گفتهاند بارها شد که برای “لغتنامه” کاغذ کافی نداشت
علی اکبر دهخدا در سال ۱۲۵۷ در تهران متولد شد. پدرش «خانباباخان» که از ملاکان متوسط قزوین بود، قبل از ولادت علی اکبر دهخدا از قزوین به تهران آمد و در این شهر اقامت گزید. علی اکبر دهخدا تحصیلات قدیمی را نزد «شیخ غلامحسین بروجردی» آموخت. بعدها به مدرسه علوم سیاسی رفت. بعد از پایان تحصیل به خدمت وزارت امور خارجه در آمد. او در سال ۱۲۸۱ با «معاون الدوله غفاری» که به وزیر مختاری ایران در کشورهای بالکان منصوب شده بود به اروپا رفت و حدود دو سال و نیم در اروپا و اغلب در وین اقامت داشت. او در سن نه سالگی از نعمت پدر محروم شد.
مادر علی اکبر دهخدا از تعلیم و تربیت او باز نایستاد و وی را به نزد استادانی مانند مرحوم "حاج شیخ هادی مجتهد نجم آبادی" و "شیخ غلامحسین بروجردی" برای کسب علم روانه کرد. او در نزد این دو استاد گران مایه علوم قدیمه را از صرف تا کلام در بازه زمانی ده سال آموخت. علی اکبر دهخدا آن چه را که بدست آورده بود مرهون بخشش توجه بی دریغ مادر و این دو استاد می دانست.
دشمن کسی است که از ذلت ملت،
منفعت خود را میبرد
وقتی ضعف و انکسار ملت خود را دیدم، دانستم که ما ناگزیریم با سلاح وقت مسلح شویم و آن آموختن تمام علوم امروزی بود، وگرنه ما را جزو ملل وحشی میشمردند و برما آقائی را روا میدیدند، و آموختن آن اگر بهزبان خارجی بود البته میسر نمیشد[...] پس بایستی آن علوم و فنون را ما ترجمه کنیم و در دسترس مکاتب بگذاریم و این میسر نمیشود جز بدین که اول لغات خود را بدانیم و این کار نوشتن لغتنامهای شامل و کافلِ تمام لغات را، لازم داشت. این بود که بهفکر تدوین لغتنامه افتادم.
وطنپرستی
هنوزم ز خُردی به خاطر در است
که در لانه ی ماکیان برده دست
به منقارم آن سان به سختی گزید
که اشکم چو خون از رگ، آن دم جهید
پدر خنده بر گریهام زد که:هان
وطن داری آموز از ماکیان
دهخدا، یکسال بعد در ۱۳۲۷، در نامهای به یکی از “رجال سیاست طهران” مینویسد:
قحط الرجال ایران آن بلای مبرمی است که سوء عاقبت این ملت بدبخت را
به تجلی آفتاب مینمایاند.
برای اداره مملکت عقل، علم و کار لازم است.
بدون این سه مایه اولیه تصور بقای این مملکت ناشی از نوعی جنون است
ملت ایران اگر قصد بقا و دوام داشته باشد و اگر بخواهد که اولاد خود را ریزهخوار خوان اجانب نکرده، دخترهای خود را به کنیزی روس و انگلیس ندهد، گریزی از تصفیه حکومت و پاک کردن داخله از خائنان این خاک ندارد
هیچ وقت درخت پرثمر استقلال و آزادی بیآشامیدن خون، بارور و برومند نشده است و من هزاربار بیشتر ترجیح میدهم که در راه استقلال و آزادی و آسایش مردم کشته شوم تا مانند درماندگان در رختخواب بیماری جان بسپارم.
بعد از چندین سال مسافرت به هندوستان و دیدن ابدال و اوتاد و مهارت در کیمیا و لیمیا و سیمیا! الحمدللّه به تجربه بزرگی نایل شدم و آن دوای ترک تریاک است. اگر این دوا را کسی در ممالک خارجه کشف میکرد، ناچار صاحب امتیاز آن میشد و انعام میگرفت، در همه روزنامهها نامش به بزرگی درج میشد. امّا چه کنم که در ایران کسی قدردان نیست!
یعنی در همین شبهای سخت زمستان که کم و بیش بخاریهای چینی و آهنی شما در عمارات عالیهتان میسوزد، خرقههای خز، پتوهای کرک، لحافهای ترمه و بالشهای پر، در سر و بر شما کار حمام میکند، گزهای اصفهان، پشمکهای یزد، بیسکوئیتهای اطریش و افشرههای «بردو» و «مونیخ» با برف شمران میزهای اولشب شما را زینت داده و کبکها و تیهوها، انواع ماهیهای رودخانهای و دریایی، پلوهای ملون و خورشهای رنگارنگ[...] در همسایگیهای شما هم بعضی هستند که بهآنها مادر و بهآنها هم «پدر» خطاب میکنند[...] با چشمهای پراشک دست به سر اطفالشان کشیده، میگویند: غصه نخور، ما هم فردا پلو میپزیم!»
از روزنامه «ایران کنونی» بهمدیریت مدبرالممالک، بهنقل از مقالات دهخدا/ دبیرسیاقی
رادمردان و احرار
به واسطه عدم اعشا به تحصیل یا جمع مال
غالبا فقیر و بی چیزند
شغل روزنامهنگاری، کاری سخت و پرمسئولیت است. روزنامهنگار باید روحی حقیقتجو و آرمانخواه داشته و از خصلتهایی چون مروّت، جوانمردی، پرهیزکاری، بردباری و مدارا برخوردار باشد.
او به دوستان خویش در روزنامه جدید التأسیس صوراسرافیل میگفت که ما قبل از هر چیز باید در اندیشة تربیت خویش باشیم زیرا فزون خواهی، شهرت طلبی و مقامپرستی از دامهای خطرناکی است که هر روز در پیش پای روزنامهنگار گسترده است. روزنامهنگار اگر از اهمیّت شغل خویش آگاه نباشد چهبسا که خیلی زود در یکی از این دامها بیفتد و قدرت قلم خویش را که موهبتی از سوی خداوند است برای تثبیت حکومت حاکمان مستبد و قدرت طلب به کار برد.
به ابوالحسن معاضد السلطنه (پیرنیا) ۱۱۷ سال پیش در نامهای از پاریس مینویسد؛ آقایان بواسطه فقر من، از من فراری شدهاند و طعنه میزنند که دهخدا جز اتلاف وقت کاری ندارد. در جوابشان میگویم:
برادرهای عزیز وزارت کردید، ریاست کردید، دزدیدید، بردید، خوردید و الان هم فرقی که در زندگیتان پیدا شده این است که پولها را آوردهاید در مملکت آزاد عیش میکنید
تنها خواستی که از هر رئیس روحانی و جسمانی باید کرد اینست که لازم نیست به زور چوب و به تازیانه طریقت، کمال منتظره ما را به ما معرفی فرمائید.
اجازه دهید که ما در تمیز و تشخیص کمال خودمان بشخصه مختار باشیم
دکتر عبدالحسین زرینکوب دربارة دهخدا میگوید:
در آشوب و غوغایِ سالهایی که با اشغال ایران از جانب قوای متفقین پای بیگانه حریم کشور وی را آلوده کرده بود و آنها که به نام شاه و وزیر و حاکم و امیر در ظاهر هر صاحب اختیار کارها بودند. از عنوان حاکمیت جز مجرد نام، چیزی برای ایشان باقی نمانده بود. در آنچه روی میداد و حاصل آن جز تجاوز به حریّت و عدالت و انسانیت نبود. جز سکوت یا همکاری و تأیید پنهانی، از عهدة هیچ کاری بر نمیآمدند. حتی تجاوزها و تعدیات پنهان و آشکار خود را هم به الزام سپاه بیگانه منسوب میکردند. امّا از روی تظاهر و ریا و برای اجتناب از خشم و انتقام قوم خود که ناچار روی دادنی بود، از وقوع آن نارواییها ابراز تأسف میکردند و در عین حال جز اظهار همدردی زبانی با مظلومان به هیچ اقدام مؤثر دست نمیزدند، دهخدا از کنج عُزلت کتابخانة خویش با همین زبان نامأنوس صدای اعتراض برمیداشت و در قصهای به نام «آب دندان بک» هم حال مظلومان را که به سبب جهالت خویش تن به مذّلت میدادند و هم حال حاکمان خودی را که نیز به جهت انهماک در خوف و جهل جز نفرین زیرلبی نسبت به اَعمال واقعی این فجایع چارهای نمیداشتند بینقاب مینمود.
وقتی پدرم مُرد، من نامزد پسر عموم بودم. پدرم دارائیاش بد نبود. الاً من هم وارث نداشت، شریکالملکش میخواست مرا بیحق کند. من فرستادم پی همین نامرد از زن کمتر که آخوند محل و وکیل مدافعه بود که بیاد با شریکالملک بابام برود مرافعه. نمیدانم ذلیل شده چهطور از من وکالتنامه گرفت که بعد از یک هفته چسبید که من تو را برای خودم عقد کردهام. هر چه من خودم را زدم، گریه کردم، به آسمان رفتم، زمین آمدم، گفت الا و للا که تو زن منی، چی بگویم مادر، بعد از یک سال عرض و عرضکشی، مرا به این آتش انداخت
چرند و پرند
آخرین دیدار
روز دوشنبه هفتم اسفند ماه 1334 محمد معین و سیدجعفر شهیدی به عیادت استاد رفتند. دکتر محمد سلطانی دربارة این آخرین دیدار و سپس مرگ دهخدا مینویسد:
«... پس از چند لحظه سکوت و نگاهی به هزاران جلد کتاب که همه تماشاگر استاد بودند، زیر لب گفت: «که مپرس» کسی از حاضران متوجّه نشد. دهخدا دوباره گفت: «که مپرس» مرحوم دکتر معین پرسید: «منظورتان شعر حافظه است!» دهخدا جواب داد: «بله.» دکتر معین گفت: «مایل هستید برایتان بخوانم؟» دهخدا گفت: «بله.» آنگاه دکتر معین دیوان خواجه شیراز را برداشت و چنین خواند:
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
مرگ دهخدا
روز هشتم اسفندماه 1334 استاد علیاکبر دهخدا درگذشت. دکتر محقق در گزارش خود مینویسد: آن روز باران میبارید، آسمان میگریست. دانشکدة ادبیّات را با کمک دانشجویان دیگر تعطیل کردیم و همه به خیابان ایرانشهر آمدیم تا در مراسم تشییع جنازه شرکت کنیم.
بسیاری از «افاضل و علما و ادبا» از ترس نیامده بودند،
No comments:
Post a Comment