Saturday, July 30, 2016

خاطره ای از عارف قزوینی



خاطره ای که دارم و هیچ وقت فراموش نمی کنم، این است که؛ روزی بارانی بود. من و پدرم و عارف... نزدیکِ دکان قصابی که رسیدیم، دو سه سگِ باران خورده آنجا بودند. من ناگهان دیدم که «عارف» دست کرد در جیبش و رفت به دکان قصابی، چند لحظه بعد بیرون آمد. مقداری گوشت و چربی خریده بود و گویا فراموش کرده بود که همراهانی هم دارد. نشست و سگ ها را دور خود جمع کرد و گوشت و چربی را یکی یکی در دهان سگ ها می گذاشت و آنها می خوردند و همچنان اشک از گونه های عارف جاری بود"

کتابِ «خاطرات #عارف_قزوینی »

عارف قــزوینی به همراه سگِ خود؛ «ژیــان»، 1311، همدان