در سحرگاه شبی تیره و تار
اندکی مانده به بیداری نیلوفرها
بر سر گندمزار
دل من عاشق شد
آسمان آبی و صاف
دره شبنم آلود
مرغکی پر میزد
نغمه خوان بر سر رود
مثل یک رویا بود
اتفاقی سوزان
یا که تقدیر شگفت انگیزی
محو و ناپیدا بود
مثل ادرک شبی نورانی
در پس بیشه لرزان سکوت
و خیالی رنگین
پشت یک خاطره ای آهنگین
با نگاهی مبهوت
از پس شاخه بید
دیدمت دورا دور
در دو دستت سبدی پر شده از یاس سفید
بر تنت پیرهنی آبی رنگ
و چه زیبا و قشنگ
موی مواج بلندت در باد
بر سر شانه گندمگونت میرقصید
و در آغوش هوا رایحه اش می پیچید
اندکی مانده به پرواز عقابان در اوج
دو قدم مانده به من
تا که جشمان سیاهت به دو چشمم گره خورد
نفسم بند آمد
برقی از عمق نگاهت تابید
مثل نور خورشید
ناگهان آمد باد
و زمین زیر دو پایم لرزید
قلبم از کار افتاد
مهدی یعقوبی(هیچ)
No comments:
Post a Comment