رحمان دندانهایش را بهم می فشرد و لبهایش را می جنباند اما جوابش را نمیداد. نقشه کشتن خواهرش بیرحمانه زد به ذهنش.
در خانه از خشم و غضب روی پایش بند نمی شد. از یک طرف خیانت غلام مانند مته برقی در مغزش وز وز میکرد و از سویی تصویر خواهرش که شرافتش را لکه دار. نیمه های شب بالاخره خوابش برد و هنوز چند لحظه ای پلکهایش را روی هم نگذاشته بود که کابوسها آمدند به سراغش.