Monday, February 11, 2019

انقلاب 57 - مهدی یعقوبی



قربانعلی در حالی که با کنجکاوی به دور و اطرافش نگاه می کرد سیگارش را از لای انگشتانش به زمین انداخت و زیر کفش اش  له و لورده . تسبیحش را از جیبش در آورد و با دعا زیر لب وارد حیاط مسجد شد. در میان جمعیتی که خود را برای تظاهرات آماده میکردند چشمش افتاد به امام جماعت مسجد گرزعلی که با ریش و پشم حنایی و عمامه سیاه به دیوار تکیه داده بود. رفت به سمتش و با سلام و علیکی غلیظ در آغوشش کشید و به نرمی زیر گوش اش پچپچه:
- کتاب تحریرالوسیله آقارو آوردم بهتون برگردونم
- همراهته
- آره ، ابتد رفتم خونه تون شما تشریف نداشتین، دخترتون گفتن که اومدین اینجا. شرمنده
- دخترم ، دخترم کجا بود منظورتون زنمه

 
  

No comments:

Post a Comment