سحرگاهان میان کوچه باغی
فراز شاخه ها دیدم کلاغی
به غش غش خنده در هر دم که می خواند:
مگر چادر سیاه آیا کلاغی
بناگه چادری در جا بر آشفت
دهان بگشود و با خشم و غضب گفت :
مگر خواهر مگر مادر نداری
چنین الفاظ زشتی بر لب آری
مرا چادر نمادی از عفاف است
سخن هایت به سر تا پا خلاف است