Tuesday, February 04, 2025

عاشقانه ها 16 مهدی یعقوبی هیج

 


گفته بودم که نرو

تو که رفتی اما

گفته بودم که بمان

تو نماندی اما

التماست کردم بر درگاه

بس کن از راه که برگرد و بیا


و خدا حافظی ات

شیشه قلب مرا  لحظه رفتن  که شکست

بال و پرهایم را اوج بلند

یکسر از هم که گسست

*****

از پس آنهمه سال

آرزوهای محال

با خودم جنگ  و جدال

انتظار قدم پاهایت

پرسه در دشت خیال

روز و شب بارانی

گریه پنهانی


از پس آنهمه ایام سیاه

دم به دم جان کندن

دردهای جانکاه

سر به دیوار که از غصه و غم کوبیدن

دائم الخمر شدن

عرق و ویسکی و ودکا شب و روز

مسلخ تنهایی نوشیدن


ناگهان برگشتی

چشمهایت که هنوز

مثل الماس درخشنده و بی همتا بود

چهره گلگونت 

بی نهایت زیبا

مثل یک رویا بود


ارغوانی که خودت کاشته بودی لب حوض

مملو از گل شده بود

عکس تو بر دیوار

و سکوتی سنگین

بر سر بام سفالی آوار


خانه عینا که همان خانه که بود

از من اما اثری هیچ نبود

آسمان دوداندود

خطه ای دور که در گورستان

سنگ قبری به سر گورم بود؟


عشق تو کشت مرا پروانه

عشق تو کرد مرا ویرانه

و هنوزم که هنوز

دوستت دارم من دیوانه

مهدی یعقوبی(هیچ)


No comments:

Post a Comment