Tuesday, November 12, 2019

خدا چگونه آفریده شد. - داستان کوتاه - مهدی یعقوبی



خدا چگونه آفریده شد.
مهدی یعقوبی

آن قدیم ندیما آبا و اجداد ما یعنی میمون های آدم نما که روی دو پا راه می رفتند . عمرشان به 20 سال هم نمی رسید تازه اگر خوش شانس بودند و در همان دوران کودکی یک لقمه چپ حیوانات درنده و یا همنوعان آدمخوار خود نمیشدند .
هوزو اما در میان آنها یک استثنایی بر قاعده بود یعنی عمرش به بیش از 60 سال می رسید .  کاسه سر و بینی بزرگی داشت خپله اما بسیار قوی و جسور بود. زیور آلاتی هم دور گردنش آویزان بود و خطوطی رنگی بر پیشانی اش. بر اثر همین سن و سال و تجربه زیاد، حتی در فصول سرد و یخبندان می توانست با ابزار سنگی  نوک تیز به آسانی شکار کند و خورد و خوراک خود و افرادی را که باهاش در غار زندگی می کردند تهیه. خلاصه یک تنه حریف همه بود و با وجود این اوصاف و ریش های بلند و سفیدش ارج و قرب خاصی در بین همه داشت حتی در نزد قبایل دیگری که به خون هم تشنه بودند و به کشت و کشتار هم می پرداختند.
اما از آنجا که گفته اند در همیشه به روی یک پاشنه نمی چرخد و اوضاع و احوال به یک جور نمی ماند ، ناگاه اتفاق ناگواری برایش رخ داد و زندگی اش از این رو به آن رو.
 
 

No comments:

Post a Comment