من رمز خوشبختی واقعی را چشیده ام، باید حال را دریابی، نه اینکه همیشه افسوس گذشته را بخوری و فکر آینده باشی. باید قدر لحظاتی را که در اختیار داری بدانی. مثل کشاورزی: آدم، هم میتواند در یک زمین پهناور بذر بپاشد، همین میتواند کشاورزی خود را به یک قطعه کوچک محدود کند. من هم میخواهم کشت و کارم را به یک قطعهء کوچک محدود کنم. میخواهم از لحظه لحظهء عمرم لذت ببرم و بدانم که دارم لذت میبرم... اگر روزی شوهر و دوازده فرزندم را از دست بدهم، صبح روز بعد با لبخند بیدار میشوم و دنبال شوهر دیگری میگردم
....
تاکنون اینهمه بدبیاری داشته اید؟ قبول کنید ناراحتیهای بزرگ نیست که لازم است آدم در مقابل آنها شکیبایی کند، بلکه دردسرهای کوچک و پیش پا افتاده است که آدم را از پا درمیآورد. و باید آدم با لبخند آنها را تحمل کند، و جدا روحیه لازم دارد. من دارم تلاش میکنم که این روحیه را در خودم بوجود بیاورم. دارم به خودم میقبولانم که زندگی یک صحنه ی بازی است. من هم باید بازیگر ماهری باشم. چه برنده چه بازنده، باید شانه ها را از روی بیقیدی بالا بیندازم و بخندم. حالا میخواهد جولیا جوراب ابریشمی بپوشد و یا هزارپا از سقف تالاپ بیفتد. مطمئن باشید که دیگر من از چیزی شکایتی نخواهم کرد
....
کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمیکنند و زندگی را یک مسابقه دو میدانند و میخواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند، و متوجه نمیشوند که آن قدر خسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند، و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط میبینند. در حالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته میشود، در حالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بیتفاوت میشود، و فقط او میماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که از دست رفته و به دست نخواهد آمد. ... جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته میشویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد، علاقه و وابستگی ما نیز بیشتر میشود. پس هر کسی را که بیشتر دوست داریم، و میخواهیم بیشتر دوستمان بدارد، باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم، تا بتوانیم در دلش ثبت شویم. دوستدارتو: بابالنگ دراز