Thursday, October 28, 2021

دزد قالپاق صادق چوبک

 


مردم دزد را وقتی که داشت قالپاق دومی را از چرخ باز می‌کرد گرفتند. قالپاق اولی را زیر بغلش قایم کرده بود و داشت با پیچ گوشتی کند و کو می‌کرد که قالپاق دومی را هم بکند که توسری شکننده تلخی رو زمین پرتابش کرد و بعد یک لگد خورد تو پهلویش که فوری تو دلش پیچ افتاد و پیش چشمانش سیاه شد و چند تا اوق خشکه زد و تو خودش شاشید.

مردم دورش جمع شدند. قالپاق از زیر بغلش افتاد رو زمین و دور برداشت و رفت آن طرف تر رو زمین خوابید. یکی زیر بغلش گرفت و بلندش کرد. هنوز دست‌هایش تو دلش بود. نتوانست راست بایستد. یک توسری سنگین و چند تا کشیده دوباره او را رو زمین پرت کرد. چهره‌اش با درد گریه آلودی باز و بسته می‌شد. چهره‌اش زور می‌زد. سیزده سال داشت و پاهایش پتی بود.

یک کادیلاک لپر سیاه براق، مثل یک خرچسونه میان جمعیت خوابش برده بود و ککش هم نگزیده بود که قالپاقش را کنده بودند. و پسرک، مثل مگس امشی خورده، میان دایره‌ای که دیواری از پاهای مفلوک ناخوش دورش کشیده بودند تو خودش پیچ و تاب می‌خورد و حرف‌های سیاه سنگین تلخی تو گوشش می‌خورد که نمی‌گذاشت دردش تمام بشود.

ـ «مادر قحبه دزدی و اونم روز روشن؟»

ـ «حتما این همون تو بودی که پریروزم آفتابه خونه‌ی مارو زدی.»

ـ «اصلا بگو کی پای تورو تو این کوچه واز کرد؟»

ـ «چن روز پیشم بایده‌ی خونه ما را بردن.»

ـ «تو این کوچه کسی دله دزی یاد نداشت.»

ـ «حالا ماشین مالی کیه؟»

ـ «ماشین؟ نمی‌شناسی؟ مال حاج احمد آقا، رییس صنف قصابه.»

ـ «حالا آژانو صدا کنیم.»

ـ «آژان که نیس. خودمون ببریمش کلونتری.»

ـ «وختی انداختنش تو زندون و اونجا پوسید دیگه هوس دزی نمی‌کنه.»

دزد، زبانش تو دهنش خشکیده بود. حس می‌کرد که بار سنگین روش افتاده بود و نمی‌توانست از زیر آن تکان بخورد. باز یکی شانه‌اش را چسبید و بلندش کرد و تو صورتش تف انداخت و تو روش نعره کشید:

«بگو کی پای تورو تو این کوچه واز کرد؟»

مردک لندهور چشم وردریده و یقه چاک بود و ته ریش زبری رو پوست صورتش واغمه بسته بود.

پسرک می‌خواست راست بایستد اما پاهاش رو زمین بند نمی‌شد. زمین زیر پاهاش خالی می‌شد. درد کلافه‌اش کرده بود. چهره‌اش ییچ و زور زد تا توانست بگوید: «سر امام زمون نزنین، من بیچارم.»

باز زدندش، با مشت و لگد و سرو صورتش را پر تف کردند. هرجای تنش را که می شد با دست می‌پوشاند و همه را نمی‌توانست بپوشاند و ناله‌هایش بیخ گلویش می‌مرد و دهن و دماغش خون افتاده بود و با شاش‌هایش قاتی شده بود.

ـ «حالا در بزنیم و خود حاجی رو صدایش کنیم تا حقشو کف دسش بذاره.»

این را سبزی فروش سرگذر که خوب حاجی را می شناخت گفت و بعد رو زمین تف کرد و نیشش واز شد.

در زدند و حاجی تو زیر پیراهن و زیر شلوار چرک گل و گشادی آمد دم در. شکل دهاتی‌ها بود. سرش طاس بود. زیر چشم‌هایش خورجین‌های باد کرده چین وچروک دهن واز کرده بود. شکمش گنده بود. پسر بچه‌اش هم با رخت گاوبازان آمریکایی ده تیر به دست آمد جلو پدرش تو درگاهی سبز شد و با چشمان کنجکاو به مردم نگاه کرد. تکیه‌اش به پدرش بود. هم سن سال پسرکی بود که دست‌هاش تو شکمش بود و رو زمین دور خودش پیچ و تاب می‌خورد و اشک و خونش تو هم قاتی شده بود.

حاجی پرسید «دزّ کجاس؟» و او می‌دانست که دزد قالپاقش را مردم گرفته بودند، چون که وقتی در زده بودند به حاجی پیغام داده بودند و او می‌دانست که دزد را گرفته بودند که خودش دم در آمده بود.

مردم راه دادند و حاجی آمد تو خیابان بالای سر پسرک که دستش تو دلش بود و آسفالت خیابان از شاش و خونش تر شده بود و به رسیدن به او لگدی خواباند تو تهیگاه پسرک که رنگ پسرک سیاه شد و نفسش پس رفت و به تشنج افتاد.

ـ «خودشو به شغال مرگی زده.»

ـ «مثه سگ هفتا جون داره.»

ـ «اگه یکیشونو طناب می‌نداختن دیگه کسی دزی نمی‌کرد.»

ـ «باید دسشو برید تو روغن داغ گذوشت. حالام خودشو به موش مردگی زده.»

پسرک روی زمین کنجله شده بود و کف خون آلودی از گوشه دهنش بیرون زده بود و آسفالت خیابان از پیشاب و خونش تر و سرخ شده بود.


No comments:

Post a Comment