Thursday, December 15, 2022

باغ سنگ -سیمین دانشور

 


روز عقدكنان دخترخاله‌اش، با سوزن و نخ زبان مادرشوهر را می‌دوخت. سفره‌ی عقد را هم خودش انداخته‌بود. به دوخت و دوز پارچه‌ای كه روی سر عروس داشتند قند می‌سائیدند به‌كار بود كه مرد آن حرف‌ها را زد. تیر خلاص، زبان ماری گزنده‌اش سابقه‌دار بود اما نه جلو آن‌همه زن و مرد. زنی كه قند می‌سایید، انگار قندی در كار نبوده‌است، با دیگران مبهوت به مرد نگاه كرد. .....

..... چرا هیچ‌كدامشان حرفی نزدند؟ چرا دختر خاله‌اش پا نشد و یك سیلی به گوش برادرش جواد نزد؟ چرا دختر خاله‌اش هم‌بازی و یار غار او نبود؟ مگر جاسوس یك جانبه نبود و هر كاری جواد می‌كرد خبرش را به او نرسانده‌بود؟ مگر راست نبرده‌بودش سرِ رخت‌خوابِ انداخته‌شده و...؟

مرد گفته بود: الماس، از اتاق عقد برو بیرون. شگون ندارد. تو زن مشئومی هستی، تو بچه‌ی ناقص‌الخلقه به دنیا آورده‌ای.

فیروز را بارها پیش دكتر برده‌بودند. دكتر گفته‌بود: وصلت قوم و خویش نزدیك...از نظر ژنتیك...به یك كلام منگول بود. اما همه‌اش كه تقصیر الماس نبود. گویا زن و مرد با هم بچه را می‌سازند.

سوزن رفت به انگشت الماس و خون پارچه‌ی سفید را آلود. زنی كه قند می‌سائید، قندها را سپرد دستِ زنی كه كنارش ایستاده بود. الماس از اتاق و از خانه خاله بیرون زد و با تاكسی به سراغ قفل‌سازی كه پیشاپیش با او قرار گذاشته‌بود رفت و با همان تاكسی قفل‌ساز را به خانه آورد و قفل‌ساز به عوض كردن قفل خانه مشغول شد. پسرش را از رقیه گرفت و بوسید. فیروز بلد بود بخندد. به لب‌ها فشار می‌آورد و لب‌ها كج و كوله می‌شد تا خنده كی نقش ببندد؟ به روی پدر نمی‌خندید و به آغوش او هم نمی‌رفت. چشم‌های فیروز هم می‌دید و گوش‌هایش برای قصه شنیدن جان می‌داد. اما پاها و دست‌هایش رشد نكرده‌بود – نی‌های قلیان – و هرچه الماس یك حرف و دو حرف بر زبانش گذاشت، به حرف نیامد و هرچه پا به پا بردش راه نرفت. – یك لخته گوشت – مرد می‌گفت هیچ هیچ است و زن می‌گفت كه من عاشق همین هیچم. مرد راست می‌آمد، چپ می‌رفت و می‌گفت: برو پی كارت. خاك بر سرت كنند با این بچه زائیدنت. می‌گفت تو هیچ كار برای من نكرده‌ای. اگر راست می‌گویی خانه را به اسم من بكن. الماس می‌دانست كجایش می‌سوزد؟ از سیر تا پیاز كارهایش خبر داشت. با ندای خواهر شوهر كه جان جانانش بود، خودش را هر طور كه می‌توانست می‌رسانید و پاورچین به صحنه‌ی عملیات مرد راهنمایی می‌شد و با سكوت شاهد بود و چنان به هنگام صحنه را ترك می‌گفت كه حتی خاله و دختر خاله هم متوجه نمی‌شدند كه كی رفته‌بود؟

مدت‌ها بود كه بخش عمده‌ی دار و ندار جواد را در چمدان‌ها بسته بود. قفل‌ساز كه رفت، بازمانده را در چمدان‌های دیگر گذاشت و بچه به بغل، او و رقیه هی رفتند و آمدند و چمدان‌ها را به خانه همسایه، نادره خانم بردند. تنها بوی مرد در خانه مانده‌بود. بوی پا و عرق زیر بغل. بوی...ایا این بوها تا آخر عمر با او می‌ماند؟

نادره‌ خانم پرسید: رسید بدهم؟ نه. به نادره خانم اطمینان داشت. نادره ‌خانم گفت بهتر است رسید بدهم. فردا هزار و یك ادعا می‌كند. نه. لزومی نداشت. ریزِ دار و ندار شوهر را یادداشت كرده بود. نادره خانم گریه كرد. گفت: خیال می‌كنی تنها خودت زن هدف و زن زباله هستی؟

- خانه‌ات را به آتش می‌كشم. بالش می‌گذارم روی سر فیروز و هیچت را خفه می‌كنم. اسید می‌پاشم به صورتت. اِله می‌كنم. بِله می‌كنم. دو سه بار چشم‌هایش را درانیده بود و گفته بود برو خودت را بكش نسناس.

- دو علی گلابی، در دل می‌گفت. اما همان دل به سمتی می‌راندش كه خود را از زنِ «هدف» بودن و زنِ «زباله» بودن برهاند. حتی اگر تهدیدهای مرد به حقیقت می‌پیوست. دل می‌گفت: آخر تا كی؟ همتی كن. «هر سفیهی خواند خواهد خارزارت» دل همیشه با شعر ندا و صلایش را بسر می‌داد. و ندای همین دل هم در آغاز معركه درست بود. كاش به این ندا گوش داده‌بود كه می‌گفت: نكن. از او گریز تا تو هم در بلا نیفتی.

چقدر دوره‌اش كرده‌بودند. چقدر جواد التماس كرده بود و الماس ناز كرده بود. مادر خدابیامرز و خاله‌اش می‌گفتند آخر ناف ترا به اسم جواد بریده‌اند. خود جواد چاخان می‌كرد كه از بچگی عاشقش بوده. می‌گفت: عقد دخترخاله و پسرخاله را در آسمان‌ها بسته‌اند. الماس هرچند بچه بود اما شنیده بود كه عقد دخترعمو و پسرعمو بوده است كه در آسمان‌ها بسته‌شده‌است. جواد می‌گفت: آسمان بیست و هفت طبقه دارد. طبقه سوم مال دختر عمو و پسرعمو است و طبقه چهارم مال تو من. آخر باورش شد. پانزده‌سالش كه بیشتر نبود. روز عقد روی صندلی كه نشاندنش پاهایش را تكان تكان می‌داد. پا می‌شد و مشت مشت شیرینی از روی میز برمی‌داشت و به هم كلاسی‌هایش می‌داد. مادرش سپرده‌بود كه بعد از سه بار «بله» را بگوید. بعد از اولین خطبه‌ی عقد، ملّا كه پرسید: الماس خانم، من وكیلم كه...گفت: بله، بله، بله. همه خندیدند، حتی جواد؛ اما مادرش نیشگونش گرفت و گفت: ورپریده.

با رقیه كوشیدند كمی پوره به خورد فیروز بدهند. آب پرتقال را قاشق قاشق به حلقش ریخت. فرو دادن برای بچه مشكل بود. تف می‌كرد. تف می‌كرد. الماس التماس می‌كرد: اگر بخوری برایت قصه باغ سنگ را می‌گویم. این قصه را هم فیروز و هم خودش و هم رقیه دوست داشتند و دل می‌گفت: مگر خود تو یك باغ سنگ درنیامده‌ای؟ مگر تو با دست‌های بسته خود را به دریا نینداخته‌ای؟ پس من چگونه گویم: زنهارتر نگردی؟

- یكی بود. یكی نبود. پیرمردی بود كه یك باغ داشت و رسیدگی به باغ ارباب هم با او بود. آبیاری، هرس كردن، شخم زدن، كود دادن، گلكاری، میوه‌چینی. آخر تا كی؟ پیرمرد خسته شد و به ارباب گفت كه دیگر توانش را ندارد و ارباب آب باغ پیرمرد را قطع كرد. درخت‌ها می‌پژمردند و می‌خشكیدند. پروانه‌ها، گنجشك‌ها، سبزه‌قباها، شانه‌به‌سرها همه از باغ پیرمرد مهاجرت كردند و به باغ ارباب رفتند و پیرمرد صدای فاخته‌ی‌ نر را از باغ ارباب می‌شنید كه می‌پرسید: موسی كو تقی؟ جفت او، فاخته‌ ماده، كنار یك درخت هنوز سبز بود و چند تا آلوچه داده‌بود. می‌چمید و می‌خرامید. پیرمرد با درخت‌ها و با فاخته ماده حرف می‌زد. به درخت‌ها می گفت: صدایتان را می‌شنوم. از من می‌پرسید: چرا به ما آب ندادی؟ می‌گویید مگذار ما خشك بشویم. چه كنم؟ آب این باغ را بسته‌اند. درخت آلوچه، می‌دانم تو چه می‌گویی. می‌گویی امسال همت كرده‌ام و چند تا آلوچه داده‌ام. غرور ما به میوه‌هایمان است. غرور ما را نشكن. به فاخته می‌گفت: از تو صدایی نمی‌شنوم. چه در سر داری كه هیچ نمی‌گویی؟

الماس گریه‌اش گرفت. فیروز هم خوابش برده‌بود و دل می‌گفت: با بی‌گنهی ترا چنین می‌سوزند. اما تو بگریز، بگریز، دستگهش را داری. و الماس گریان به دل جواب می‌داد: می‌گریزم و كنار هر باغ سنگ، یك باغ بسیار درخت می‌سازم.

از رقیه پرسید: تو هم نخوابیده‌ای؟

- نه الماس خانم. خوابم نمی‌برد. می‌ترسم آقا بیاید و یادداشت شما را كه پشت در چسبانده‌اید بخواند و خانه را آتش بزند.

- خوب بزند.

- آن‌وقت برتل خاكستر بنشینیم؟

- نه. می‌رویم به باغ سنگ پناه می‌بریم.

بایستی رقیه را آرام می‌كرد. چه‌جوری؟ آیا باید همه هوشیاری‌های زنانه‌اش را برای او فاش می‌كرد؟ باید می‌گفت كه خانه را قولنامه كرده‌است و فردا صبح می‌رود محضر و پول فروش خانه را در بانك می‌گذارد و سند فروش را می‌آورد و می‌دهد به نادره خانم؟ می‌دانست كه جواد تا غروب فردا نمی‌آید. روز پاتختی خواهرش است. عصر هم بساط منقل است و وافور. شاید فردا شب هم نیاید. پستو. رخت‌خواب انداخته شده. لُختی دست‌ها و پاها. تارهای موی زرد زن روی بالش با تارهای موی سیاه جواد قاطی می‌شود اما دیگر دختر خاله فرصت ندارد به الماس بروز بدهد. این احتمال هم هست كه بعد از گفتن بله، خودش هم به صورت «زن هدف» در بیاید تا كی مثل الماس «زن زباله» هم بشود؟ آیا داماد هم گربه را دم در حجله خانه خواهد كشت؟ آیا مثل جواد یك داد كلیمانجارویی سر او خواهد زد كه چرا مثل بچه آدم وا نمی‌دهد؟ یك نعره مثل شیرِ نماد فیلم‌های ساخت متروگلدوین مایر؟

نباید زباله‌ها را مدام به‌هم زد. تفاله‌ی چای، دستمال‌های كاغذی، پوست هندوانه یا طالبی با تخمه‌هایشان، دمپایی كهنه، استخوان و ته‌مانده‌ها و هرچه كه بایستی پنهان بماند. باید زباله‌ها را در كیسه‌ سیاه ریخت و درش را محك گره زد تا گربه‌ها نتوانند در كوچه ولوشان كنند. و اینكه چرا آدم‌ها سیاه‌دل می‌شوند یا سنگدل؟ مواجه با آنهمه زباله در زندگی‌های به آدم نبرده‌شان هست كه دل سیاه و سنگدلشان می‌كند یا دست‌كم دلزده می‌شوند یا به هر چه پیش بیاید تن می‌دهند، اما تو ای دلِ من مباد كه پاك نمانی.

آیا بایستی به رقیه می‌گفت كه تمام سكه‌های طلا و جواهراتش را در صندوق بانك گذاشته‌است؟

.... می‌رود كنار باغ سنگ پیرمرد زمینی می‌خرد و باغی می‌سازد و چاه عمیقی وامی‌دارد بكنند....اول ترتیب چاه را می‌دهد، به آب كه رسید...آب فراوانی كه مثل الماس بدرخشید و مثل اشك چشم زلال باشد. آبی كه هر تشنه‌ای را سیراب بكند. آبی كه خورشید در روز و ماه در شب، بوسه‌ها نثارش بكنند.

همه‌جور درخت می‌نشاند. همه‌جور بذری می‌افشاند، همه‌جور گلی می‌كارد و با گل‌ها و درخت‌ها حرف‌ها دارد كه بزند و این‌بار آبِ باغ ارباب است كه قطع می‌شود و درخت‌های اوست كه می‌پژمرند و می‌خشكند و ارباب مثل پیرمرد نیست كه زبان درخت‌ها را بفهمد و تسلایشان بدهد.

.... می‌ماند مسئله طلاق و حضانت فیروز. فیروز چهار سالش هم بیشتر است. كارشان به دادگاه می‌كشد. حضانت طفل را می‌دهند به جواد و او «هیچ« الماس را می‌گیرد. و شاید سر به نیست می‌كند. شاید هم طلاق ندهد مگر آنكه الماس را خوب بدوشد و بچزاند. در آن صورت بایستی كوچ می‌كردند. به كجا؟ همین‌جا كه بودند وطنش بود با همان باغ سنگش.

آهسته پا شد و پاورچین به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز كرد و یك لیوان آب خورد. یك لیوان هم برای رقیه آورد. تكمه برق را زد. رقیه ترسان در رخت‌خوابش نشست و پرسید: كی بود؟ الماس گفت: منم، رقیه نترس.

دراز كه می‌كشید گفت: رقیه، می‌دانی پیرمرد باغ سنگ را چه‌جوری ساخت؟

- نه.

- هر روز یك چادر شب بر می‌داشت و می‌رفت لب رودخانه و یك عالمه سنگ جمع می‌كرد. می‌ریخت در چادرش و به باغ می‌آورد. بعد رفت طناب های رنگارنگ خرید. سفید، قرمز، آبی، سبز، از همه‌رنگ. طناب‌ها را به قطعه‌های مختلف برید. در یك سطل، گل درست كرد. سنگ‌ها را در گل فرو می‌برد و به وسط یا كناره‌ی طناب ها می‌چسباند. سنگ‌های به گل آغشته در طناب ها فرو می‌رفتند و گل كه خشك می‌شد، امكان افتادنشان نبود. گل‌ها را از بستر رودخانه می‌آورد. رودخانه بخشنده‌است. باغبان پیر طناب‌ها را بر شاخه‌های خشكیده می‌بست. تا چشم كار می‌كرد درخت‌هایی در دید بیننده می‌آمد كه میوه‌ی‌ اصلی‌‌شان سنگ بود.

- - موسی كو تقی چه شد؟

- فاخته را می‌گویی؟ پیرمرد آب و دانه فاخته را می‌داد و نوازشش هم می‌كرد.

- فاخته تر دیگر صدایش نكرد؟

الماس زمزمه كرد: دل من. دل من. دل من.

باغ سنگ

نویسنده: سیمین دانشور


No comments:

Post a Comment