Tuesday, April 26, 2016

مهمان - مهدی یعقوبی


داستان کوتاه
اصلا فراموش کرده بود حاج حسن ، مایه دار معروف که اصل و نسبش به سادات میرسید و شهره خاص وعام . قرار است قبل از عزیمت به اماکن مقدسه چند روز در خانه اش اطراق کند و دماغی چاق .  هوش و حواسش را زنها و بچه های قد و نیم قدش برده بودند و بدهکارهایش .
چند سالی همه هم و غمش این شده بود که خدا پسری بهش بدهد تا سر پیری عصای دستش شود و امورات زندگی اش را سر و سامان . اما خداوند حق تعالی انگار باهاش لج کرده بود و آنچه در دنیا ازش بدش می آمد نصیبش . یعنی 5 تا دختر  بهش داده بود آنهم چه دخترانی  مثل پنجه های آفتاب و یکی از یکی خوشگل تر .





Saturday, April 23, 2016

تاریخ اسلام




تاریخ اسلام 
در میهن من 
تاریخ خون است
قتل و جنایت
آدمکشی ها
کابوسی از مرگ و جنون است

تاریخ اسلام 
با نیزه و شمشیر و زنجیر
با نعره تکبیر و تکفیر
بر سینه های کودکان تیر
آغاز گشته است

سرتاسر ایران ما را غرق در اجساد کردند
حتی مغولها اینچنین با ما نکردند 

لبخندها را روی لبها سر بریدند
هر کس به الله 
ایمان نیاورد
قلبش دریدند

هر گوشه هر جایی کتابی
میخانه ای ، جام شرابی
آواز و رقص و خنده و چنگ و ربابی 
آتش کشیدند

هر روز و هر شب
با نعره ها کشتار کردند
مردان ما را 
در خون کشان بر دار کردند
زیباترین زنهای ما را دسته دسته
این تازیان هر سو تجاوز دسته جمعی
با چهره ای خونخوار کردند


ایکاش دست و پایشان میشد شکسته
ایل و تبار و نسلشان از هم گسسته
ایکاش اسلام
هرگز نمی آمد به ایران
ایکاش ایرانی نمی شد
هرگز مسلمان

اما که سوگند 
این سرزمین تا پای جان جنگید
زانو نزد یک دم
بر آستان دشمنانش سر نسایید 
ایران من جاوید خواهد ماند جاوید
آیینه دار عشق و مستی 
خورشید خواهد ماند خورشید



مهدی یعقوبی


Tuesday, April 19, 2016

آیا که خدا هست




گفتم که خدا هست اگر هست چرا نیست
گفتا که چنین چون و چرا مذهب ما نیست
گفتم که نشان و اثری خنده زد و گفت
انوار الهی همه جا هست و کجا نیست
از شدت پیدایی خود گفت ، خداوند
پیدا به افقهای دو چشمان شما نیست
او مطلق هستی به فراسوی خیال است
با عقل بشر جستن او جز که خطا نیست
گفتم که خدا ساخته ذهن من و توست
جز جهل و خرافات و تظاهر به ریا نیست
تا کی به جهان مانده به زنجیر اسارت
در چنبره بندگی انسان که رها نیست
با خشم و غضب نعره زد ای مفسد فی الارض
رحمت به تو در شرع مقدس که روا نیست
گردن بزنیدش دم در تا کسی هرگز
جرئت نکند تا که بگوید که خدا نیست

مهدی یعقوبی 

Monday, April 11, 2016

بوی تعفن دهد در وطنم نامتان



بوی تعفن دهد در وطنم نامتان
مظهر آدمکشی مذهب اسلامتان
دشمن شور و طرب پیرو دین عرب
پرچم بیگانگان روی سر بامتان
روز و به شب بی امان نعره زنان میکشید
رمز بقای شما چوبه اعدامتان
مکر و فریب و فسون آتش جهل و جنون
کشتن آزادگان پایه احکامتان
منشا شر در جهان مشتی همه روضه خوان
خون ستمدیدگان ریخته در جامتان
لقمه تان در دهان یکسره مال حرام
جنگ و برادرکشی گشته که پیغامتان
مرده خور و ضد زن گردنی چون کرگدن
گند خرافات همه روی سیه فامتان
آنهمه ذکر و دعا ناله و اشک و عزا
قتل حسین کربلا ریش و عبا دامتان
تف به نظام شما رسم و مرام شما
قحطی و بیچارگی خفته به هر گامتان
وای اگر میهنم باز که توفان کند
ای همه غارتگران وای به فرجامتان


مهدی یعقوبی


Friday, April 08, 2016

ترور - داستان کوتاه از مهدی یعقوبی



مشکوکیتش بی دلیل نبود ، در طول یک هفته دو نویسنده را در سوئد و  آلمان کشته بودند آنهم به طرزی فجیع . در روزنامه ها نوشته بودند که جسد یکی از آنها را در زیر پلی متروک در یک کیسه زباله در حالی که مثله شده بود پیدا کردند و دیگری را با پیکری بی سر در راهکوره ای جنگلی. برای همین دست به عصا راه می رفت و در خیابان هر چند دقیقه دور و اطرافش را چک . وقتی رسید به نانوایی ایستاد و سیگاری آتش زد و سپس به هوای بستن بند کفش به دور و برش نگاهی انداخت . همان مرد ریشوی بدون سبیل تعقیبش میکرد . شکل و شمایل ایرانی ها را نداشت و بنظر می آمد عرب باشد . 




Wednesday, April 06, 2016

علویه خانم



علویه خانم نام داستانی از صادق هدایت است. شخصیت اصلی این داستان، علویه خانم، زنی فاحشه است که به قصد زیارت راهی سفر می‌شود. در خلال این سفر علاوه بر ماجراهایی که برای وی پیش می‌آید، بازگشت هایی به گذشته وی نیز صورت می‌گیرد. در این داستان نیز صادق هدایت به اعتقادات جاری مردم به دیده شک می نگرد .

 نه صیغه میشم نه عقدی ، جنده میشم و نقدی
" صورت چاق و سرخ او مثل صورت قمر بنی هاشم (!!!) از جوش غرور جوانی پوشیده بود و گوشهٔ‌ لبش زخمی بود."


زن چاقی که پلک های متورم، صورت پر کک و مک و پستانهای درشت آویزان داشت پولها را بدقت جمع میکرد. چادر سیاه شرنده ای مثل پرده زنبوری به سرش بند بود. روبند خود را از پشت سر انداخته بود. ار خلق سنبوسه کهنه گل کاسنی به تنش، چارقد آغبانو به سرش و شلوار دبیت جاج علی اکبر به پاش بود. یک شلیته دندان موشی هم روی آن موج میزد و مچ پاهای کلفتش از توی ارس جیر پیدا بود ولی چادرش از عقب غرقابه گل شده و تا مغز سرش گل شتک زده بود. در این بین سورچی از بالای گاری با لهجه درکی فریاد زد:« آهای علویه، معرکه بسه ها، راه می افتیم» ...


****

روی پرده که از دو طرف لوله شده بود فقط تصویر "مجلس یزید "دیده میشد.:تختی بالای مجلس زده بودند و یزید با لباس و عمامه سرخ روی آن جلوس کرده مشغول بازی نرد بود.پهلویش تنگ شراب و سیب و گلابی در سینی گذاشته شده بود یک دسته از اسرای صحرای کربلا با عمامه های سبز گردن کج و حالت افسرده ،زنجیر بگردن،جلوبی یزید صف کشیده بودند.سه نفر سرباز سبیل از بناگوش در رفته هم پر سرخ به کلاهشان زده ،شمشیر برهنه در دست گرفته ،با شلوارهای چاقچور مانند پف کرده،که در چکمه فرو کرده بودند،بحالت نظامی کشیک میدادند.
جوان پرده دار شال و عمامه سبز ،عبای شتری مندرس و نعلین گل آلودی داشت. بنظر میامد الگوی لباس خود را از مد لباس اسرای روی پرده برداشته بود.قوزک پایش سرخ کبود رنگ مثل چغندر سرمازده ،از پشت زیر شلواری بیرون آمده بود.صورت چاق و سرخ او مثل صورت قمر بنی هاشم از جوش غرور جوانی پوشیده شده بود و گوشه ی لبش زخم بود.سرش را تکان میداد و از ته حلقومش فریاد میکشید:اینا مصائبی بود که بر سر خاندان رسول آوردن.(به پیشا نیش میزد و مردم هم از او تقلید میکردن).حالا از این به بعد مختار میاد و اجر اشقیا رو کف دستشون میزاره.اگه سیعونی که اینجا واسادن بخوان باقیشو ببینن نیاز صاحب پرده رو میندازن تو سفره –من چیزی نمی خوام-من چهار سر نونخور دارم،چهار جوون مرد میخوام که از چهار گوشه ی مجلس چهار تا چراغ روشن بکنن،تا بعد بریم سر باقی پرده و ببینیم مختار چطوری پدر این بد مروت صاحابا رو در میاره.
"هر کی چراغ اولو روشن بکنه،به همون فرق شکافته علی اکبر خدا صد در دنیا و هزار در آخرت عوضش بده،کی میخواد صنار با علی اکبر معامله بکنه؟"

****

: حالا امامزاده ایی که خودمون درس کردیم داره کمرمون میزنه ...
اگر میل کون دادن نداری ، چرا گرد بیغوله میگردی ! ...
ذلیل شده تو رفتی واسه من انگشت تو شیر زدی ، کسیکه به ما نریده بود غلاغ کون دریده بود ! ...
برو برو ! در کونت رو چفت کن ! مرتیکه الدنگ پف یوز یه تیکه اخ و تف به کلاهش چسبونده مردوم رو می چاپه ! ...
 گمون میکنه ازش میترسم ؛ چس رفته گوز آمده ، حاکم دهن دوز آمده ... نکنه تو هم مزاجت شیر خشتی باشه که پشتی این ذلیل مرده رو میکنی ؟ ...
آهای ! سید جد کمر زده تو مرو ندیدی ؟ رفتی با این زنیکه هزار کیره رو هم ریختی ، به من نارو و بهتون میزنی ، اسناد دروغ به من می بندی ...
برو سنگ بنداز بغلت باز بشه ، تو حالا هنوز میباس بری رو پشت بون بازار قاپ بازی کنی ... کی میگه مرده نمیگوزه ! دسست سپرده ، ذلیل شده زرده به کون نکشیده ، حالا رو به من براق میشی ؟ ...
زنیکه پتیاره سیلانی ! به من بهتون ناحق میزنی ؟ گناه زوار امام رضا رو میشوری ؟ جهوده هر چه تو توبره خودشه به خیالش تو توبره همه هس ، خودت دلت می شنگه فاسق جفت و طاق میگیر ، هر قلتشنی رو رو خودت میکشی ...
 من پستون به کونش میکنم ، چاک دهنشو جر میدم که به من افترای ناحق بزنه ... نه صیغه میشم نه عقدی ، جنده میشم و نقدی ...
فاسق هر چار واداری میشی ، دروغی میگی صیغه اش هستم ...
از دهن سگ دنیا نجس نمیشه ...
به همون جد مطهرم ، زینت و طلعت جفتشون رو به روم پرپر بزنن ، سییاشونو سرم بکنم ، اگه من به کرم علی راه داشته باشم ... 
آبکش به کفگیر میگه هفت سولاخ داری ...
 زنیکه لوند پتیاره پاردم سابیده ! نذار دهنم باز بشه ، همینجا هتک و هوتکت رو جر میدم ... هری گورت رو گم کن برو ! به گربه گفتن گهت درمونه روش خاک ریخت ! برو گم شو دیگه روت رو نمیخوام ببینم ، یه دیزییه از کار در امده هم پشت سرت زمین میزنم ، جنده خایه دار ! تو لایق اینی که بری بغل صاب سلطان بخوابی . گه پنجه باشی به قبر پدرت ...
خوشم باشه ! به مرده که رو میدن به کنفش میرینه ، داخل آدم ! تا جون از کونت در ره ، زنیکه هزار کیره ، میخواستم بدونم فوضول و قابضم کییه . تو رو سنه نه ؟ ... 
آتیش به ریشه عمرتون بگیره ، پس حالا معلوم شد تو نمیخواستی یه سید زمین مونده رو برا ثواب بییاری زییارت ، میخواستی آب کمرت رو تو دل زوار امام رضا خالی کنی ... 







Monday, April 04, 2016

بیا تا به هم ما محبت کنیم





بیا تا به هم ما محبت کنیم
به گل دادن هم که عادت کنیم
پس از مرگ من گریه هایت چه سود
بیا زندگی را رعایت کنیم
جهان را به لبخند زیبای خود
پر از عطر و بوی طراوت کنیم
درین برهه یاس و عصر دروغ
دل و دیده ها را مرمت کنیم
 غزلخوان دو تایی یکی تا شویم
بیا نانمان را که قسمت کنیم
در اعماق شبهای سرد و سیاه
در آیینه ماه اقامت کنیم
بگو دوستت دارمت عشق من
شد آیا من و تو که جرئت کنیم
لبت را به شادی لب من گذار
که در اوج مستی عبادت کنیم
زمین را درین شوره زاران یاس
همه آشیان سعادت کنیم
بیا مثل پروانه ها هر بهار
در آغوش گلها قیامت کنیم
دمی روح خود را تکانی دهیم
سفر در دل بی نهایت کنیم


مهدی یعقوبی