Wednesday, May 26, 2021

شعری از اسماعیل خویی

 

بار دگر به سوی کجا

و پس چرا

من باز در میان شما

تنها می‌مانم


می‌دانم کبوتری هم اگر باشم

جز مشتی بال و نفس نیستم

و کیست از شما که نداند

من کبوتری هم اگر باشم

هرگز آموخته‌ی قفس نمی‌شوم

و هیچ‌گاه خانگی هیچ کس


آزادم آزادم آزاد

و خوب می‌دانم

آزادی مثل هوای بامدادی خوب است

اما چراست

از خود می‌پرسم

و از کجاست

که در دلم همیشه غروب است


آزادم

آن‌چنان که تو گویی

نه از میان خاک زادم

نه از زهدان آب و

نه از پشت آفتاب


آزادم آری آزادم

آن‌چنان که تو پنداری

از خاندان بادم

و باد

باد

از چهار سو باد

از هزار سو باد


آه بار دگر چمدانم را

باید

باید

باید

ببندم

سوی کجا؟

چه می‌دانم

شاید دلم برای کجا تنگ است

شاید

چه می‌‌دانم من

من چه می‌‌دانم

شاید

شاید دلم برای خدا تنگ است

شاید دلم برای شما

اسماعیل خویی

No comments:

Post a Comment