Thursday, July 07, 2016

غلمان - داستان کوتاه




نگهبان زندان در حالی که با توپ و تشر گوش مهرداد را با انگشتانش پیچانده بود و از سلول انفرادی به سوی بند عمومی می برد گفت :
- امشب عروست می کنن تا تو نباشی زبون درازی نکنی 
- عروس ، منظورت چیه 
- فردا صب که بیدار شی دوزاریت می افته ، غسل جنابت یادت نره .