Monday, September 14, 2015

نمایش «بی‌عرضه» اثر آنتون چخوف


آنتوان چخوف و همسرش اولگا کنیپر در ماه عسل به سال ۱۹۰۱

چند روز پيش ، خانم يوليا واسيلی يونا ، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق كارم دعوت كردم. قرار بود با او تسويه حساب كنم. گفتم:
ــ بفرماييد بنشينيد يوليا واواسيلی يونا! بياييد حساب وكتابمان را روشن كنيم … لابد به پول هم احتياج داريد اما مشاءالله آنقدراهل تعارف هستيد كه به روي مباركتان نمي آوريد … خوب … قرارمان با شماماهي ۳۰ روبل …
ــ نخير ۴۰روبل … !
ــ نه ، قرارمان ۳۰روبل بود … من يادداشت كرده ام … به مربي هاي بچه ها هميشه ۳۰ روبل مي دادم … خوب … دو ماه كار كرده ايد …
ــ دو ماه و پنج روز …
ــ درست دو ماه … من يادداشت كرده ام … بنابراين جمع طلبشما مي شود ۶۰روبل … كسر ميشود۹ روز بابت تعطيلات يكشنبه … شما كه روزهاييكشنبه با كوليا كار نميكرديد … جز استراحت و گردش كه كاري نداشتيد … و سهروز تعطيلات عيد …
چهره ي يوليا واسيلي يونا ناگهان سرخ شد ، به والان پيراهن خود دست برد و چندين بار تكانش داد اما … اما لام تا كام نگفت! …
ــ بله ، ۳ روز هم تعطيلات عيد … به عبارتي كسر ميشود ۱۲روز … ۴ روز هم كه كوليا ناخوش و بستري بود … كه در اين چهار روز فقط باواريا كار كرديد … ۳ روز هم گرفتار درد دندان بوديد كه با كسب اجازه اززنم ، نصف روز يعني بعد از ظهرها با بچه ها كار كرديد … ۱۲ و۷ ميشود ۱۹روز … ۶۰ منهای ۱۹ ، باقي ميماند ۴۱روبل … هوم … درست است؟
چشم چپ يوليا واسيلي يونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزيد ،با حالت عصبي سرفه اي كرد و آب بيني اش را بالا كشيد. اما … لام تا كامنگفت! …
ــ در ضمن ، شب سال نو ، يك فنجان چايخوري با نعلبكي اش ازدستتان افتاد و خرد شد … پس كسر ميشود ۲ روبل ديگر بابت فنجان … البتهفنجانمان بيش از اينها مي ارزيد ــ يادگار خانوادگي بود ــ اما … بگذريم!بقول معروف: آب كه از سر گذشت چه يك ني ، چه صد ني … گذشته از اينها ،روزي به علت عدم مراقبت شما ، كوليا از درخت بالا رفت و كتش پاره شد …اينهم ۱۰ روبل ديگر … و باز به علت بي توجهي شما ، كلفت سابقمان كفشهايواريا را دزديد … شما بايد مراقب همه چيز باشيد ، بابت همين چيزهاست كهحقوق ميگيريد. بگذريم … كسر ميشود ۵
روبل ديگر … دهم ژانويه مبلغ ۱۰ روبل به شما داده بودم …
به نجوا گفت:
ــ من كه از شما پولي نگرفته ام … !
ــ من كه بيخودي اينجا يادداشت نمي كنم!
ــ بسيار خوب … باشد.
ــ ۴۱ منهاي ۲۷ باقي مي ماند ۱۴ …
اين بار هر دو چشم يوليا واسيلي يونا از اشك پر شد … قطرههاي درشت عرق ، بيني دراز و خوش تركيبش را پوشاند. دخترك بينوا! با صداييكه مي لرزيد گفت:
ــ من فقط يك دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همين … پول ديگري نگرفته ام …
ــ راست مي گوييد ؟ … مي بينيد ؟ اين يكي را يادداشت نكردهبودم … پس ۱۴منهاي ۳ ميشود۱۱ … بفرماييد اينهم ۱۱ روبل طلبتان! اين۳ روبل، اينهم دو اسكناس ۳ روبلي ديگر … و اينهم دو اسكناس ۱ روبلي … جمعاً ۱۱روبل … بفرماييد!
و پنج اسكناس سه روبلي و يك روبلي را به طرف او دراز كردم.اسكناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهاي لرزانش در جيب پيراهن گذاشت و زيرلب گفت:
ــ مرسي.
از جايم جهيدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسيدم:
ــ « مرسي » بابت چه ؟!!
ــ بابت پول …
ــ آخر من كه سرتان كلاه گذاشتم! لعنت بر شيطان ، غارتتان كرده ام! علناً دزدي كرده ام! « مرسي! » چرا ؟!!
ــ پيش از اين ، هر جا كار كردم ، همين را هم از من مضايقه مي كردند.
ــ مضايقه مي كردند ؟ هيچ جاي تعجب نيست! ببينيد ، تا حالابا شما شوخي ميكردم ، قصد داشتم درس تلخي به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتانرا ميدهم … همه اش توي آن پاكتي است كه ملاحظه اش ميكنيد! اما حيف آدمنيست كه اينقدر بي دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نميكنيد؟ چرا سكوت ميكنيد؟در دنياي ما چطور ممكن است انسان ، تلخ زباني بلد نباشد؟ چطور ممكن استاينقدر بي عرضه باشد؟!
به تلخي لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممكن است! »
بخاطر درس تلخي كه به او داده بودم از او پوزش خواستم و بهرغم حيرت فراوانش ، ۸۰ روبل طلبش را پرداختم. با حجب و كمروئي ، تشكر كردو از در بيرون رفت … به پشت سر او نگريستم و با خود فكر كردم: « در دنيايما ، قوي بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است!