Tuesday, June 09, 2020

داستان یک مرگ مهوش؛ خواننده داش مشدی‌ها



داستان یک مرگ  مهوش؛ خواننده داش مشدی‌ها

سرگه بارسقیان | بنابه گزارش های دقیقه؛ صد هزار نفر در مراسم شب هفت مهوش جمع شدند، در خیابان‌های جنوب شرقی شهر تاکسی پیدا نمی‌شد، هزاران زن و مرد، نوازنده و هنرمند و کلاه مخملی و کلاه نمدی به ابن‌بابویه رفتند. حتی دیوارهای گلی ابن‌بابویه در اثر ازدحام جمعیت ترک برداشت. چنانکه خبرنگار تهران مصور دید، ازدحام جمعیت و کثرت وسایط نقلیه به اندازه‌ای بود که آمدن از شهر ری به تهران اقلا سه ساعت طول می‌کشید، بیش از چهل حجله و صد‌ها دسته گل و شیشه گلاب به خاطر مهوش به ابن‌بابویه برده شد. سر چهارراهی که او تصادف کرده بود تا شب هفتش هر شب دست‌های نا‌شناسی شمع‌های روشن می‌گذاشتند. محمد عاصمی، که آن زمان سردبیر مجله «امید ایران» بود روایت می‌کند «مردم صادق هدایت و بهار را هم این جور تشییع نکردند.»

با این تشییع بزرگ خیلی‌ها پرسیدند مگر مهوش که بود که چنین باشکوه تجلیل شد؟ چطور خبر مرگ «بت الوات تهران» و «خواننده داش مشدی‌ها و کلاه مخملی‌ها و جاهل‌ها و لات‌ها و اوباش» تیراژ روزنامه‌ها را به بیش از ۱۲۰ هزار نسخه رساند که رکوردی در زمانه خود بود؟ درحالی که دیوان بسیاری از شاعران و نشریات روشنفکری، سیاسی و اجتماعی مهم آن زمان روی پیشخوان کتاب و روزنامه‌فروشی‌ها باد کرده بود، چرا جزوه‌های موسوم به کتاب «اسرار زن و مرد به قلم مهوش» به چاپ دهم رسید و انتظار رکوردشکنی برای چاپ‌های بعدی این شبه کتاب پس از مرگش افزایش یافت؟ از این دست سؤالات آن زمان زیاد پرسیده می‌شد و پاسخ‌های قابل تاملی هم به آن دادند.
مهوش که نام اصلی‌اش معصومه عزیزی بود سال ۱۲۹۹ در روستای «گوشه» از توابع بروجرد در استان لرستان به دنیا آمد. با وجود تهی‌دستی پدر و مادرش به مدرسه رفت و در کلاس درس گهگاهی برای همشاگردی‌ها و یا در جشن‌های مدرسه آواز می‌خواند و بعضی اوقات در نمایشنامه‌های دبستان شرکت می‌کرد. در کودکی پدرش را از دست داد و همراه با مادر از بروجرد به تهران آمد. در خانه‌ای که در تهران اجاره کردند، دو زن دیگر هم بودند که در کافه آواز می‌خواندند و چون معصومه هشت ساله خوب می‌رقصید و ادا و اطوار در می‌آورد، او را همراهشان به کافه تهران‌نو در لاله‌زار نو بردند. پس از اجرای مهوش، صاحب کافه از مادرش خواست که او را هر شب به آنجا بفرستند و این آغاز ورود این دختر لر فقیر به عرصه هنر بود که هنگام مرگ ۵ دستگاه ساختمان داشت، به ارزش ۴۰ میلیون تومان و جواهرات و ثروت بسیار.

هنوز پانزده سالش نشده بود که برای شرکت در فعالیت‌های هنری به آبادان رفت و در یک تئا‌تر غیرمعروف شروع به کار کرد؛ مدتی پس از آن با ستوان یکم شکوری آشنا شد و با او ازدواج کرد که کارشان پس از دو ماه به طلاق کشید اما حاصل این زندگی مشترک کوتاه، دختری بود به نام اشرف که هنگام مرگ مادرش ۱۲ ساله بود. مهوش یک سال بعد از آن از آبادان به تهران آمد و با بهرام حسن‌زاده آشنا شد که آن زمان در چهارراه حسن‌آباد کلاس تعلیم موسیقی و آواز داشت و عاقبت آن هم ازدواج بود؛ گرچه سال‌ها بعد از هم جدا شدند و ثمره آن پسری به نام خسرو بود.
اولین موفقیت حرفه‌ای مهوش اجرای برنامه در رادیو تهران در روزهای یکشنبه ساعت ۵.۶ بعدازظهر بود و نخستین ترانه‌ای که در رادیو تهران خواند «واویلا» نام داشت. معصومه عزیزی در‌‌ همان اجرای اولش در رادیو اسم هنری مهوش را انتخاب کرد. ۲۵ روز بعد از اجرای اولین ترانه در رادیو تهران، او در کافه آستارا شروع به خوانندگی کرد. این وضع تا شش ماه ادامه داشت تا اینکه رئیس رادیو تهران تغییر کرد و قرار شد از همه خوانندگان رادیو امتحان بگیرند. مهوش در امتحان خوانندگی شرکت نکرد و دیگر نتوانست در رادیو تهران برنامه اجرا کند؛ بنابراین به رادیو نیروی هوایی رفت و با خواندن ترانه‌های «مینا ناز داره»، «گل بهرام»، «ساغر و پیمانه» و «مهوش جونم» به تدریج کسب شهرت کرد.
مجله تهران مصور در هفتم بهمن ۱۳۳۹ نوشت: «شهرت اصلی مهوش از وقتی شروع شد که در کافه کنتینانتال شروع به اجرای برنامه کرد و تصنیف معروف «کی میگه کجه» را خواند؛ این تصنیف که از ترانه‌های معروف دماوندی است توسط حسن‌زاده تنظیم گردید. از آن پس، یعنی پس از خواندن ترانه «کجه»، مهوش به عنوان یک خواننده مورد توجه عوام‌الناس قرار گرفت.»
مهوش در بسیاری از فیلم‌های فارسی شرکت کرد. او تنها هنرپیشه‌ای بود که شرکتش در یک فیلم احتیاجی به سناریو و کارگردان نداشت، چون صاحبان استودیوهای فیلمبرداری با او برای خواندن چند تصنیف و آواز قرارداد می‌بستند. او بدون اینکه بداند این رقص و آواز در شکم کدام فیلم جا داده خواهد شد، برنامه‌ای را اجرا می‌کرد. بعد می‌دید فیلمی که در یکی از کافه‌های تهران از او تهیه شده به جای شب‌نشینی در پلاژ رامسر از سینما سر بر آورده است.
اتفاق عجیب ترانه‌خوانی مهوش در فیلم‌های وسترن آمریکایی بود، البته به این سبکی که ایرج مهدیان، خواننده ترانه‌های عامیانه روایت کرده: «اما جالب‌ترین اتفاق برای یکی از فیلم‌های دوبله شده جان وین – بازیگر مشهور سینمای وسترن آمریکا – افتاد. به این ترتیب که وقتی بازیگر آمریکایی در صحنه‌ای از فیلم وارد یک کافه می‌شود، ناگهان صحنه قطع و یکی از‌‌ همان فیلم‌های آرشیوی مهوش نشان داده می‌شود! اگر به فیلم‌های وسترن علاقه‌مند باشید می‌دانید که معمولاً در این نوع سینما همیشه یک صحنه کافه گنجانیده می‌شد و شاید بتوان گفت این تنها نقطه اشتراک فیلم‌های قدیمی ایرانی با فیلم‌های وسترن به شمار می‌رود…» (گفت‌وگو با دویچه‌وله فارسی)
مرگ دلخراش مهوش و یک پرسش
مهوش شامگاه ۲۶ دی ۱۳۳۹ در حال رانندگی با فولکس واگن در خیابان شاه تهران با یک تاکسی تصادف کرد و پس از انتقال به بیمارستان سینا درگذشت و در ابن‌بابویه به خاک سپرده شد. چنانکه مجله ترقی در سوم بهمن ۱۳۳۹ نوشت: «مهوش در زندگی طرفداران و دوستداران زیادی داشت، به طور کلی تمام هنرمندان برای او اشک ماتم ریختند… قرار است از طرف خوانندگان نیروی هوایی برای او حجله ببندند. دیروز بر سر مزار او تمام هنرپیشگان جمع شده بودند و مراسم سوگواری برپا بود.»
روزنامه «بامشاد» درباره تجلیل فوق‌العاده مردم از مهوش و اجتماع بی‌سابقه‌ای که در مراسم شب هفت او برپا شد، در سرمقاله‌اش نوشت: «مهوش البته مجتهد جامع‌الشرایط نبود، زن هیچ یک از وکلا نبود… با هیچ یک از بزرگان نسبتی نداشت، از بام تا شام، روی سجاده غلت نمی‌زد… بلکه برعکس می می‌خورد و رقص می‌کرد. قر می‌داد، تن و بدن خودش را عرضه می‌ساخت و شاید هزار و یک کار باصطلاح زشت دیگر که در عرف ما گناه و دریدگی و بی‌شرمی محسوب می‌شود انجام می‌داد، ولی هر چه بود روی تارهای دل مردم می‌نواخت و قلب مردم را با همه هیجان و التهابش به سوی خود کشیده بود. مهوش بر خلاف بسیاری از رجال علمی و فرهنگی و سیاسی که حرفشان را مردم نمی‌فهمند، هر چه می‌گفت مردم می‌فهمیدند… یا وقتی مهوش می‌خواند که این دست کجه؟… این تجلی روح شوخ و پر مزاح یک ملتی بود و مهوش جوابگوی خواست مردمی بود که به دنبال آدمی می‌گشتند تا از او راست بشنوند… مهوش وعده اضافه حقوق نمی‌داد. مثل شرکت شین مردم را به امید خانه‌های مصفا به طاق نمی‌کوبید. نمی‌گفت فردا چه کنم، پس فردا چه خواهم کرد… او شعر می‌خواند.. هر دقیقه هم می‌خواند و متاع خود را بی‌کم و کاست هر چه بود عرضه می‌کرد.»
«بامشاد» در ادامه سرمقاله‌اش نوشت: «تجلیل از مهوش، بیشتر از آنکه عده‌ای را عصبانی کند برعکس باید درس عبرت باشد و باید به جای اینکه اینطور نتیجه بگیریم که «این مردم بی‌سواد و عامی، برای مرگ یک زن بدکاره، سر و دست شکستند!» باید اینطور استدلال کنیم که مردم، هر قدر هم که بی‌سواد و عامی باشند… کسانی را که با آن‌ها بی‌پرده و راست سر و کار پیدا کنند، دوست دارند و به ایشان عشق می‌ورزند و در این راه آنقدر پیش می‌روند که حتی اصول مذهبی خود را ندیده می‌گیرند و زنان چادر بسر، در مرگ زنی اشک می‌ریزند و در مراسم هفت زنی شرکت می‌کنند که در همه عمر از نشان دادن تن و بدن خود ارتزاق می‌کرد. یک چنین ملتی با این همه احساسات صادقانه نه تنها قابل سرزنش نیست، بلکه لایق احترام است و در برابر این مردم دوست‌داشتنی، باید سر تعظیم فرود آورد و کوشش کرد که شایسته احترام و توجه آن‌ها بود… منتهی هر کس، در کار و حرفه خودش!»

«تهران مصور» هم در مطلبی به قلم سپیده (۱۴ بهمن ۱۳۳۹) به نقدهای روشنفکران درباره تجلیل از مهوش حملۀ تندی کرد: «مهوش مرد! همه به او دشنام دادند! همۀ انتلکتوئل‌ها دماغشان را با دستمال گرفتند تا بوی نام مهوش شامه آن‌ها را نیازارد. غافل از اینکه در مغز بسیاری از آن‌ها انباری از لای و لجن پنهان بود. همه این‌ها مهوش را یک زن بدکاره، یک هنرپیشه مبتذل، یک رقاصه کافه‌های پست، یک زن بی‌بها و بی‌ارج دانستند… دهن به دهن در هر محفلی از او بد گفتند. مهوش خیلی ساده همانطور که مثل یک قارچ روئیده بود، مثل یک قارچ هم از میان رفت. اما فرق مهوش با دیگر قارچ‌ها این بود که مسموم نمی‌کرد!… هرگز دنبال شایعه و جنجال هنری نرفت، برای اثبات بی‌گناهی خود و «پرستوهای سفر کرده» تصدیق عدم ازاله بکارت در روزنامه‌ها و مجلات به چاپ نزد. قیافه «هنرمندانه» به خود نگرفت. شاید اگر می‌خواست می‌توانست هنرمند شهیر باشد، هر روز از حوادث «آشپزخانه» و «اطاق خوابش» صفحات رنگین و پرآب و تاب تحویل روزنامه‌ها بدهد.»
نویسنده «تهران مصور» همانند سرمقاله‌نویس «بامشاد»، راه مقبولیت مهوش را در راستگویی‌اش می‌جوید: «مردم کوچه و بازار او را دوست می‌داشتند. برای اینکه به آن‌ها دروغ نگفته بود. برای اینکه بار‌ها وقتی می‌خواند «این دست کجه» دستش را کج می‌کرد و مردم می‌دیدند که دست او کج است، درحالیکه بار‌ها مردم دیده و شنیده‌اند که بزرگان دستشان را دراز کرده‌اند، قسم خورده‌اند که دستشان «راست» است. اما در عمل از هر کجی حتی «کفل» کج مهوش هم کج‌تر بوده است.»
یکی از تند‌ترین نقد‌ها به مهوش در مجله اطلاعات هفتگی منتشر شد تا جایی که در شماره بعدی خود توضیحی منتشر و از این نوشته اظهار تاسف کرد چرا که «رویه مجله چنین نبوده است، خاصه پس از مرگ کسی کلمات ناصوابی ادا شود» و نقد دکتر حسن صدر حاج سید جوادی را منتشر کرد. در گزارش اطلاعات هفتگی در شماره ۳۰ دی ۱۳۳۹ آمده بود: «وقتی که خبرنگار همکار من، با یک شوق و ذوقی خبر مرگ «مهوش» را به من می‌داد پیدا بود که به اهمیت خبری که به دست آورده است ایمان دارد… اما من یکباره از کوره بدر رفتم و گفتم: «چته آقا جان، اینطور آب از لب و لوچه‌ات سرازیر شده، مثل اینکه نوبر خبر آورده‌ای! خب مرده که مرده، یک لوطی و رقاص بدنام کمتر!…» خبرنگار که شغلش خبرنگاری است و روزنامه‌نویسی را مطابق مد روز فرا گرفته است، از میدان بدر نرفت و گفت: «بلی آقا، صحیح می‌فرمایید شاید هم به نظر اخلاقیون یک سگ کمتر، یک فاحشه فاسدالاخلاق کمتر، اما همین لوطی و رقاص بدنام شب‌ها و روز‌ها و سال‌ها وقت هزاران هزار مردم وطن ما (که ای بسا در میان آنان از اخلاقیون هم کم نبوده‌اند) برای شنیدن صدای لوند او و برای آن چیز کجش سر و دست شکسته‌اند و پول‌هایی را که به زحمتی به دست می‌آوردند به مصرف شب زنده‌داری در پای صحنه‌های نمایش و آواز او می‌رساندند!»
صدر حاج سید جوادی در پاسخ خود به این گزارش، مهوش را نه لوطی و رقاص، بلکه با ذوق و با قریحه و هنرمند زمان و جامعه و مورد علاقه مردم توصیف کرد و نوشت: «رقص او، آواز او و بالاخره هنر او را مردم می‌پسندیدند. چه شما بخواهید و چه نخواهید او هنرمند محبوب اکثریت قابل ملاحظه‌ای بود. مگر او هنرش را از کجا آورده بود و بالاخره آوازش را از که آموخته بود؟… وقتی شما کج می‌پسندید و به کج گوش می‌کنید و به کج چشم می‌دوزید او چگونه و با چه جراتی می‌توانست به شما و به شما‌ها راست نشان دهد؟»
حاج سید جوادی اما در سال ۱۳۳۹ به گونه‌ای دیگر به تحلیل پدیده مهوش پرداخت: «شما چه چیز را به مهوش ایراد می‌گیرید و به چه چیز مهوش اعتراض می‌کنید؟ اگر مهوش خواننده آواز کجه نمی‌شد مثلا به عقیده شما چه می‌شد؟ خواننده اوپرا؟ بازیگر کمدی فرانسه؟ کجا، آخر کجا به من بفرمایید. شما در کدام مدرسه موسیقی علمی تعلیم داده‌اید که مهوش به آن مدرسه نرفته و تحصیل نکرده است؟ شما در کجا ذوق و استعداد و هنر را تربیت کرده‌اید که مهوش به آنجا نرفته و ذوق و استعداد خود را پرورش نداده است؟ شما کدام آموزشگاه عالی هنرپیشگی تاسیس کرده‌اید که مهوش به آنجا مراجعه نکرده و هنرپیشه توانا و شایسته‌ای نشده است و بالاخره شما کدام اوپرا دائر نموده‌اید و در آن خواننده بوجود آورده‌اید که مهوش از آن روی گردانیده است! شما تصور می‌کنید از ذوق و استعداد مهوش امکان نداشت یک هنرمند خوب ساخت؟ شما خیال می‌کنید اگر مهوش در محیط دیگری پرورش می‌یافت باز هم خواننده کج می‌شد؟ بدون شک خیر. اکنون هستند کسانی که ذوق و استعداد و هنر مهوش در نهاد آن‌ها زبانه می‌کشد. از آن‌ها می‌توان بزرگترین و بهترین هنرمندان را ساخت اما متاسفانه ناچارند در راهی قدم گذارند که مهوش گذاشت. بفرمایید من به شما نشان بدهم. چندی قبل به هنرمند کوچولویی برخوردم که ذوق و استعداد و حتی به جرات می‌توانم بگویم نبوغ در نهاد او زبانه می‌کشید، این هنرمند کوچولو را شاید شما و خوانندگان شما بشناسید، او «گوگوش آتشین» است. شاید امروزه ده سال بیشتر نداشته باشد. امروز پاک و معصوم است و استعداد آن را دارد که هنرمند ارجمندی شود اما فردا! فردا چه چیزی خواهد آموخت؟ چه خواهد شد؟‌‌ همان چیزهایی را که ما می‌پسندیم و ما می‌خواهیم!»
مهوش اینگونه محبوب شد که به گفته صدرالدین الهی، روزنامه‌نگار، «او توانسته بود بر اعصاب گروه عظیمی از مردم که دنبال موسیقی جدی نبودند، مسلط بشود. این هم از ویژگی‌های جامعه‌ای است که می‌خواهد در‌هایش را به روی بورژوازی باز کند. زن زیرکی بود و نبض جامعه در دستش بود.» (دویچه‌وله فارسی)
این پدیده به سبک‌های دیگری تکرار شد؛ چنانکه «در آغاز این نوع موسیقی، طرف توجه طبقات فقیر و فرودست جامعه بود، اما بتدریج بسیاری از دیگر طبقات اجتماع مانند نویسندگان، شعرا، معلمان و بطور کلی اغلب روشنفکران، از دوستداران این موسیقی شدند. موسیقی‌های مردمی، اولین بار با خواننده‌ای بنام مهوش شروع شد، او زن درشت اندامی بود که در کافه‌های خیابان لاله‌زار تهران خوانندگی می‌کرد و به شهرت و محبوبیت عظیمی دست یافت، اما در‌‌ همان سال‌ها بر اثر تصادف درگذشت و مراسم تشیع جنازه او پرازدحام‌ترین تشیع جنازه‌ای بود که تا آن تاریخ در تهران انجام می‌گرفت. بعد از او خوانندگان خاکی دیگری مانند آفت و آغاسی به شهرت رسیدند.» (مرتضی حسینی دهکردی، هزار آوا)
مهوش نماینده نسل جدیدی از هنرمندان بود که چنانکه دکتر رحمت مصطفوی، روزنامه‌نگار، در مقاله‌ای در نشریه «سپید و سیاه» نوشت، نشان می‌داد: «دوره ارباب رعیتی شوالیه‌ها و پرنس و پرنسس‌ها (شاهزاده‌ها و شاهزاده خانم‌ها) گذشته و هنرمندان مردمی محبوب جانشین آن‌ها گشته‌اند.» (مهوش و فروغ، مسعود نقره‌کار
 منبع - مجله هنری گوهران, موسیقی .

No comments:

Post a Comment