Saturday, May 15, 2021

نامه ای از سهراب سپهری

 



نامه سهراب سپهری به دوستش نازی ۶ فروردین ۱۳۴۲

نازی

دارم نگاه می‌کنم و چیزها در من می‌روید. در این روز ابری، چه روشنم. همهٔ رودهای جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از زیبایی است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی کرانه ندارد.

به سایهٔ تابستان بود که تو را دیدم و دیروز که نامه‌ات رسید هنوز شیار دیدنت روی زمین بود و تازه بود. در نیم‌روز «شمیران» از چه سخن می‌گفتیم؟ دست‌های من از روشنی جهان پر بود و تو در سایه‌روشن روح خود ایستاده بودی. گاه پرنده‌وار شگفت‌زده به جای خود می‌ماندی.

نازی، تو از آب بهتری. تو از ابر بهتری. تو به سپیده‌دم خواهی رسید. مبادا بلغزی. من دوست توام و دست تو را می‌گیرم. روان باش که پرندگان چنین‌اند و گیاهان چنین‌اند. چون به درخت رسیدی به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانهٔ ما نگاه کردن نیاموخته‌اند و درخت جز آرایش خانه نیست و هیچ‌کس گل‌های حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمی‌رود و از پرواز کلاغی هشیار نمی‌شود و خدا را کنار نردهٔ ایوان نمی‌بیند و ابدیت را در جام آب‌خوری نمی‌یابد.

در چشم‌ها شاخه نیست. در رگ‌ها آسمان نیست. در این زمانه، درخت‌ها از مردمان خرّم‌ترند. کوه‌ها از آرزوها بلندترند. نی‌ها از اندیشه‌ها راست‌ترند. برف‌ها از دل‌ها سپیدترند.

خرده مگیر. روزی خواهد رسید که من بروم خانهٔ همسایه را آب‌پاشی کنم و تو به کاج همسایه سلام کنی و سارها بر خوان ما بنشینند و مردمان مهربان‌تر از درخت شوند.

اینک رنجه مشو اگر در مغازه‌ها پای گل‌ها بهای آن را می‌نویسند و خروس را پیش از سپیده‌دم سر می‌برند و اسب را به گاری می‌بندند... خوراک مانده را به گدا می‌بخشند. چنین نخواهد ماند.

بر بلندای خود بالا رو و سپیده‌دم خود را چشم‌به‌راه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. پیچک را ببین. بر روشنی بپیچ. از زباله‌ها رو مگردان که پارهٔ حقیقت است. جوانه بزن.

لبریز شو تا سرشاری‌ات به هر سو رو کند. صدایی تو را می‌خواند. روانه شو. سرمشق خودت باش. با چشمان خودت ببین. با یافتهٔ خویش بِزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی. پیک خود باش. پیام خودت را بازگوی. میوه از باغ درون بچین. شاخه‌ها چنان بارور بینی که سبدها آرزو کنی و زنبیل تو را گرانباری شاخه‌ای بس خواهد بود.

میان این روز ابری من تو را صدا زدم. من تو را میان جهان صدا خواهم کرد و چشم‌به‌راه صدایت خواهم ماند و در این درهٔ تنهایی، تو آب روان باش و زمزمه کن. من خواهم شنید.

سهراب سپهری


No comments:

Post a Comment