Monday, April 04, 2011

مکاشفه - اسماعیل وفا یغمایی

مکاشفه
خورشید در کسوف است 
و ماه در خسوف
چراغی از شب بر دروازه گورستان
و شمعی از ظلمت بر هر گور
*
نیمروز است و شب
هزار مرد تاریک می آیند
با لبخندی بر لب
و هزار زن تاریک
با چشمانی از سنگ سیاه
که هیچ پرتوی از آنها نمی گذرد
*
قاریان می خوانند 
و میخوانند قاریان
در گورستان غرقه در سکوت
و جلادان به صمیمیت بر گور قربانیان میگریند
آنچنان که قربانیان بر گور جلادان گریسته اند 
به صمیمیت
هیچکس نمی اندیشد 
من آن بودم که بر قناره آویختند
و هیچکس نمی اندیشد
من آن بودم که بر قناره آویختمش
که نه تاریکی مجالی باقی گذاشته است
نه اشکها 
و ابلیس پر تلبیس 
در آوای هزار طبل خونین 
بر ستاره دور دست مرده
بر فرش جمجمه ها 
میرقصد و پای میکوبد
نه روز است و نه شب
در زمان گم شده گیج
سکوت است
وخسوف در چشمان هزار مرد تاریک
با چشمانی از سنگ سیاه
و کسوف در چشمان هزار زن تاریک
با لبخندی بر لب
و گورستانست
ممتد و بی پایان
.....
چهارم آوریل دو هزار و یازده

No comments:

Post a Comment