Saturday, November 28, 2020

انتقام مقدس داستانی از مهدی یعقوبی

 


رحمان دندانهایش را بهم می فشرد و لبهایش را می جنباند اما جوابش را نمیداد.  نقشه کشتن خواهرش بیرحمانه  زد به ذهنش. 

در خانه از خشم و غضب روی پایش بند نمی شد. از یک طرف خیانت غلام مانند مته برقی در مغزش وز وز میکرد و از سویی تصویر خواهرش که شرافتش را لکه دار. نیمه های شب بالاخره خوابش برد و هنوز چند لحظه ای پلکهایش را روی هم نگذاشته بود که کابوسها آمدند به سراغش. 

ادامه داستان


No comments:

Post a Comment