Saturday, October 12, 2019

گنج در تابوت - داستان کوتاه - مهدی یعقوبی







گنج در تابوت - مهدی یعقوبی
بالاخره پس از هفته ها بی خبری به شیخ احمد اطلاع دادند دخترش فاطمه را که از خانه فرار کرده بود در یکی از پارک های شهر با پسری موفرفری دیده اند، دست در دست هم . کسی که این خبر را بهش داده بود حاج غلامحسن یارغارش بود که از قدیم و ندیم نان و نمک هم را خورده بودند.
شیخ احمد که از شنیدن خبر کفری شده بود و دود از کله اش بلند. در حالی که در ایوان خانه پشت سر هم به قلیانش پک میزد و بصورتی عصبی تند و تند تسبیح. یکهو از این رو به آن رو شد و لگد محکمی زد به قلیان و پرتابش کرد به حیاط خانه. نعره کشید و گفت:
- میکشمت دختر هر جایی، نون و نمک منو میخوری و اونوقت اینطوری ازم تشکر میکنی، جرواجرت میدم، خودم با همین دستای خودم خفه ات می کنم




No comments:

Post a Comment