روز 9 شهریور ۱۳۴۷ سالگرد درگذشت صمد بهرنگی
تا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است - مهدی یعقوبی (هیچ)
Friday, August 31, 2018
لیست کامل زنان حضرت محمد پیامبر بزرگوار اسلام
مسلمانان معتقدند که رسول خدا از روی هوا و هوس ازدواج نمی کرده است .
آیه 51 سوره احزاب:
تُرْجِي مَن تَشَاء مِنْهُنَّ وَتُؤْوِي إِلَيْكَ مَن تَشَاء وَمَنِ ابْتَغَيْتَ مِمَّنْ عَزَلْتَ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْكَ ذَلِكَ أَدْنَى أَن تَقَرَّ أَعْيُنُهُنَّ وَلَا يَحْزَنَّ وَيَرْضَيْنَ بِمَا آتَيْتَهُنَّ كُلُّهُنَّ وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَلِيمًا
از زنان خود هر که را خواهی به نوبت مؤخردار و هر که را خواهی با خود، نگه دار و اگر از آنها که دور داشته ای يکی را بطلبی بر تو گناهی نيست در اين گزينش و اختيار بايد که شادمان باشند و غمگين نشوند و از آنچه همگيشان را ارزانی می داری بايد که خشنود گردند و خدا می داند که در دلهای شما چيست و خداست که دانا و بردبار است
اما تفسیر علامه طباطبایی در باره این آیه:
و ممكن هم هست جمله مورد بحث اشاره باشد به مساله تقسيم بين همسران ، و اينكه آن جناب مي تواند اصلا خود را در بين همسرانش تقسيم نكند ، و مقيد نسازد كه هر شب به خانه يكي برود ، و به فرضي هم كه تقسيم كرد ، مي تواند اين تقسيم را به هم بزند ، و يا نوبت كسي را كه مؤخر است مقدم ، و آن كس را كه مقدم است مؤخر كند ، و يا آنكه اصلا با يكي از همسران متاركه كند ، و قسمتي به او ندهد ، و يا اگر متاركه كرده ، دوباره او را به خود نزديك كند ، و اين معنا با جمله و من ابغيت ممن عزلت فلا جناح عليك ذلك ادني نزديك تر است ، و بهتر مي سازد ، چون حاصل آن آيه اين است كه : اگر همسري را كه قبلا كنار زده بودي ، دوباره بخواهي نزديك سازي ، مي تواني ، و هيچ حرجي بر تو نيست ، و بلكه اين بهتر و نزديك تر است به اينكه چشمشان روشن شود ، يعني خوشحال شوند ، و راضي گردند به آنچه تو در اختيارشان قرار داده اي ، و خدا آنچه در دلهاي شماست مي داند ، چون آنكه قسمتش را پيش انداخته اي خوشحال ، و آنكه عقب انداخته اي به اميد روزي مي نشيند كه قسمتش جلو بيفتد.
لیست کامل زنان حضرت محمد پیامبر اسلام:
1-خدیجه دختر خویلد
2-سوده دختر زمعه بن قیس
3-عایشه دختر ابوبکر
4-ام سلمه دختر امیه
5-حفصه دختر عمر بن الخطاب
6-زینب دختر جحش الاسدیه
7-جویریه دختر حارث
8-رمله دختر ابوسفیان بن الحرب
9-صفیه دختر حیی بن اخطب
10-میمونه دختر حارث الهلالیه
11-فاطمه دختر سریح
12-هند دختر یزید
13-عصما دختر سیاء
14-زینب دختر دیگر یزید
15-قتیله دختر قیس و خواهر اشعث
16-اسماء دختر نعمان بن شراحیل
17-فاطمه دختر صحاک
18-ماریه دختر شمعون قبطی
19-ریحانه دختر زید قرظی
20-غزیه از کنیزان محمد
21-صنعا یا سبا دختر سلیم
22-قضیه دختر جابر
23-زینب دختر خزیمه
24-هاجر دختر خلیفه الکلبی
25-عالیه دختر ظبیان
26-قوتیله بنت قیس
27-خوله بنت الهذیل
28-لیلی بنت الخطیم پیر زنی بود از قبیله بنی خزرج
29-ام هانی دختر ابوطالب
30-ضباعه دختر عامر بن قرط
31-صفیه دختر بشامه عنبری که از اسرای افتاده به دست مسلمانان بود.
32-ام حبیبه دختر عباس بن عبدالمطلب، پیغمبر اورا به زنی خواست، عباس گفت یا رسول الله او با تو شیر خورده است و بعد آن پیامبر فقط صیغه اش کرد!
33-جمره دختر حارث بن ابی حارثه
34-ثمر زنی که نامی از وی باقی نمانده است. طلاق داد زیرا گفته شده وی چشم چرانی میکرد و به مردانی که از مسجد خارج میشدند زیر چشمی نگاه میکرد.
35-ملیکه اللیثیه دختر زید
36-ملیکه دختر کعب
37-شنباء دختر عمر الغفریه
38-ملائکه دختر داوود
39- عمیره دختر یزید
40-سناء بنت سفیان
41-جمیله دختر اشعث
42-محلن دختر الجهال
43-دوبه دختر امیر
44-عماره یا عمامه دختر حمزه
45-سنی دختر صلت
46-تکانه نام زنی دیگر است که مجلسی در مورد وی نوشته است دختر سیاهپوستی بود که «مقدوس» پادشاه مصر همچون ماریه قبطیه به محمد هدیه داده بود.
1-خدیجه دختر خویلد
2-سوده دختر زمعه بن قیس
3-عایشه دختر ابوبکر
4-ام سلمه دختر امیه
5-حفصه دختر عمر بن الخطاب
6-زینب دختر جحش الاسدیه
7-جویریه دختر حارث
8-رمله دختر ابوسفیان بن الحرب
9-صفیه دختر حیی بن اخطب
10-میمونه دختر حارث الهلالیه
11-فاطمه دختر سریح
12-هند دختر یزید
13-عصما دختر سیاء
14-زینب دختر دیگر یزید
15-قتیله دختر قیس و خواهر اشعث
16-اسماء دختر نعمان بن شراحیل
17-فاطمه دختر صحاک
18-ماریه دختر شمعون قبطی
19-ریحانه دختر زید قرظی
20-غزیه از کنیزان محمد
21-صنعا یا سبا دختر سلیم
22-قضیه دختر جابر
23-زینب دختر خزیمه
24-هاجر دختر خلیفه الکلبی
25-عالیه دختر ظبیان
26-قوتیله بنت قیس
27-خوله بنت الهذیل
28-لیلی بنت الخطیم پیر زنی بود از قبیله بنی خزرج
29-ام هانی دختر ابوطالب
30-ضباعه دختر عامر بن قرط
31-صفیه دختر بشامه عنبری که از اسرای افتاده به دست مسلمانان بود.
32-ام حبیبه دختر عباس بن عبدالمطلب، پیغمبر اورا به زنی خواست، عباس گفت یا رسول الله او با تو شیر خورده است و بعد آن پیامبر فقط صیغه اش کرد!
33-جمره دختر حارث بن ابی حارثه
34-ثمر زنی که نامی از وی باقی نمانده است. طلاق داد زیرا گفته شده وی چشم چرانی میکرد و به مردانی که از مسجد خارج میشدند زیر چشمی نگاه میکرد.
35-ملیکه اللیثیه دختر زید
36-ملیکه دختر کعب
37-شنباء دختر عمر الغفریه
38-ملائکه دختر داوود
39- عمیره دختر یزید
40-سناء بنت سفیان
41-جمیله دختر اشعث
42-محلن دختر الجهال
43-دوبه دختر امیر
44-عماره یا عمامه دختر حمزه
45-سنی دختر صلت
46-تکانه نام زنی دیگر است که مجلسی در مورد وی نوشته است دختر سیاهپوستی بود که «مقدوس» پادشاه مصر همچون ماریه قبطیه به محمد هدیه داده بود.
کتاب زنان پیامبر- نوشته دکتر بنت الشاطی - ترجمه محمدعلی خلیلی
Thursday, August 30, 2018
Wednesday, August 29, 2018
زندگینامه عزیز نسین از زبان خودش
آنچه باید برایم بماند
بدون اینکه بگویی نیز میدانم
حس میکنم که خواهی گریخت
ناتوانم از التماس، ناتوانم از دویدن
اما صدایت را برایم باقی گذار
میدانم که خواهی گسست
ناتوانم از گرفتن گیسوانت
اما بویت را برایم باقی گذار
درک میکنم که جدا خواهی شد
افتادهتر از آنم که بیفتم
اما رنگت را برایم باقی گذار
احساس میکنم که ناپدید خواهی شد
بزرگترین دردم خواهد شد
اما گرمایت را برایم باقی گذار
تشخیص میدهم که از یاد خواهی برد
درد، اقیانوسی از سرب
اما مزهات را برایم باقی گذار
در هر حال خواهی رفت
حق ندارم جلویت را بگیرم
اما خودت را برایم باقی گذار
بدون اینکه بگویی نیز میدانم
حس میکنم که خواهی گریخت
ناتوانم از التماس، ناتوانم از دویدن
اما صدایت را برایم باقی گذار
میدانم که خواهی گسست
ناتوانم از گرفتن گیسوانت
اما بویت را برایم باقی گذار
درک میکنم که جدا خواهی شد
افتادهتر از آنم که بیفتم
اما رنگت را برایم باقی گذار
احساس میکنم که ناپدید خواهی شد
بزرگترین دردم خواهد شد
اما گرمایت را برایم باقی گذار
تشخیص میدهم که از یاد خواهی برد
درد، اقیانوسی از سرب
اما مزهات را برایم باقی گذار
در هر حال خواهی رفت
حق ندارم جلویت را بگیرم
اما خودت را برایم باقی گذار
عزیز نسین
عزیز نسین از زبان خودش
پدرم در سیزدهسالگی از یکی از روستاهای آناتولی به استانبول آمد. مادرم هم وقتی خیلی بچه بود از روستای دیگری در آناتولی به استانبول آمد. آنها مجبور بودند سفر کنند تا یکدیگر را در استانبول ببینند و ازدواج کنند تا من بتوانم به دنیا بیایم. حق انتخابی نداشتم، به همین دلیل در زمانی بسیار نامناسب، در کثیفترین روزهای جنگ جهانی اول، سال 1915؛ و در یک جای بسیار بد به نام جزیرهی هیبلی، متولد شدم. هیبلی، ییلاق پولدارهای ترکیه در نزدیکی استانبول است و از آن جا که پولدارها نمیتوانند بدون آدمهای فقیر زنده بمانند، ما هم در آن جزیره زندگی میکردیم.
با این حرفها نمیخواهم بگویم که آدم بدبختی بودم. برعکس، خوششانسم که از یک خانوادهی ثروتمند، نجیبزاده و مشهور نیستم.
نام من «نصرت» بود. نصرت یک واژهی عربی است به معنای «کمک خداوند». این اسم مناسب خانوادهی ما بود چون آنها امید دیگری جز خدا نداشتند.
اسپارتاهای قدیمی، بچههای ضعیف و لاغرشان را با دست خود میکشتند و تنها بچههای قوی و سالم را بزرگ میکردند. اما برای ما ترکها این فرایند انتخاب به وسیلهی طبیعت و جامعه انجام میشد. وقتی بگویم که چهار برادرم در کودکی مردهاند چون نتوانستند شرایط نامطلوب محیط را تحمل کنند، خواهید فهمید که چهقدر کلهشق بودم که جان سالم بهدر بردم. اما مادرم در 26 سالگی مرد و این دنیای زیبا را برای قویترها گذاشت.
در کشورهای سرمایهداری، شرایط برای تاجرها مناسب است و در کشورهای سوسیالیستی برای نویسندهها. یعنی کسی که عقل معیشت داشته باشد، باید در یک جامعهی سوسیالیستی، نویسنده شود و در یک کشور سرمایهداری، تاجر. اما من با وجود این که در ترکیه، یک کشور خورده سرمایهدار، زندگی میکردم و هیچ کس در خانوادهام نمیتوانست بخواند یا بنویسد، تصمیم گرفتم نویسنده شوم.
پدرم، مانند همهی پدرهای خوب که شیوهی فکر کردن را به فرزند خود یاد میدهند، به من توصیه کرد: «این فکر احمقانهی نوشتن را فراموش کن و به فکر یک کار خوب و شرافتمندانه باش که بتوانی با آن زندگی کنی.» اما من حرفش را گوش نکردم.
کلهشقی من همچنان ادامه داشت. آرزو داشتم نویستده شوم و قلم دست بگیرم، اما به مدرسهای رفتم که تفنگ به دستم دادند.
در سالهای اول زندگیم نتوانستم کارهایی انجام دهم که دوست داشتم و به کارهایی که میکردم علاقهمند نبودم. میخواستم نویسنده شوم اما سرباز شدم. در آن زمان، تنها مدرسههایی که بچههای فقیر و بیپول میتوانستند در آنها مجانی درس بخوانند، مدرسههای نظامی بود، بنابراین مجبور شدم وارد یکی از این مدرسهها شوم.
سال 1933، مانند همیشه دیر رسیدم، اینبار همهی اسمهای قشنگ تمام شده بود و هیچ اسم فامیلی نبود که بتوانم به آن افتخار کنم. مجبور شدم «نسین» را بپزیرم. نسین یعنی «تو چی هستی؟» میخواستم هر بار که اسمم را صدا میکنند، به این فکر کنم که در واقع چی هستم.
در سال 1937 افسر شدم، ناپلئون شدم. باور نمیکنید! تازه من تنها یکی از ناپلئونها بودم. همهی افسرهای جدید فکر میکردند ناپلئون هستند و این بیماری در بعضی از آنها علاجی نداشت و تا آخر عمر ادامه پیدا میکرد. تعدادی هم بعد از مدتی خوب میشدند. «ناپلئونیتیث» یک بیماری مسری و خطرناک است که نشانههایش اینهاست: بیماران تنها به پیروزیهای ناپلئون فکر میکنند، نه به شکستهایش. آنها مقابل نقشهی جهان میایستند و با یک مداد قرمز، همهی دنیا را در پنج دقیقه فتح میکنند و بعد غصه میخورند که چرا دنیا اینقدر کوچک است. آنها مثل کسی که تب بالایی دارد، هذیان میگویند. خطرات دیگری هم وجود دارد. در مراحل بعدی ممکن است فکر کنند تیمور لنگ، چنگیز خان، آتیلا، هانیبال یا حتا هیتلر هستند.
من، به عنوان یک افسر تازه نفس بیست و دو- سه ساله در مدت کوتاهی با یک مداد قرمز جهان را تسخیر کردم. عقدهی ناپلئونیام یک یا دو سال طول کشید. البته در تمام این مدت هم تمایلی به فاشیسم نداشتم.
از بچگی آرزو داشتم نمایشنامهنویس شوم. در ارتش، واحدهای پیادهنظام، توپخانه و تانک داشتیم اما واحد نمایشنامهنویسی وجود نداشت. بنابراین به دنبال راهی برای خارج شدن از آنجا بودم و سرانجام در سال 1944 آزاد شدم.
بعضی افسرها حتا بعد از ژنرال شدن هم حسرت نوشتن شعر یا رمان را دارند، البته بهخاطر خوشایند دیگران نه خودشان. اما اگر یک شاعر پنجاه ساله بخواهد فرماندهی ارتش شود، بهنظرشان احمقانه و بیمعنا است.
در دوران سربازیم نوشتن داستان را شروع کردم. در آن زمان، سربازی که برای روزنامهها مطلب مینوشت مورد بیمهری پیشکسوتها قرار میگرفت؛ بنابراین با نام خودم نمینوشتم. با نام پدرم، عزیز نسین، کار میکردم و به همین دلیل نام اصلیام، نصرت نسین، ناشناخته ماند و فراموش شد.
آنها مرا به عنوان یک نویسندهی جوان میشناختند، در حالی که پدرم پیر بود و وقتی برای کاری به یک ادارهی دولتی رفته بود و خودش را عزیز نسین معرفی کرده بود، هیچ کس حرفش را باور نمیکرد. البته او تا زمان مرگش، همچنان تلاش میکرد تا عزیز نسین بودنش را ثابت کند.
سالها بعد که کتابهایم به زبانهای دیگر ترجمه شدند و میخواستم حق تالیفی را که به نام عزیز نسین بود بگیرم، مدتها مبارزه کردم تا ثابت کنم «عزیز نسین» هستم با این که نامم در شناسنامه «نصرت نسین» بود.
این روزها بسیاری از کسانی که ادعا میکنند شاعرند، همچنان فکر میکنند که آنچه میگویند شعر است چون ارزش و احترامی برای شعر قایل نیستند. من فکر میکنم شاعر بودن هنر بزرگی است چون بسیاری از نویسندههایی که شاعران خوبی نبودند، مجبور شدند نویسندههای مشهور و موفقی باشند. این را در مورد خودم نمیگویم چون نشان دادهام که چهطور میتوان بد شعر گفت. توجه زیادی که به شعرهای من شده به دلیل زیبایی آنها نیست، به علت نام زنی است که در پایان آنها میآید. شعرهایم را با نام مستعار یک زن منتشر کردهام، اسمی که نامههای عاشقانهی زیادی خطاب به او نوشته شده بود.
از بچگی آرزو داشتم مطالبی بنویسم که اشک مردم را درآورد. داستانی را با همین هدف نوشتم و برای مجلهای فرستادم. سردبیر مجله آن را درست نفهمید و به جای گریه کردن، بلند بلند خندید، البته بعد از آن همه خندیدن، مجبور شد اشکهایش را پاک کند و بگوید: «عالی است. باز هم از این داستانها برای ما بنویس.»
همین روند در نوشتنم ادامه پیدا کرد. خوانندگان کارهایم به بیشتر چیزهایی که برای گریاندن آنها نوشته بودم، میخندیدند. حتا بعد از آن که به عنوان یک طنز نویس شناخته شدم، نمیدانستم طنز یعنی چه. حتا نمیتوانم بگویم که الان میدانم. نوشتن طنز را با انجام دادنش یاد گرفتم. اغلب طوری از من میپرسند طنز چیست، انگار یک نسخه یا فرمول است، چیزی که من میدانم این است که طنز یک موضوع جدی است.
در سال 1945، حکومت، هزاران واپسگرا را تحریک کرد تا روزنامهی «تان» را نابود کنند. من هم آنجا کار میکردم و بعد از آن بیکار ماندم. آنها هیچ نوشتهای را با نام من نمیپذیرفتند، بنابراین با بیش از دویست نام مختلف برای روزنامهها مطلب مینوشتم، از سرمقاله و لطیفه گرفته تا گزارش و مصاحبه و داستانها و رمانهای پلیسی. به محض این که صاحب آن روزنامه متوجه میشد نام مستعار مربوط به من است، نام دیگری اختراع میکردم.
این اسمهای مندرآوردی، مسالههای زیادی را به همراه داشت. به عنوان نمونه، با ترکیب نامهای دختر و پسرم، نام «رویا آتش» را انتخاب کردم و کتابی برای بچهها نوشتم. حکومت این را نمیدانست و به همین دلیل در همهی مدرسههای ابتدایی از آن استفاده میکرد. نام «رویا آتش» به عنوان یک نویسندهی زن در کتابنامهی نویسندگان زن ترک منتشر شد.
داستان دیگری را با یک اسم مستعار فرانسوی در مجلهای چاپ کردم که در گزیدههای طنز جهان به عنوان یک طنز فرانسوی مطرح شد.
داستانی هم بود با یک اسم ساختگی چینی که بعدها در مجلهی دیگری به عنوان برگردانی از زبان چینی منتشر شد.
در مدتی که نمیتوانستم بنویسم، کارهای زیادی را تجربه کردم مانند بقالی، فروشندگی، حسابداری، روزنامهفروشی و عکاسی، البته هیچکدام را به خوبی انجام ندادم.
در مجموع، پنج سال و نیم بهخاطر نوشتههایم زندانی شدم. شش ماه آن به درخواست فاروق، پادشاه مصر و رضاشاه ایرانی بود. آنها ادعا کردند من در مقالههایم به آنان توهین کردهام و از طریق سفیرانشان در آنکارا، مرا به دادگاه کشاندند و به شش ماه زندان محکوم کردند.
چهار فرزند دارم، دوتا از همسر اولم و دوتا از همسر دومم.
در سال 1946 برای نخستین بار دستگیر شدم، شش روز تمام پلیس از من میپرسید: «نویسندهی واقعی مقالههایی که با نام تو منتشر شده، کیست؟»
آنها باور نمیکردند که خودم مقالهها را نوشتهام.
حدود دو سال بعد ماجرا برعکس شد. اینبار پلیس ادعا میکرد مقالههایی با نامهای دیگر نوشتهام. بار اول، سعی میکردم ثابت کنم که نوشتهها کار من بوده و بار دوم میخواستم نشان بدهم که به من مربوط نمیشود. اما یک شاهد خبره پیدا شد و شهادت داد که من مقالهای با نام دیگر نوشتهام و به همین دلیل شش ماه بهخاطر مقالهای که ننوشته بودم، زندانی شدم. در روز ازدواج با همسر اولم، در حالی که گروه ارکستر یک آهنگ تانگو مینواخت، زیر شمشیرهای افسرانی که دوستانم بودند راه میرفتیم. اما حلقهی ازدواج دومم را از پشت میلههای زندان به همسرم دادم. میبینید که شروع درخشانی نبوده است.
در سال 1956 در مسابقهی جهانی طنز اول شدم و نخل طلا گرفتم. روزنامهها و مجلههایی که پیش از آن، نوشتههایم را چاپ نمیکردند، حالا برای آنها سرودست میشکستند اما این شرایط خیلی ادامه پیدا نکرد.
بار دیگر چاپ نوشتههایم در روزنامهها ممنوع شد و در سال 1957 مجبور شدم نخل طلای دیگری ببرم تا دوباره نامم در روزنامهها و مجلهها دیده شود. در 1966، مسابقهی جهانی طنز در بلغارستان برگزار شد و به عنوان نفر اول، خارپشت طلایی گرفتم.
بعد از انقلاب 27 مهی 1960 در ترکیه؛ با کمال میل یکی از نخلهای طلایام را به خزانهی دولت بخشیدم. چند ماه بعد از این ماجرا، مرا به زندان انداختند. خارپشت طلایی و نخل طلایی دوم را برای روزهای خوش آینده نگه داشتم و با خود گفتم بیتردید بهدرد خواهند خورد.
مردم تعجب میکنند که تا الان بیش از دو هزار داستان نوشتهام. اما این تعجب ندارد. اگر خانوادهام به جای ده نفر بیست نفر بودند، مجبور میشدم بیش از چهار هزار داستان بنویسم. پنجاه و سه سالهام، پنجاه و سه کتاب نوشتهام، چهار هزار لیره بدهی، چها ر فرزند و یک نوه دارم. تنها زندگی میکنم. مقالههایم به بیست و سه زبان و کتابهایم به هفده زبان چاپ شدهاند. نمایشنامههایم در هفت کشور اجرا شدهاند.
تنها دو چیز را میتوانم از دیگران پنهان کنم: خستگیام را و سنم را. به جز این دو همه چیز در زندگیم شفاف و آشکار بوده است. میگویند جوانتر از سنم نشان میدهم. شاید به این دلیل است که آنقدر کار دارم که وقت نکردهام پیر شوم.
هیچ وقت به خودم نگفتهام: «اگر دوباره به دنیا میآمدم، همین کارها را دوباره انجام میدادم.» در این صورت دلم میخواهد بیشتر از بار اول کار کنم، خیلی خیلی بیشتر و خیلی خیلی بهتر.
اگر در تاریخ بشر تنها یک نفر جاودان باشد، به دنبال او میگردم تا راهنماییم کند چهطور جاودان بمانم. افسوس که در حال حاضر الگویی ندارم. تقصیر من نیست، مجبورم مانند همه بمیرم. اما از این بابت عصبانیم، چون به انسانها و انسانیت عشق میورزم.
عزیز نسین از زبان خودش
پدرم در سیزدهسالگی از یکی از روستاهای آناتولی به استانبول آمد. مادرم هم وقتی خیلی بچه بود از روستای دیگری در آناتولی به استانبول آمد. آنها مجبور بودند سفر کنند تا یکدیگر را در استانبول ببینند و ازدواج کنند تا من بتوانم به دنیا بیایم. حق انتخابی نداشتم، به همین دلیل در زمانی بسیار نامناسب، در کثیفترین روزهای جنگ جهانی اول، سال 1915؛ و در یک جای بسیار بد به نام جزیرهی هیبلی، متولد شدم. هیبلی، ییلاق پولدارهای ترکیه در نزدیکی استانبول است و از آن جا که پولدارها نمیتوانند بدون آدمهای فقیر زنده بمانند، ما هم در آن جزیره زندگی میکردیم.
با این حرفها نمیخواهم بگویم که آدم بدبختی بودم. برعکس، خوششانسم که از یک خانوادهی ثروتمند، نجیبزاده و مشهور نیستم.
نام من «نصرت» بود. نصرت یک واژهی عربی است به معنای «کمک خداوند». این اسم مناسب خانوادهی ما بود چون آنها امید دیگری جز خدا نداشتند.
اسپارتاهای قدیمی، بچههای ضعیف و لاغرشان را با دست خود میکشتند و تنها بچههای قوی و سالم را بزرگ میکردند. اما برای ما ترکها این فرایند انتخاب به وسیلهی طبیعت و جامعه انجام میشد. وقتی بگویم که چهار برادرم در کودکی مردهاند چون نتوانستند شرایط نامطلوب محیط را تحمل کنند، خواهید فهمید که چهقدر کلهشق بودم که جان سالم بهدر بردم. اما مادرم در 26 سالگی مرد و این دنیای زیبا را برای قویترها گذاشت.
در کشورهای سرمایهداری، شرایط برای تاجرها مناسب است و در کشورهای سوسیالیستی برای نویسندهها. یعنی کسی که عقل معیشت داشته باشد، باید در یک جامعهی سوسیالیستی، نویسنده شود و در یک کشور سرمایهداری، تاجر. اما من با وجود این که در ترکیه، یک کشور خورده سرمایهدار، زندگی میکردم و هیچ کس در خانوادهام نمیتوانست بخواند یا بنویسد، تصمیم گرفتم نویسنده شوم.
پدرم، مانند همهی پدرهای خوب که شیوهی فکر کردن را به فرزند خود یاد میدهند، به من توصیه کرد: «این فکر احمقانهی نوشتن را فراموش کن و به فکر یک کار خوب و شرافتمندانه باش که بتوانی با آن زندگی کنی.» اما من حرفش را گوش نکردم.
کلهشقی من همچنان ادامه داشت. آرزو داشتم نویستده شوم و قلم دست بگیرم، اما به مدرسهای رفتم که تفنگ به دستم دادند.
در سالهای اول زندگیم نتوانستم کارهایی انجام دهم که دوست داشتم و به کارهایی که میکردم علاقهمند نبودم. میخواستم نویسنده شوم اما سرباز شدم. در آن زمان، تنها مدرسههایی که بچههای فقیر و بیپول میتوانستند در آنها مجانی درس بخوانند، مدرسههای نظامی بود، بنابراین مجبور شدم وارد یکی از این مدرسهها شوم.
سال 1933، مانند همیشه دیر رسیدم، اینبار همهی اسمهای قشنگ تمام شده بود و هیچ اسم فامیلی نبود که بتوانم به آن افتخار کنم. مجبور شدم «نسین» را بپزیرم. نسین یعنی «تو چی هستی؟» میخواستم هر بار که اسمم را صدا میکنند، به این فکر کنم که در واقع چی هستم.
در سال 1937 افسر شدم، ناپلئون شدم. باور نمیکنید! تازه من تنها یکی از ناپلئونها بودم. همهی افسرهای جدید فکر میکردند ناپلئون هستند و این بیماری در بعضی از آنها علاجی نداشت و تا آخر عمر ادامه پیدا میکرد. تعدادی هم بعد از مدتی خوب میشدند. «ناپلئونیتیث» یک بیماری مسری و خطرناک است که نشانههایش اینهاست: بیماران تنها به پیروزیهای ناپلئون فکر میکنند، نه به شکستهایش. آنها مقابل نقشهی جهان میایستند و با یک مداد قرمز، همهی دنیا را در پنج دقیقه فتح میکنند و بعد غصه میخورند که چرا دنیا اینقدر کوچک است. آنها مثل کسی که تب بالایی دارد، هذیان میگویند. خطرات دیگری هم وجود دارد. در مراحل بعدی ممکن است فکر کنند تیمور لنگ، چنگیز خان، آتیلا، هانیبال یا حتا هیتلر هستند.
من، به عنوان یک افسر تازه نفس بیست و دو- سه ساله در مدت کوتاهی با یک مداد قرمز جهان را تسخیر کردم. عقدهی ناپلئونیام یک یا دو سال طول کشید. البته در تمام این مدت هم تمایلی به فاشیسم نداشتم.
از بچگی آرزو داشتم نمایشنامهنویس شوم. در ارتش، واحدهای پیادهنظام، توپخانه و تانک داشتیم اما واحد نمایشنامهنویسی وجود نداشت. بنابراین به دنبال راهی برای خارج شدن از آنجا بودم و سرانجام در سال 1944 آزاد شدم.
بعضی افسرها حتا بعد از ژنرال شدن هم حسرت نوشتن شعر یا رمان را دارند، البته بهخاطر خوشایند دیگران نه خودشان. اما اگر یک شاعر پنجاه ساله بخواهد فرماندهی ارتش شود، بهنظرشان احمقانه و بیمعنا است.
در دوران سربازیم نوشتن داستان را شروع کردم. در آن زمان، سربازی که برای روزنامهها مطلب مینوشت مورد بیمهری پیشکسوتها قرار میگرفت؛ بنابراین با نام خودم نمینوشتم. با نام پدرم، عزیز نسین، کار میکردم و به همین دلیل نام اصلیام، نصرت نسین، ناشناخته ماند و فراموش شد.
آنها مرا به عنوان یک نویسندهی جوان میشناختند، در حالی که پدرم پیر بود و وقتی برای کاری به یک ادارهی دولتی رفته بود و خودش را عزیز نسین معرفی کرده بود، هیچ کس حرفش را باور نمیکرد. البته او تا زمان مرگش، همچنان تلاش میکرد تا عزیز نسین بودنش را ثابت کند.
سالها بعد که کتابهایم به زبانهای دیگر ترجمه شدند و میخواستم حق تالیفی را که به نام عزیز نسین بود بگیرم، مدتها مبارزه کردم تا ثابت کنم «عزیز نسین» هستم با این که نامم در شناسنامه «نصرت نسین» بود.
این روزها بسیاری از کسانی که ادعا میکنند شاعرند، همچنان فکر میکنند که آنچه میگویند شعر است چون ارزش و احترامی برای شعر قایل نیستند. من فکر میکنم شاعر بودن هنر بزرگی است چون بسیاری از نویسندههایی که شاعران خوبی نبودند، مجبور شدند نویسندههای مشهور و موفقی باشند. این را در مورد خودم نمیگویم چون نشان دادهام که چهطور میتوان بد شعر گفت. توجه زیادی که به شعرهای من شده به دلیل زیبایی آنها نیست، به علت نام زنی است که در پایان آنها میآید. شعرهایم را با نام مستعار یک زن منتشر کردهام، اسمی که نامههای عاشقانهی زیادی خطاب به او نوشته شده بود.
از بچگی آرزو داشتم مطالبی بنویسم که اشک مردم را درآورد. داستانی را با همین هدف نوشتم و برای مجلهای فرستادم. سردبیر مجله آن را درست نفهمید و به جای گریه کردن، بلند بلند خندید، البته بعد از آن همه خندیدن، مجبور شد اشکهایش را پاک کند و بگوید: «عالی است. باز هم از این داستانها برای ما بنویس.»
همین روند در نوشتنم ادامه پیدا کرد. خوانندگان کارهایم به بیشتر چیزهایی که برای گریاندن آنها نوشته بودم، میخندیدند. حتا بعد از آن که به عنوان یک طنز نویس شناخته شدم، نمیدانستم طنز یعنی چه. حتا نمیتوانم بگویم که الان میدانم. نوشتن طنز را با انجام دادنش یاد گرفتم. اغلب طوری از من میپرسند طنز چیست، انگار یک نسخه یا فرمول است، چیزی که من میدانم این است که طنز یک موضوع جدی است.
در سال 1945، حکومت، هزاران واپسگرا را تحریک کرد تا روزنامهی «تان» را نابود کنند. من هم آنجا کار میکردم و بعد از آن بیکار ماندم. آنها هیچ نوشتهای را با نام من نمیپذیرفتند، بنابراین با بیش از دویست نام مختلف برای روزنامهها مطلب مینوشتم، از سرمقاله و لطیفه گرفته تا گزارش و مصاحبه و داستانها و رمانهای پلیسی. به محض این که صاحب آن روزنامه متوجه میشد نام مستعار مربوط به من است، نام دیگری اختراع میکردم.
این اسمهای مندرآوردی، مسالههای زیادی را به همراه داشت. به عنوان نمونه، با ترکیب نامهای دختر و پسرم، نام «رویا آتش» را انتخاب کردم و کتابی برای بچهها نوشتم. حکومت این را نمیدانست و به همین دلیل در همهی مدرسههای ابتدایی از آن استفاده میکرد. نام «رویا آتش» به عنوان یک نویسندهی زن در کتابنامهی نویسندگان زن ترک منتشر شد.
داستان دیگری را با یک اسم مستعار فرانسوی در مجلهای چاپ کردم که در گزیدههای طنز جهان به عنوان یک طنز فرانسوی مطرح شد.
داستانی هم بود با یک اسم ساختگی چینی که بعدها در مجلهی دیگری به عنوان برگردانی از زبان چینی منتشر شد.
در مدتی که نمیتوانستم بنویسم، کارهای زیادی را تجربه کردم مانند بقالی، فروشندگی، حسابداری، روزنامهفروشی و عکاسی، البته هیچکدام را به خوبی انجام ندادم.
در مجموع، پنج سال و نیم بهخاطر نوشتههایم زندانی شدم. شش ماه آن به درخواست فاروق، پادشاه مصر و رضاشاه ایرانی بود. آنها ادعا کردند من در مقالههایم به آنان توهین کردهام و از طریق سفیرانشان در آنکارا، مرا به دادگاه کشاندند و به شش ماه زندان محکوم کردند.
چهار فرزند دارم، دوتا از همسر اولم و دوتا از همسر دومم.
در سال 1946 برای نخستین بار دستگیر شدم، شش روز تمام پلیس از من میپرسید: «نویسندهی واقعی مقالههایی که با نام تو منتشر شده، کیست؟»
آنها باور نمیکردند که خودم مقالهها را نوشتهام.
حدود دو سال بعد ماجرا برعکس شد. اینبار پلیس ادعا میکرد مقالههایی با نامهای دیگر نوشتهام. بار اول، سعی میکردم ثابت کنم که نوشتهها کار من بوده و بار دوم میخواستم نشان بدهم که به من مربوط نمیشود. اما یک شاهد خبره پیدا شد و شهادت داد که من مقالهای با نام دیگر نوشتهام و به همین دلیل شش ماه بهخاطر مقالهای که ننوشته بودم، زندانی شدم. در روز ازدواج با همسر اولم، در حالی که گروه ارکستر یک آهنگ تانگو مینواخت، زیر شمشیرهای افسرانی که دوستانم بودند راه میرفتیم. اما حلقهی ازدواج دومم را از پشت میلههای زندان به همسرم دادم. میبینید که شروع درخشانی نبوده است.
در سال 1956 در مسابقهی جهانی طنز اول شدم و نخل طلا گرفتم. روزنامهها و مجلههایی که پیش از آن، نوشتههایم را چاپ نمیکردند، حالا برای آنها سرودست میشکستند اما این شرایط خیلی ادامه پیدا نکرد.
بار دیگر چاپ نوشتههایم در روزنامهها ممنوع شد و در سال 1957 مجبور شدم نخل طلای دیگری ببرم تا دوباره نامم در روزنامهها و مجلهها دیده شود. در 1966، مسابقهی جهانی طنز در بلغارستان برگزار شد و به عنوان نفر اول، خارپشت طلایی گرفتم.
بعد از انقلاب 27 مهی 1960 در ترکیه؛ با کمال میل یکی از نخلهای طلایام را به خزانهی دولت بخشیدم. چند ماه بعد از این ماجرا، مرا به زندان انداختند. خارپشت طلایی و نخل طلایی دوم را برای روزهای خوش آینده نگه داشتم و با خود گفتم بیتردید بهدرد خواهند خورد.
مردم تعجب میکنند که تا الان بیش از دو هزار داستان نوشتهام. اما این تعجب ندارد. اگر خانوادهام به جای ده نفر بیست نفر بودند، مجبور میشدم بیش از چهار هزار داستان بنویسم. پنجاه و سه سالهام، پنجاه و سه کتاب نوشتهام، چهار هزار لیره بدهی، چها ر فرزند و یک نوه دارم. تنها زندگی میکنم. مقالههایم به بیست و سه زبان و کتابهایم به هفده زبان چاپ شدهاند. نمایشنامههایم در هفت کشور اجرا شدهاند.
تنها دو چیز را میتوانم از دیگران پنهان کنم: خستگیام را و سنم را. به جز این دو همه چیز در زندگیم شفاف و آشکار بوده است. میگویند جوانتر از سنم نشان میدهم. شاید به این دلیل است که آنقدر کار دارم که وقت نکردهام پیر شوم.
هیچ وقت به خودم نگفتهام: «اگر دوباره به دنیا میآمدم، همین کارها را دوباره انجام میدادم.» در این صورت دلم میخواهد بیشتر از بار اول کار کنم، خیلی خیلی بیشتر و خیلی خیلی بهتر.
اگر در تاریخ بشر تنها یک نفر جاودان باشد، به دنبال او میگردم تا راهنماییم کند چهطور جاودان بمانم. افسوس که در حال حاضر الگویی ندارم. تقصیر من نیست، مجبورم مانند همه بمیرم. اما از این بابت عصبانیم، چون به انسانها و انسانیت عشق میورزم.
Sunday, August 26, 2018
روح به زنجیر کشیده ایرانیان - مهدی یعقوبی
زنجیرهایی که به دست و پای انسانها بسته شده اند محسوس و عینی اند .مانند زنجیر بر دست و پای زندانیان که قدرت تحرک را از آنها سلب می کند و از روند طبیعی زندگی باز می دارند.
اما غل و زنجیرهایی که بر روح و روان انسان بسته شده اند نامریی و نامحسوسند . آنها را به چشم نمی شود دید اما وجود دارند. در جامعه ما که تا خرخره در لجنزار خرافات فرو رفته است ، این زنجیرهای مقدس از همان لحظه تولد که در گوش راست ما اذان می خوانند تا شیطان در درون ما نفوذ نکند . روح زلال ما را آلوده می کنند و به بندمان می کشند و تا پایان عمر ما را مانند غلامان حلقه در گوش به دنبال خود می کشند .
بقول ولتر:
سخت است آزاد کردن نادان هایی که زنجیرهای خود را می پرستند.
این زنجیرها هزاران بار سخت و سفت تر از زنجیرهای فولادینند و کسانی که روحشان به بند کشیده میشود رهایی از آن بسی سخت تر از گذشتن از هفت خوان رستم است. این بندها نامریی اند و زهرآگین . از هر سمی کشنده تر و در گذار زمان غلظتش بیش و بیشتر می شوند و انسان را از اصل خود بیگانه. آنها خلق الساعه و یک شبه بوجود نیامده اند بلکه محصول تاریخی پر فراز و نشیبند ودر خدمت طبقات استثمارگر.
مذهبی که به صورت آبا و اجدادی به ما به ارث رسیده است از این گونه زنجیرهاست. این مذهب مانند گازهای شیمیایی که اثرات مرگباری بر جای می گذارند و زمین و زمان را نابود. عقل و خرد انسان را در وهله نخست مورد تهاجم قرار میدهند تا جایی که انسان ایرانی از هویت انسانی و خردورزی تهی می شود و بر اثر این از خود بیگانگی برای سپاهیان خونریز اسلام که آمدند و کشتندند و بردند و تجاوز کردند و به بردگی گرفتند ، بتکده ها می سازد و در پای گورشان بر سر و سینه می زند و از آنان میخواهند که از پس 14 قرن و از زیر خروارها خاک با کرامات و معجزات آرزوهایش را مستجاب کند یا گناهانش را بیامرزد .
این انسان از خود بیگانه است و مسخ شده . دنیا را از ژرفای گنداب و مهملاتی می بیند که بود و نبودش را با آن پر کرده اند. و قاتلان و جنایتکارانی را که به خواهران و مادرانش تجاوز کرده اند لقب پیشوا میدهد و آنان را سمبل و الگوهای عقیدتی خود قلمداد می کند آنهم در زمانی که بشر به اوج قله پیشرفت های علمی رسیده است و سرعت تحولات در تکنولوژی ارتباطات هزاران بار سریعتر به پیش می رود.
در این استحاله و رویکرد ارتجاعی که میهن ما دچارش گشته است، ملاها با دکترین نفرین شده شان نقش اساسی را ایفا میکنند . آنها نزدیک به هزار و چهارصد سال این بذرهای مسموم مذهبی را پاشیده اند و امروز در اولین مملکت شیعه در جهان مانند مور و ملخ پراکنده اند و مثل قارچها در هر کوی و برزن در حال رشد . آنها در همه چیز دخالت می کنند و حتی در اتاق های خواب مردم بر طبق احکام مقدس سرک می کشند تا مبادا در لحظات جماع نام خدایشان را بر لب نیاورده باشند و شیطان در نطفه دخول کرده باشد .
در نظر این ملاها مردم گوسفند محسوب میشوند و افسار 80 میلیون شیعه در مملکت مقدس اسلامی در دست آنها و صد البته در صدر هرم الیگارشی ولایت مطلقه فقیه یا نایب امام زمان قرار دارد که مستقیم از آقایش مهدی موعود دستور می گیرد و در این میان هر کس بخواهد به یوغ بندگی اش تن ندهد و به پاره کردن زنجیر خطر ورزد مرتد و معاند و یاغی و طاغی قلمداد می شود و به چوبه های دار سپرده می شود چرا که مخالفت با حکومت فرعونی نایب امام زمان مرادف مخالفت به خدا و پیامبر محسوب میشود و کمترین مجازاتش مرگ .
آنها نه تنها حاکم جسم مردمند بلکه روح آنها را با انواع حربه ها و جهت گیری مذهبی و روانشناسی دینی در اختیار گرفته اند . اینهمه عزاداری و گریه در طول سال و قمه و زنجیر زنی و گل مالی در امتداد همین اهداف است تا مردم در خود فرو بروند و احساس شرم و گناه کنند و برای آمرزیدن گناهان به همین جاکشان بهشت بر روی زمین پناه ببرند .
بر این اساس و در راستای تحمیق بیشتر امت همیشه در صحنه آیت الله خمینی بارها گفته بود که همین گریه زاری ها و اشک ریختن هاست که نظام ما را بر پا نگهداشته است.
انسانی که روز و شب و ماه و سال احساس گناه می کند دنیا و آخرتش به آخوندهای روانی گره میخورد. دریچه تفکر و خردورزی در زندگی اش بسته می شود و همه رویدادها را از زاویه تقدیر کور نگاه می کند و روح شجاعت در درونش به محاق می رود . چنین انسانی را آسان می شود مانند گاو و گوسفند شیرش را دوشید و پشمش را چید و و گوشت اش را کباب.
و براستی بیدار کردن چنین انسانی که روحش به بند کشیده شده است و به زنجیرها خو گرفته و آنها را تقدیس می کند بسی دشوار و گاه ناممکن است.
Saturday, August 25, 2018
معجزه سقاخانه آشیخ هادی
شایعهای بر سر زبانها افتاد؛ که یکی از سقاخانههای تهران معجزه میکند. بر پایه این شایعات، مردی لنگ با نوشیدن آب این سقاخانه معروف به «آشیخ هادی» شفا یافته و یک بهایی نیز به دلیل نپرداختن صدقه به یکی از گدایان آن محل، نابینا شده بود! به زودی انبوهی از مردم، به خصوص مردمان لنگ، نابینا و کلاً «معلول» و «عاجز»، از چهار گوشه ایران روانه سقاخانه «آشیخ هادی» شدند.
روز هیجدهم ژوئیه ۱۹۲۴، در حالی که گفت و گوهای دولت ایران با شرکت آمریکایی «سینکلر» برای بهره برداری نفت شمال ادامه داشت، «میجر رابرت ایمبری» که چهار ماهی پیشتر با سمت کنسولیار دفتر نمایندگی دیپلماتیک آمریکا در ایران، وارد تهران شده بود، همانند بسیاری دیگر، از سر کنجکاوی رهسپار سقاخانه معجزه گر «آشیخ هادی» شد.
نشریه معتبر «نشنال جئوگرافیگ» آمریکا، دوربینی در اختیار «سرگرد ایمبری» گذاشته بود تا از ایران عکس بگیرد و برای انتشار در آن نشریه بفرستد.
کنسول یار تازه به ایران رسیده را، در بازدیدش از سقاخانه معجزه گر در تهران، آمریکایی دیگری به نام «ملوین سیمور» همراهی می کرد. «ملوین سیمور» بدون روادید وارد ایران شده و دفتر نمایندگی آمریکا تعهد کرده بود که تا روشن شدن پرونده او، از این آمریکایی قانون شکن، نگاهداری کند.
«رابرت ایمبری» و «ملوین سیمور» سوار بر درشکه به سقاخانه «آشیخ هادی» رسیدند. کنسولیار آمریکایی برای گرفتن عکس از سقاخانه با همراه آمریکاییش، از درشکه پیاده شد و پیش رفت.
چند عکسی بیشتر نگرفته بود که خروش «الله اکبر» جمعیت به هوا خاست. همه دهان به دهان این خبر را گسترده بودند که «ایمبری» از بهائیان است و می خواهد آب سقاخانه معجزه گر و شفابخش را مسموم کند.
جمعیتی خشمگین به سوی کنسول یار آمریکا و همراه آمریکاییش هجوم بردند. و آنان را زیر رگبار مشت و لگد گرفتند. ماموران نظمیه یا شهربانی آن وقت، زمانی رسیدند که این دو آمریکایی غرقه در خون، نیمه جانی بیشتر نداشتند.
«میجر» یا سرگرد «رابرت ایمبری» و همراهش «ملوین سیمور» را شتابان به نزدیکترین بیمارستان رساندند؛ در حالی که انبوه جمعیت خشمگین، در پی درشکه حامل آنان می دویدند.
در بیمارستان، «ایمبری» و «سیمور» را در اطاق های جداگانه بستری کردند. در حالی که عده ای از مردم خشمگین، نفس نفس زنان در پی این دو می گشتند، بر پایه روایتی به جای مانده از همین رویداد، این مردمان خشمگین و سرکش، کنسولیار آمریکا را سرانجام یافتند، و نوجوانی شانزده ساله با ضربات سنگ او را کشت.
«ملوین سیمور»، به یاری بخت خوش و بستری بودن در اطاقی دیگر، جان به در برد. پنج روز پس از این حادثه مرگبار، «ملوین سیمور» شهادت داد که مردم خشمگین، چهل و پنج دقیقه تمام آنها را زیر رگبار مشت و لگد گرفته، و حتی سربازان با قنداق تفنگ آن ها را کوبیده بودند.
روز هیجدهم ژوئیه ۱۹۲۴، در حالی که گفت و گوهای دولت ایران با شرکت آمریکایی «سینکلر» برای بهره برداری نفت شمال ادامه داشت، «میجر رابرت ایمبری» که چهار ماهی پیشتر با سمت کنسولیار دفتر نمایندگی دیپلماتیک آمریکا در ایران، وارد تهران شده بود، همانند بسیاری دیگر، از سر کنجکاوی رهسپار سقاخانه معجزه گر «آشیخ هادی» شد.
نشریه معتبر «نشنال جئوگرافیگ» آمریکا، دوربینی در اختیار «سرگرد ایمبری» گذاشته بود تا از ایران عکس بگیرد و برای انتشار در آن نشریه بفرستد.
کنسول یار تازه به ایران رسیده را، در بازدیدش از سقاخانه معجزه گر در تهران، آمریکایی دیگری به نام «ملوین سیمور» همراهی می کرد. «ملوین سیمور» بدون روادید وارد ایران شده و دفتر نمایندگی آمریکا تعهد کرده بود که تا روشن شدن پرونده او، از این آمریکایی قانون شکن، نگاهداری کند.
«رابرت ایمبری» و «ملوین سیمور» سوار بر درشکه به سقاخانه «آشیخ هادی» رسیدند. کنسولیار آمریکایی برای گرفتن عکس از سقاخانه با همراه آمریکاییش، از درشکه پیاده شد و پیش رفت.
چند عکسی بیشتر نگرفته بود که خروش «الله اکبر» جمعیت به هوا خاست. همه دهان به دهان این خبر را گسترده بودند که «ایمبری» از بهائیان است و می خواهد آب سقاخانه معجزه گر و شفابخش را مسموم کند.
جمعیتی خشمگین به سوی کنسول یار آمریکا و همراه آمریکاییش هجوم بردند. و آنان را زیر رگبار مشت و لگد گرفتند. ماموران نظمیه یا شهربانی آن وقت، زمانی رسیدند که این دو آمریکایی غرقه در خون، نیمه جانی بیشتر نداشتند.
«میجر» یا سرگرد «رابرت ایمبری» و همراهش «ملوین سیمور» را شتابان به نزدیکترین بیمارستان رساندند؛ در حالی که انبوه جمعیت خشمگین، در پی درشکه حامل آنان می دویدند.
در بیمارستان، «ایمبری» و «سیمور» را در اطاق های جداگانه بستری کردند. در حالی که عده ای از مردم خشمگین، نفس نفس زنان در پی این دو می گشتند، بر پایه روایتی به جای مانده از همین رویداد، این مردمان خشمگین و سرکش، کنسولیار آمریکا را سرانجام یافتند، و نوجوانی شانزده ساله با ضربات سنگ او را کشت.
«ملوین سیمور»، به یاری بخت خوش و بستری بودن در اطاقی دیگر، جان به در برد. پنج روز پس از این حادثه مرگبار، «ملوین سیمور» شهادت داد که مردم خشمگین، چهل و پنج دقیقه تمام آنها را زیر رگبار مشت و لگد گرفته، و حتی سربازان با قنداق تفنگ آن ها را کوبیده بودند.
روی عکس کلیک کنید
Tuesday, August 21, 2018
Saturday, August 18, 2018
Friday, August 17, 2018
سر بریده میرزا کوچک خوان در دفتر قزاقها
سر بریده میرزا کوچک خوان در دفتر قزاقها
مقام منيع وزارت جليله جنگ و رياست كل ديويزيون مدظلهالعالی حسبالامر تلگرافي مبارک نمره ۹۶۵ فوری برای تعقيب و دستگيری ميرزا كوچك عده فرستاده چهار روز متوالی مشغول تعاقيب بودند بالاخره از شدت تعاقب قزاقان ميرزا كوچک از هر طرف عرصه را بر خود تنگ ديده خود را به كوههای ماسال كشيده بود عده قزاق هم در تعاقب مشاراليه حركت كرده در بين راه هم يك تصادفاتی واقع شده ميرزا نعمهالله داماد حسنخان كيش درهردنه گيلوان متواری شده درآنجا از شدت سرما تلف شدهاند [نقطه] قبل از اينكه قزاقهای تعاقب كننده برسند ما بين طالشها و طارميها در سر نعش گفتگو شده طالشی ها سر نعش را بریده بودند كه قزاقها رسيده و سر را گرفته حمل به شهر می نمايند[نقطه] اينک سر بريده در دفتر حاضر است هر طور دستور می فرمائيد اطاعت می شود نعش کآوک هم در همان گردنه افتاده است. نمره ۲۱۰ برج قوس [آذر ماه] رئيس قواي گيلان امير پنجه محمدعلی... فرمانفرمايان ايالات و حكام ولايات در نتيجه تعقيب قوای دولتی ميرزا كوچک خان كه در كوههای طالش و طارم فراری بوده در گردنه گيلوان تلف شده و غائله چندين ساله گيلان به طور قطعی خاتمه يافت بحمدالله ديگر اثری از متمردين در آن صحنه باقی نيست قدغن فرمائيد اين خبر را به اطلاع عموم برسانند.
مقام منيع وزارت جليله جنگ و رياست كل ديويزيون مدظلهالعالی حسبالامر تلگرافي مبارک نمره ۹۶۵ فوری برای تعقيب و دستگيری ميرزا كوچك عده فرستاده چهار روز متوالی مشغول تعاقيب بودند بالاخره از شدت تعاقب قزاقان ميرزا كوچک از هر طرف عرصه را بر خود تنگ ديده خود را به كوههای ماسال كشيده بود عده قزاق هم در تعاقب مشاراليه حركت كرده در بين راه هم يك تصادفاتی واقع شده ميرزا نعمهالله داماد حسنخان كيش درهردنه گيلوان متواری شده درآنجا از شدت سرما تلف شدهاند [نقطه] قبل از اينكه قزاقهای تعاقب كننده برسند ما بين طالشها و طارميها در سر نعش گفتگو شده طالشی ها سر نعش را بریده بودند كه قزاقها رسيده و سر را گرفته حمل به شهر می نمايند[نقطه] اينک سر بريده در دفتر حاضر است هر طور دستور می فرمائيد اطاعت می شود نعش کآوک هم در همان گردنه افتاده است. نمره ۲۱۰ برج قوس [آذر ماه] رئيس قواي گيلان امير پنجه محمدعلی... فرمانفرمايان ايالات و حكام ولايات در نتيجه تعقيب قوای دولتی ميرزا كوچک خان كه در كوههای طالش و طارم فراری بوده در گردنه گيلوان تلف شده و غائله چندين ساله گيلان به طور قطعی خاتمه يافت بحمدالله ديگر اثری از متمردين در آن صحنه باقی نيست قدغن فرمائيد اين خبر را به اطلاع عموم برسانند.
Tuesday, August 14, 2018
Monday, August 13, 2018
Thursday, August 09, 2018
آیا آخوندها اسلام را بوجود آوردند یا اسلام آخوندها را - مهدی یعقوبی
آیا آخوندها اسلام را بوجود آوردند یا اسلام آخوندها را
حکایت آخوند و اسلام همان مسئله قدیم مرغ و تخم مرغ است که پیشدرآمد بحث کشاف و دامنه دار فلاسفه باستان در باره نحوه پیدایش جهان بوده است .
اما برویم سر اصل مطلب:
عده ای میگویند که آخوند های عزیز اسلام را خراب کرده اند و آنها هیچ ربطی به این دین مبین ندارند یعنی همان حقیقت ابدی که در این بیت خلاصه شده است.
اسلام به ذات خود ندارد عیبی ؟؟
هر عیب که هست از مسلمانی ماست؟
یا
کی شود دریا ز پوز سگ نجس
کی شود خورشید از پف منطمس
اما براستی چرا اسلام عزیز این دین صلح و مهربانی تولیداتش در طول تاریخ فقط آخوند و ملا و زمامداران خونریز و ستمگر بوده است . آیا استغفرلله کافران درست می گویند :
از کوزه همان برون تراود که در اوست
یا گنج و جواهری هم در ته این کوزه ،جز این میوه های مسموم و زهرآگین وجود دارند که چشمهای ما قاصر از دیدن آن است و هنوز نتراویده اند و با علوم غیبیه باید به اکتشافش پرداخت.
به ما یک نمونه از حکومت های دموکراتیک یا حداقل نیمه دموکراتیک در طول تاریخ اسلام نشان دهید
حتما می گویید حکومت عدل علی که هر آدم غیر مسلمان با شنیدن نام و خواندن سرگذشت واقعی اش مو بر تنش سیخ می شود و دست و پایش شروع می کند به لرزیدن .
بخصوص ماجرای بنی قریظه که تقریبا همه علمای بزرگوار اسلام تایید کرده اند و ماله کشان طبق معمول روی حقیقت واقعه با شگردهای قدیمی و لو رفته رنگ پاشیده اند.
به راستی این امام عادل و دادگستر اینهمه مال و منال را از کجا می آورده است تا خرج آنهمه زنان و کنیزان و فرزاندانش بکند . مگر مخارجش جز از جهاد بوسیله مجاهدان صدر اسلام که بقول زرین کوب در یک قلم فقط 60 هزار زن ایرانی را به اسیری گرفتند و با آنها دستعجمعی به سکس پرداختند و سپس به عنوان برده در بازارهای مدینه و ... به فروش رساندند .
بیخود وقت خود را برای یافتن جامعه ای معتدل در تاریخ اسلام تلف نکنید ، و مفرضات و ایده آل های ایرانی و دراماتیزه شده خود را به جای این پیشوایان که بقول خودشان دینشان بر شمشیرشان حمل می شود قرار ندهید . تاریخ اسلام جز جنگ و جنایت و جهل و جنون و نفرت و خون وجود ندارد . دموکرات ترینش در دهه دوم قرن 21 همین بشار اسد است که کراوات می زند . آنسوتر هم همین خمینی و بن لادن و داعش ، بوکوحرام و طالبان و ....
آیا فکر می کنید در آینده از ریشه این درخت که در ایران با دریاهایی از خون بی گناهان از خرد و جوان و پیر آبیاری شده است و می شود جز میوه های زهرآگین ببار بیاورد .
شعر و شعارها را کنار بگذاریم گذشته چراغ راه آینده است.
حکایت آخوند و اسلام همان مسئله قدیم مرغ و تخم مرغ است که پیشدرآمد بحث کشاف و دامنه دار فلاسفه باستان در باره نحوه پیدایش جهان بوده است .
اما برویم سر اصل مطلب:
عده ای میگویند که آخوند های عزیز اسلام را خراب کرده اند و آنها هیچ ربطی به این دین مبین ندارند یعنی همان حقیقت ابدی که در این بیت خلاصه شده است.
اسلام به ذات خود ندارد عیبی ؟؟
هر عیب که هست از مسلمانی ماست؟
یا
کی شود دریا ز پوز سگ نجس
کی شود خورشید از پف منطمس
اما براستی چرا اسلام عزیز این دین صلح و مهربانی تولیداتش در طول تاریخ فقط آخوند و ملا و زمامداران خونریز و ستمگر بوده است . آیا استغفرلله کافران درست می گویند :
از کوزه همان برون تراود که در اوست
یا گنج و جواهری هم در ته این کوزه ،جز این میوه های مسموم و زهرآگین وجود دارند که چشمهای ما قاصر از دیدن آن است و هنوز نتراویده اند و با علوم غیبیه باید به اکتشافش پرداخت.
به ما یک نمونه از حکومت های دموکراتیک یا حداقل نیمه دموکراتیک در طول تاریخ اسلام نشان دهید
حتما می گویید حکومت عدل علی که هر آدم غیر مسلمان با شنیدن نام و خواندن سرگذشت واقعی اش مو بر تنش سیخ می شود و دست و پایش شروع می کند به لرزیدن .
بخصوص ماجرای بنی قریظه که تقریبا همه علمای بزرگوار اسلام تایید کرده اند و ماله کشان طبق معمول روی حقیقت واقعه با شگردهای قدیمی و لو رفته رنگ پاشیده اند.
به راستی این امام عادل و دادگستر اینهمه مال و منال را از کجا می آورده است تا خرج آنهمه زنان و کنیزان و فرزاندانش بکند . مگر مخارجش جز از جهاد بوسیله مجاهدان صدر اسلام که بقول زرین کوب در یک قلم فقط 60 هزار زن ایرانی را به اسیری گرفتند و با آنها دستعجمعی به سکس پرداختند و سپس به عنوان برده در بازارهای مدینه و ... به فروش رساندند .
بیخود وقت خود را برای یافتن جامعه ای معتدل در تاریخ اسلام تلف نکنید ، و مفرضات و ایده آل های ایرانی و دراماتیزه شده خود را به جای این پیشوایان که بقول خودشان دینشان بر شمشیرشان حمل می شود قرار ندهید . تاریخ اسلام جز جنگ و جنایت و جهل و جنون و نفرت و خون وجود ندارد . دموکرات ترینش در دهه دوم قرن 21 همین بشار اسد است که کراوات می زند . آنسوتر هم همین خمینی و بن لادن و داعش ، بوکوحرام و طالبان و ....
آیا فکر می کنید در آینده از ریشه این درخت که در ایران با دریاهایی از خون بی گناهان از خرد و جوان و پیر آبیاری شده است و می شود جز میوه های زهرآگین ببار بیاورد .
شعر و شعارها را کنار بگذاریم گذشته چراغ راه آینده است.
Tuesday, August 07, 2018
Sunday, August 05, 2018
روایتی تکان دهنده از چگونگی قتل شاپور بختیار در سال 1370
15 مرداد - قتل شاپور بختیار (1370 ش)
در ششم اوت ۱۹۹۱، شاپور بختیار و منشی اش سروش کتیبه درخانه بختیار، با وجود محافظان، به قتل می رسند.
فریدون بویر احمدی(۱)، ازهمکاران نهضت ومورد اعتماد بختیار، به او می گوید چند تن از افسران بلند پایه سپاه می خواهند کودتا کنند و برای آنها درخواست ملاقات می کند، بختیار موافقت می کند.
بویر احمدی درششم آگوست ۱۹۹۱، ساعت ۵ بعد از ظهر، به همراه دو تن از افراد وابسته به ج.ا.ا. به نامهای محم
آزادی (نامهای مستعار: ناصر نوریان و کیا) و علی وکیلی راد(یا امیرکمال حسینی، نام حقیقی کوثری)، هر دو از اعضای واواک، به خانه بختیار می روند و پس از کشتن او و منشی اش سروش کتیبه حدود ساعت شش، بدون اینکه مورد سوء ظن محافظان بختیار قرار گیرند، محل را ترک می کنند.
در۷ آگوست محمد آزادی و وکیلی راد با دو گذرنامه جعلی ترکیه، با اسامی جعلی موسی کوثر وعلی حیدرکیا به سوئیس می روند، اما در مرز فرانسه و سوئیس مأموران مرزی سوئیس متوجه می شوند که پاسپورت آنها تقلبی است و آنها را برمی گردانند. آنها دوباره در ۱۲ آگوست، اینبار با اتوبوس به سوئیس، شهر ژنو می روند و در آنجا از هم جدا می شوند. محمد آزادی به احتمال بسیار قوی در ۱۵ آگوست موفق به فرار از سوئیس می شود. بنا براسناد و مدارک دادستانی فرانسه و دادگاه بختیار او افسرعالی رتبه واحد اطلاعات سپاه پاسداران وعضوعالی رتبه واحد "ویژه قدس" است.
در ششم اوت ۱۹۹۱، شاپور بختیار و منشی اش سروش کتیبه درخانه بختیار، با وجود محافظان، به قتل می رسند.
فریدون بویر احمدی(۱)، ازهمکاران نهضت ومورد اعتماد بختیار، به او می گوید چند تن از افسران بلند پایه سپاه می خواهند کودتا کنند و برای آنها درخواست ملاقات می کند، بختیار موافقت می کند.
بویر احمدی درششم آگوست ۱۹۹۱، ساعت ۵ بعد از ظهر، به همراه دو تن از افراد وابسته به ج.ا.ا. به نامهای محم
آزادی (نامهای مستعار: ناصر نوریان و کیا) و علی وکیلی راد(یا امیرکمال حسینی، نام حقیقی کوثری)، هر دو از اعضای واواک، به خانه بختیار می روند و پس از کشتن او و منشی اش سروش کتیبه حدود ساعت شش، بدون اینکه مورد سوء ظن محافظان بختیار قرار گیرند، محل را ترک می کنند.
در۷ آگوست محمد آزادی و وکیلی راد با دو گذرنامه جعلی ترکیه، با اسامی جعلی موسی کوثر وعلی حیدرکیا به سوئیس می روند، اما در مرز فرانسه و سوئیس مأموران مرزی سوئیس متوجه می شوند که پاسپورت آنها تقلبی است و آنها را برمی گردانند. آنها دوباره در ۱۲ آگوست، اینبار با اتوبوس به سوئیس، شهر ژنو می روند و در آنجا از هم جدا می شوند. محمد آزادی به احتمال بسیار قوی در ۱۵ آگوست موفق به فرار از سوئیس می شود. بنا براسناد و مدارک دادستانی فرانسه و دادگاه بختیار او افسرعالی رتبه واحد اطلاعات سپاه پاسداران وعضوعالی رتبه واحد "ویژه قدس" است.
Saturday, August 04, 2018
Friday, August 03, 2018
هیچ انقلابی بدون ظهور ایدئولوژی جدید شکل نمیگیرد - مهدی یعقوبی
هیچ انقلابی بدون ظهور ایدئولوژی جدید شکل نمیگیرد
برینتون
برینتون
آخوندهای اشغالگر هرگز و هرگز با پای خود گورشان را از سرزمین ما گم نخواهند کرد . وجود و لاوجودشان با این حاکمیت گره خورده است . آنها بهتر از هر کسی میدانند که اگر این بار به دست مردمی که از ظلم و جنایت هایشان به ستوه آمده اند به زباله دانی تاریخ سپرده شوند . دیگر نمی توانند در این سرزمین کمر راست کنند و داغ ننگی ابدی بر پیشانیشان حک خواهد شد . آنها بارها و بارها این حقیقت سوزان را با صدای رسا به زبان آوره اند . به همین دلیل سهل و ساده این جنایتکاران از اریکه قدرت به پایین نمی آیند بلکه باید با همان زبانی که دهه ها با مردم صحبت کرده اند یعنی زبان زور آنها را از تخت جبروت به پایین کشید .
درست در این شرایط حاد است که اصلاح طلبان حکومتی یا همان سوپاپ های اطمینان برای نجات رژیم بحران زده با وعده و وعیدهای صد من یک غاز به میدان می آیند تا رود خروشان اعتراضات سراسری را از مسیر خود منحرف کنند و بار دیگر رژیم را از لبه پرتگاه نیستی نجات دهند . بنا بر این خیلی مهم است که پس از چند دهه زخم های عمیقی که جنبش مردمی از این رفرمیست ها دیده است با قاطعیت در برابرشان بایستند و شعار اصلاح طلب و اصولگرا دیگه تمومه ماجرا را ادامه دهد و آن را تعمیق ببخشد چرا که بدون تغییرات ساختاری و پیکره سیاسی که پیشدرآمد تغییرات عمیق تر اجتماعی و اقتصادی است همان آش خواهد بود و همان کاسه .
یک نقطه کلیدی
آنارشیست ها از آنجا که توان یک مبارزه دشوار را ندارند با لجاجت می خواهند روند طبیعی مبارزه را بهم بزنند و مراحل نبرد در راه آزادی را بسوزانند . یعنی همان هدفی را که دشمن در پی آن است . تا زمانی که مردم به صورت گسترده به میدان نیامدند و توازن قوا به این سمت نچرخید باید سنجیده عمل کرد و هشیار بود تا در دام دشمن نیفتاد و مردم را از خیابانها مایوس و منفعل به خانه نفرستاد. در عصر انقلاب در ارتباطات و تغییرات شگرف در فکر و اندیشه، اراده گرایی های ایده آلیستی جز ضرر و زیان به تحولات شتابان جامعه بحران زده در پی ندارد . تهور و جسارت را باید با خرد و تفکر درهم آمیخت و بی گدار به آب نزد .
تغییرات ساختاری
آخوندها و ایدئولوژی آنها در این اعتراضات مظهر تنفر عمومی هستند باید به این نکته انگشت گذاشت و در تاریکی های جهل و خرافات نورافکن به روی آن انداخت . ملایان در 1400 سال و بخصوص در این 4 دهه دشمن ایدئولوژیک خود را در بطن جامعه پرورانده اند ایدئولوژیی ای که از بنیاد با آنها مخالف است و دین و مذهب در آن نقشی ندارد .
در تظاهرات سراسری دیگر شعارهای الله و اکبر و یا حجت بن الحسن (عج)، ریشه ظلمو بکن و ... که در بطن خود استبداد مذهبی و همزاد عقیدتی دیگری را می پروراند به چشم نمی خورد و یا اگر از سوی مرتجعین یا ستون پنجم تکرار می گردد بسرعت در دریای متلاطم شعارهای مردمی که از دین و مذهب عاصی شده اند غرق می گردد .
به انسان به انسانیت تکیه کنیم و قبول کنیم که از آسمانها کسی به نجات ما بر نمی خیزد به دستهای خود برای تغییر ایمان بیاوریم به تفکراتی که حصارهای رنگ و نژاد و جنسیت را می شکند و دریچه اش به افقی درخشانتر باز می شود .
Wednesday, August 01, 2018
بوی الرحمان نظام و ورجه وورجه های اصلاح طلبان - مهدی یعقوبی
بوی الرحمان و تعفن شدید نظام مقدس جمهوری اسلامی حتی اصلاح طلبان حکومتی را به غثیان و تهوع وا داشته است.
شرایط انفجاری جامعه و تغییرات بنیادی که مردم خواهان آن هستند موهای تن تخم و ترکه آخوندها را از وحشت سیخ کرده است تا جایی که آقای امیر احمدی به خامنه ای پیام داده است که از اریکه قدرت فرعونی اش پایین بیاید و حکومت را به دست افرادی لایق بسپارد .
براستی افراد کارآمد در این نظام چه کسانی هستند . در نظام مقدس اسلامی هر که دزد و فاسدتر و جنایتکارتر باشد پست های کلیدی تری در اختیارش خواهد بود .
شرایط انفجاری جامعه و تغییرات بنیادی که مردم خواهان آن هستند موهای تن تخم و ترکه آخوندها را از وحشت سیخ کرده است تا جایی که آقای امیر احمدی به خامنه ای پیام داده است که از اریکه قدرت فرعونی اش پایین بیاید و حکومت را به دست افرادی لایق بسپارد .
براستی افراد کارآمد در این نظام چه کسانی هستند . در نظام مقدس اسلامی هر که دزد و فاسدتر و جنایتکارتر باشد پست های کلیدی تری در اختیارش خواهد بود .
ترجیع بند امیر احمدی در پیام به رهبر جمهوری اسلامی این است که برای خروج از بن بست مرگباری که مواجه شده اند از کم ترین هزینه و گزینه استفاده کند و از حاکمیت سیاسی به حاکمیت مدنی جایگاه قبل از انقلاب عزیمت کند.
امیر احمدی که برای کاندیداتوری انتخابات ریاست جمهوری ایران در 1393 و 1396 ثبت نام کرده بود در نامه اش دلیل و علت این عزیمت و خروج عزتمندانه را نجات ایران قلمداد کرده است .
او در این نامه آورده است که در صورت تن ندادن به تغییر و توافق ملی در حالی که نظام در لبه پرتگاه نیستی قرار دارد ایران به سرنوشت سوریه دچار خواهد شد .
این استاد دانشگاه که انگار خودش را به نادانی زده است در پایان یادآور شده است که من بر این باورم که شما منافع مردم ایران را بر منافع نظام اسلامی ترجیح میدهید
امیر احمدی انگار فراموش کرده هست که حفظ نظام اوجب واجبات است و بقول علمای اسلام از جان امام زمان هم واجب تر . برای همین بود که نظام به کمک دیکتاتور سوریه رفت و نیم میلیون مردم آن کشور را به خاک و خون کشیده است و یا بقول رئیس جمهور خودش حسن روحانی در طول 40 سال جز شکنجه و زندان و اعدام نداشته است .
مردم ایران و فرهنگ غنی اش نه تنها برای آخوندها پشیزی ارزش ندارد بلکه دشمن سرسخت آن بشمار می روند و مانند سپاهیان خونخوار صدر اسلام هر جا رد و نشانی از آن باشد کمر به نابودی اش می بندند .
دکتر هوشنگ امیر احمدی همین راهبرد و راه برون رفت از بحرانها را به به سرداران سپاه انقلاب اسلامی ایران یاد آوری کرده است و بطرز مضحکی پرسیده است:
لطفا به دو سوال زیر جواب صریح بدهید: اول، آیا این دید من درست است که شما یک نیروی ملی، عملگرا و مدرن هستید؟ و دوم، اگر یک وقت مجبور شوید، تکرار کنم مجبور شوید، بین حفظ نظام و حفظ ایران یکی را انتخاب کنید، گزینش شما کدام یک خواهد بود، ایران یا نظام روحانیون؟ لطفا یکی را انتخاب کنید و نگوئید هر دو.
احساس قلبی من این است که انتخاب شما ایران است
آیا این نامه یک فریب و ترفند برای حفظ نظام در شرایطی که جامعه ایران به بشکه های باروت بدل شده است می باشد یا یک ساده لوحی هالو وار که قصابان حاکم بر ایران را افرادی قلمداد می کند که برای منافع مردم حاضرند از تخت قدرت پایین بیایند . حتی یک بچه ساده لو که الفبای سیاست را خوانده باشد به این طرح راهبردی پوزخند می زند.
احساس قلبی من این است که انتخاب شما ایران است
آیا این نامه یک فریب و ترفند برای حفظ نظام در شرایطی که جامعه ایران به بشکه های باروت بدل شده است می باشد یا یک ساده لوحی هالو وار که قصابان حاکم بر ایران را افرادی قلمداد می کند که برای منافع مردم حاضرند از تخت قدرت پایین بیایند . حتی یک بچه ساده لو که الفبای سیاست را خوانده باشد به این طرح راهبردی پوزخند می زند.
Subscribe to:
Posts (Atom)