرون نیست:
یا خودش علت وجودِ خودش هست.
یا خودش علت وجود خودش نیست.
اگر علت وجود کلّیت جهان، علت وجود خودش باشد ما به قول فلاسفه به یک “عامل بیرون از دستگاه” یا به یک  deus ex machina رسیده‌ایم، عاملی که برخلاف همۀ امور این‌جهانی، خودش علّتِ وجود خودش است.
اما اگر علّت وجود کلّیت جهان، علت وجود خودش نباشد تکلیف چیست؟
خُب، این‌بار باید به‌دنبال علّتِ علّتِ وجود جهان باشیم و پیدا که کردیم باز باید از او بپرسیم علّت وجود خودش هست یا نه؟
باز اگر بود که مراد را یافته‌ایم و اگر نبود باز باید همین روند را تکرار کنیم. اما تا ابد که نمی‌توانیم این سئوال را بپرسیم چون حتی اگر حوصله کنیم، عمرمان کفافِ پاسخ دادن به این زنجیرۀ بی‌پایان از پرسش‌ها را نمی‌دهد! پس جایی باید این پرسیدن‌ها را متوقف کرد! چرا؟
پاسخِ کاپلستون را این‌طور می‌توان صورت‌بندی کرد:
مقدمۀ یک: اگر این پرسیدن‌ها تا ابد ادامه یابد آن‌وقت وجود کلّ جهان علتی ندارد و لذا هستی (یا Being با “بیِ” بزرگ) توضیحی نخواهد داشت.
مقدمۀ دو: توضیحی برای هستی وجود دارد (هستی علتی دارد).
بنابراین (عطف نظر به یک قاعدۀ منطقی به نامِ رفعِ تالی):
این پرسیدن‌ها باید جایی متوقف شود و ما ناگزیر به چیزی دست خواهیم یافت که خودش علت خودش باشد. بنا به این استدلال، وجود موجودی که خودش علّتِ خودش باشد امری است ضروری.
کاپلستون ما را از امور امکانی (contingent) یا به تعبیر قدما ممکن‌الوجودِ این‌دنیایی می‌رساند به امر ضروری (یا به‌قول قدما واجب‌الوجود). این بود اولین استدلال کشیشِ پیر به‌سود وجود خدا.
راسل این‌طور به این برهان پاسخ می‌داد که می‌گفت اینکه بگوییم امور و اشیاء امکانی هستند یا ضروری، سخنی بی‌معناست. اینها فقط جملات‌اند که متصف به صفتِ ضروری می‌شوند، آن‌هم جملات تحلیلی (یا آنالیتیک)، یعنی جملاتی که وقتی آن‌ها را رد کنیم به تناقض برسیم. مثلِ این جمله که “هر پدری مرد است” یا “برتراند، برتراند است”. این‌جور جمله‌ها را نمی‌توان رد کرد بی‌آنکه به دام تناقض گرفتار شد. اما وقتی می‌گوییم چیزی (هرچیزی، مثلاً خدا) وجود دارد، این جمله تحلیلی نیست، یعنی انکار آن تناقضی در بر ندارد و لذا ضروری نیست.
راسل می‌پرسید اساساً ما تصوری به نام علّت را از کجا به‌دست آورده‌ایم؟ آدمیان با دیدن علتِ اشیاء جزئی در جهانِ مادی به تصور علّیت رسیده‌اند. اما چه‌دلیلی دارد که “کلّیتِ اشیاء” نیز درست مثل تک‌تک آن‌ها علّتی داشته باشند؟
او برای ریشخندِ چنین برهانی مثال می‌آورد که همۀ آدم‌ها در جهانِ خارج مادری دارند اما این دلیل نمی‌شود که نژاد بشر هم مادری داشته باشد. به همین قیاس، نمی‌توان گفت چیز‌ها به مثابۀ یک کلّ دارای علتی هستند.

برخی آدمیان و به‌ویژه عُرفا مدعی‌اند حال یا تجربه‌ای را از سر گذرانده‌اند که این‌حال آگاهی از چیزی است که صاحب آگاهی گریزی از این ندارد که آن چیز را فرا‌تر از خود و تمام تجربیات روزمره‌اش بی‌انگارد. چیزی که به‌زبانِ قال نمی‌آید و عقل در شرحِ آن حیران است و خِردِ انسانی، گنجایش تصوّر آن را ندارد، اما دستِ‌کم تا وقتی که در آن‌حال هستیم نمی‌توانیم در واقعیتِ آن چیز شک کنیم. این‌حال، حالِ خوشی است که گرچه قدری مبهم است، اما برخی از آدمیان چنین حالی را تجربه کرده‌اند، تجربه‌ای که به آن “حالِ دینی” می گویند. امروزه برخی معتقدند شخص با مصرفِ بعضی مواد روان‌گردان (یا سایکودلیک) ممکن است چنان حالی را تجربه کند. حرف کاپلستون این است که بهترین توضیحی که می‌توان برای وجود چنین حالی به‌دست داد این است که بگوییم این جور تجارب علّتی عینی  دارند.
راسل در پاسخ به این استدلال، می‌گوید اینکه از وجود یک حالت ذهنی در خودمان به‌وجود چیزی بیرون از خود برسیم “به شدت حقه‌بازانه” است.
در کشور ژاپن رُمانی موفق است که تعداد زیادی برای شخصیت خیالی آن رمان خودکُشی کنند، اما معنای این خودکشی‌ها این نیست که شخصیت خیالی رمان‌های ژاپنی وجود خارجی دارد.
از وجودِ “حال دینی” در برخی از آدم‌ها که اهل عرفان هستند نمی‌توان به‌وجود چیزی بیرون از ذهن آن‌ها رسید، مگر این‌که همۀ افراد بشر اجماع داشته باشند که آن چیز در عالم بیرون وجود دارد، درست مانند وجود جهانِ مادیِ خارج که همه روی آن اجماع داریم.
اگر استدلال کاپلستون را قبول کنیم آن‌وقت باید بگوییم چون کسانی از تجربۀ جن، یا شیطان سخن می‌گویند پس حتماً چنین موجوداتی هم وجود دارند و با این وضع جهان حسابی شلوغ است و ما خبر نداریم!
استدلال راسل را می‌توان منطقاً به‌صورت زیر باز‌نوشت:
مقدمۀ یک: اگر همۀ ذهنیات ما، ما به‌ازایِ خارجی داشته باشند آن‌وقت موجوداتی مانند جن، شیطان، فرشته و غیره و ذلک، همگی ممکن است ما به ازای خارجی داشته باشند.
مقدمۀ دو: موجوداتی مانند جن و شیطان و فرشته مابه‌ازایِ خارجی ندارند، چراکه فقط آن‌دسته از ذهنیات مابه ازایِ خارجی دارد که همۀ آدم‌ها در موردِ‌شان اجماع داشته باشند.
بنابراین (عطف نظر به قاعدۀ رفع تالی):
برخی از ذهنیات ما وجود خارجی ندارند. ذهنیاتی (مانند خدا) که دربارۀ آن‌ها اجماعی در کار نیست وجود خارجی ندارند.
کاپلستون در پاسخ سعی می‌کند راسل را متقاعد کند که حال دینی با وهم و خیال تفاوت دارد. تلاشی که قرین توفیق نیست.
کاپلستون می‌گوید بیشتر آدم‌ها بین خوب و بد تفاوت می‌گذارند و از نظر اخلاقی در خودشان گونه‌ای احساس مسئولیت می‌کنند، اما پرسش فردریک این است که چه دلیلی دارد که انسان، اخلاقی‌بودن بعضی چیزها را می‌فهمد و برخی قوانین اخلاقی و تکالیف را در خود حس می‌کند؟
به نظر او بهترین توضیحی که در این‌مورد می‌توان داد این است که ارزش‌های اخلاقی ریشه در یک وجود متعالی و بَرین دارند که این موجود قوانین اخلاقی را انشاء می‌کند.
حرف کاپلستون این است که چون ارزش‌های مطلقِ اخلاقی وجود دارند، پس خدا وجود دارد. کاپلستون این حرف را در برابر کسانی می‌زند که معتقدند “خدا وجود ندارد پس ارزش مطلق اخلاقی وجود ندارد.”
ایوان کارامازوف شخصیت داستانی رمان برادران کارامازوفِ داستایوفسکی از همین گروه بود. او می‌گفت “اگر خدایی در کار نباشد، هر کاری مجاز است” و از نظر کاپلستون حق با نویسندۀ روس است.
استدلال کاپلستون را می‌توان به شکل زیر صورتبندی کرد:
مقدمۀ یک: اگر خدایی درکار نباشد، انجام هرکاری مجاز است.
مقدمۀ دو: انجام هرکاری مجاز نیست و ارزش‌های مطلق‌اخلاقی وجود دارند.
بنابراین (و عطف نظر به قاعدۀ رفع تالی در منطق):
“خدا وجود دارد”
راسل مقدمۀ دوم برهان کاپلستون را قبول نداشت، این اعتقاد که ارزش‌های اخلاقی امور مطلق‌اند از آنِ کانت است.
واژۀ مطلق را دوست ندارم و هیچ چیز مطلق نیست.
اخلاقیات همواره درحال دگرگون شدن هستند “در یکی از مراحل فرگشت تقریباً همۀ آدم‌ها گمان می‌کردند آدم‌خواری (یا کانابالیسم) جزء وظایف آن‌هاست.”
در فلسفۀ اخلاق به این باور که هیچ اصل اخلاقی جهان‌شمول و مطلقی وجود ندارد “نسبی‌گرایی‌فرهنگی” (cultural relativism) می‌گویند.
کاپلستون می‌گوید نسبی‌گرایی‌فرهنگی به این راحتی‌ها و با آوردن یک مثال درباب آدم‌خواری در تأیید آن اثبات نمی‌شود، اگر‌چه به‌راحتی قابلِ‌ابطال هم نیست.
تأیید یا ابطال نسبی‌گرایی‌فرهنگی به شواهدِ تجربی بسیاری نیاز دارد.
این‌جاست که راسل نظر خود را دربارۀ اخلاق می‌گوید.
او می‌گوید “باید‌های اخلاقی” چیزی نیستند به‌غیراز بیان احساسات، احساساتی که پدر و مادر و نزدیکان از همان بچگی در آدم کاشته‌اند. بیشترِ ما براین عقیده هستیم که قتل بد است چون از بچگی این‌طور تربیت شده‌ایم که نسبت به قتل نگرش منفی (یا contra- attitude) داشته باشیم. به این دیدگاه در فلسفۀ اخلاق “احساس‌گرایی” (emotivism) می‌گویند.
بر اساس این دیدگاه گفتن اینکه کنشی خوب یا بد است چیزی نیست به‌غیر از بیان کردن (یا express) احساسات و عواطفِ‌مان دربارۀ آن کنش.
راسل می‌گوید با قبول استدلال کاپلستون ناگزیریم بگوییم خدا اخلاقیات خود را با آدم‌های وحشی درمیان نمی‌گذارد و اخلاقِ الهی فقط و فقط در انحصارِ اندکی از مردم و از جمله خود کاپلستون است.
حالا نوبت کاپلستون است که نقد خود به “احساس‌گرایی” را وارد کند.
او می‌گوید با پذیرش توضیح راسل از اخلاقیات میان امپراطور نرون و فرانسیس قدیس هیچ تفاوت اساسی و درخوری وجود ندارد، چراکه این‌دو فقط احساسات مختلفی داشته‌اند.
او از راسل می‌پرسد که آیا او فرماندۀ اردوگاه کشتار جمعی بِلزن را از نظر اخلاقی مسئول می‌داند یا نه و اگر نسبت به رفتار او احساس خوبی داشت آیا کارهای او را تکرار می‌کرد؟
که راسل در جوابش می‌گوید “من از رفتار یک سگِ درنده تقلید نمی‌کنم.”

No comments:

Post a Comment